رمان غیاث پارت ۱۸۱

4.4
(82)

 

غیاث:

از گیسوی سفیدش نگاهم را میگیرم و کاسهس

سرخ چشمهایم را به داراب می دوزم:

– زنگ بزن بگو نیان، داریم مرخصش میکنیم،

حالشم خوبه، دایره و دمبک دست گرفته داره

میرقصه! بگو نیاد دخترشم…

جملهام کامل نشده بود که صدای شیون اشنایی از

پشت سر پشت گوشهایم را داغ کرد:

– خواهرم کو؟ کجاست؟ بدبخت شدم، بی سایهی

سر شدم، بی پدر مادر شدم، بی همه کس شدم…

 

 

پلکهایم را محکم روی هم میفشارم، اروارههایم

روی هم لغزیده شد و لبهایم ارام تکان خورد:

– بیا برو جلوی زبون اینو بگیر، داره بیناموسمون

میکنه!

– میخوام ولی…ثریا؟

#پارت۵۹۲

 

 

– این اینجا چیکار میکنه؟

 

 

صدایم هر چند ضعیف است اما به گوش دازاب

میرسد.

اهسته به شانهام کوبیده و همانطور که از کنارم رد

میشود، میگوید:

– خودم ترتیبشو میدم.

میگوید و طولی نمیکشد که صدای خاله خاموش

میشود و تنها هق هقی ریز از انتهای گلویش

بیرون میجهد.

– الان کجاست؟ حالش خوبه؟

 

 

پچ پچ ریز داراب را هم میشنوم اما در ان میان،

صدای ثریا واضح تر از هر زمانی به گوشم

میرسد:

– همش تقصیر اون دخترست! اومدنش اتیش به

زندگی همه انداخت!

در آن میان مغزم درست کار نمیکرد، احتمالا

زبان خاله هم جز به ناسزا، به هیچ چیز دیگری

نمیچرخد که شیون را دوباره از سر گرفت:

– خدا لعنتش کنه که به زندگیمون اتیش انداخت!

 

 

ابروهایم بهم گره میخورد.

اهسته به سمتشان چرخیده و خاله را در حالی که

چشمهایش از شدت گریه سرخ و پف کرده شده

بود میبینم.

به محض دیدنم، گوشهی چادرش را میان مشتش

گره داده و در اغوشم میکشد.

کف دستش را محکم به کمرم میکوبد و به خیال

خام خود سعی دارد ارامم کند اما…

مگر ارام میشدم؟

دو زن مهم زندگیام،هر کدام به گونهای سعی ور

ترک کردنم داشتند.

 

 

– خوبم…

جملهی سرد و کوتاهم دستهایش را شل میکند.

اهسته از تنم فاصله میگیرد، نگاهش اینبار رنگ

و بوی دلخوری به تن کرده!

– شنیدی حرفامو؟ بهت بر خورد؟ تو عین پسر

نداشتمی غیاث اما این دلیل نمیشه که من حرف

حقو به زبون نیارم.

از وقتی ملیسا اومده، همه چیز عوض شده…

حتی…

 

 

مکث میکند و سر تکان میدهد، ادامهی جملهاش

را قورت داده و ثریا، همان جملهی نیمه کاره را

کاملمیکند:

– حتی باعث بهم خوردن ازدواج من و تو شد و

حالا…شنیدم میخواین جدا شین،درسته؟

#پارت۵۹۳

 

 

نیشخندش درست مغزم را نشانه میرود که زبانم

بر خلاف تصورم، به فحش میچرخد:

 

 

– کدوم دی*وث پدرسگی همچین کسشری رو بهم

بافونده خورهی مغز تو کرده که حالا جلوم

واستادی داری چرت و پرو تحویلم میدی دختر

خاله؟

ُکپ میکند!

دستهایی که در سینه قلاب کرده بود از هم ازاد

شده و کنار زانوهایش میافتد.

خاله زبان میچرخاند اما، اینبار من قوی تر

بود…من وحشی تر بودم!

– کدوم پوفیوزی در گوشت زر زر کرده که من

زنمو…زن حاملمو طلاق میدم؟

چی تو مغزت فرو کردی ثریا؟

 

 

بابا این چوب لامصبی که تا دسته کردی تو

ک*ونمو بیرون بکش!

کف دستم را محکم به تخت سینهام میکوبم و

صدایم از حالت عادی بلند تر میشود:

– ثریا باور کن من زنمو ول نمیکنم بچسبم به تو!

تمومش کن این مسخره بازی رو!

یه دست به زندگی خودم و خودت ریدی بست

نیست؟

من دیگه گنجایش بیشتر از اینو ندارم!

چشمهایش پر میشود.

 

 

چانهاش اهسته لرزیده و نگاهش را میان چشمهای

من و مادرش میچرخاند.

میبینم که چگونه گلویش از شدت بغض تکان

میخورد اما برایم مهم نیست!

موجود کوچک و مهم ودوستداشتنیام اکنون دور

از من بود!

با فاصلهی چندین و چند کیلومتری، با کودکی که

حاصل بهترین شب زندگیمان بود و اکنون این

زن، روبرویم میایستاد و از او حرف میزد؟

مستاصل دستهایم را به زانوهایم میکوبم:

– بابا من زنمو میخوام!

 

 

من دلم داره دل دل میزنه واسه یه بار دیگه

دیدنش!

چرا هیچکی نمیفهمه اینو؟

دارم میمیرم یه بار دیگه لای موهاش نفس بکشم!

مشتم را روی زانویم می کوبم و سعی میکنم تنها

کمی آرام تر به نظر برسم!

– غیاث…ثریا هم چیزی نگفت خاله جون!

این همه جار و جنجال لازمه؟

به هر حال شما چه بخواین چه نخواین یه گذشتهای

با هم دارین نمیشه روش سرپوش گذاشت!

هیچ کس از پیش خدا نیومده، از کجا میدونی

مسیرتون بهم نمیفته باز؟

 

 

#پارت۵۹۴

 

 

حرف…اویزهی گوش هیچکدامشان نمیشد!

چک و چانه زدن با ثریا و مادرش، صبر ایوب

میخواست که من نداشتم!

تنها به خندهای بی هدف کفایت کرده و قبل از

اینکه راه کج کنم، غزاله هراسان از اتاق خارج

شد:

– داداشی؟

 

 

سرم به سمتش چرخید.

رد اشک روی گونههایش خشک شده بود، نفسش

به زور بالا میآمد و در همان حال لب زد:

– میخواد…میگه زنگ بزنم ملیسا بیاد؟ بزنم؟

ناباور خیرهاش میشوم!

درخواست خانم جان این بود؟

میخواست مرا که در شرایط مناسبی نبودم

روبروی او قرار دهد؟

اویی که میدانستم اکنون چقدر طالب خون نسبتا

کثیفیست که در رگهایم میجوشد!

 

– ول…

پا روی زمین می کوبد.

اشکهایش یک دم بند نمیآید و با بغضی ترکیده

لب میزند:

– داداش توروخدا! زنگ بزنم؟

سفیدی صورتش را از نظر میگذرانم!

بوی مرگ به مشامش رسیده بود که اینگونه دست

و پاسش را گم میکرد؟

زبانم ارام لب ترک خوردهام را لمس میکند:

 

 

– بز…ن!

از اخرین دیدارمان قریب به سه روز میگذشت و

من اکنون یعد از آن روز توان دیدنش را نداشتم!

توان درست کردن دلی که شکسته بود را هم

نداشتم!

توان داغی که روی اسمم چسبیده بود را نداشتم!

– جواب نمیده، از گوشی خودت زنگ بزن!

 

 

در سکوت خیرهاش میشوم و نمیدانم که چگونه

سکوتم را تفسیر میکند.

به هق هق افتاده و مستاصل به داراب خیره

میشود:

– داداش تو روخدا! حالش بده میخواد بیینتش، تو

رو خدا بهش زنگ بزن

دلم از مظلومیتش اتش میگیرد اما میدانستم

مکالمهای میان من و او شکل نخواهد گرفت،

حداقل نه تا زمانی که چاووش دور و برش چرخ

میخورد.

با این حال تلفن همراهم را بیرون کشیدم.

روی اسم زیبایش را لمس کرده و گوشی را به

گوشم چسباندم:

 

 

– میگم جواب نمیده!

لبهایش میلرزد و قبل از اینکه بار دیگر گریه

امانش را ببرد، صدای اشنایش را میشنوم:

– بفرمایید؟

#پارت۵۹۵

 

 

– میخواد بیاد؟

 

 

ثریا اهسته از داراب میپرسد و من محو صدایش

میشوم.

صدایی که اکنون مدتهاست کنار گوشم نمیشنوم!

صدایی که مدتهاست نجوایش بلند نمیشود!

– نمیخوای حرف بزنی؟

میخواستم اما زبانم قفل شده بود.

تا کنون در این حد دلم برای شنیدن واژههای ساده

تنگ نشده بود!

 

 

– شدی عین پسر بچهها، زنگ میزنی مزاحمت

ایجاد میکنی تهشم میخوای دوتا فوت کنی و قطع

کنی؟

فکر کردم میخوای حرف بزنی!

اکنون ارام تر شده بود.

گویا ندیدنم به مذاقش خوش امده بود که اینگونه

خونسرد کلمات را به نافم میبست!

– اگه ملیسا بیاد من اینجا نمیمونم!

– هیش! یکم ارومتر حرف بزن!

 

 

پلکهایم محکم روی هم فشرده میشود و

بالافاصله صدای پوزخندش را میشنوم:

– معشوقت اونجاست ؟ بهش بگو نترس عزیزم من

نمیخوام مزاحم عیش و نوش شما دوتا…

میان حرفش میپرم و اینبار بر خلاف همیشه با

ملایمت زمزمه میکنم:

– خونه ای؟

لحن ارامم بهت زده اش میکند.

 

 

توقع ارامشم را نداشت ، همیشه در این شرایط داد

و بیداد می کردم، زبانم به ناسزا میچرخید و دستم

هرز میرفت!

– به تو…خونم! چطور؟

لبخند ارام روی لبم مینشیند!

دختر تخس و لجباز من!

میدانستم اکنون چانهاش جمع شده، پشت

گوشهایش کمی حرارت دارد و نگاهش را مدام

دور تادور اتاق میچرخاند.

تمام حالتهایش را از بر بودم و با این حال کاش

میشد روبرویش بنشینم، با فاصلهی کمتر از چنو

وجب،در حالی که دستهایم به طواف تنش شتافته

و…

 

 

– با توام؟ چیزی شده؟

نفسم را اهسته بیرون میدهم، نوک کفشم روی

زمین خطوط فرضی کشیده و میگویم:

– میای بیمارستان؟

و پس از مدتها اوست که نگرانیاش را خرجم

میکند:

 

 

– چیزیت شده؟

#پارت۵۹۶

 

 

لب به دندان میکشم و سر به زیر میایستم.

تکههای شکستهی قلبم تنها با همین یک جملهی

ساده بهم پیوند میخورد!

دیوانه بودم؟

آری، دیوانهی او!

 

 

سکوتم حرصش را در میآورد، صدای خش خش

از اطرافش میشنوم و سپس صدای پایی که محکم

به زمین کوبانده میشود.

– با توام؟

نه حرف میزنی، نه میگی چیشده، زنگ زدی فقط

وقت منو بگیری!

نگاه خیرهی ثریا را که میبینم لبخندم را اهسته

جمع میکنم.

کلامم اینبار رنگ و بوی جدیت به خود میگیرد:

– خانم جون…حالش بد شده اوردیمش بیمارستان،

اصرار داره ببینتت!

 

 

کمی مکث میکند و سپس با لحنی که بغض را

فریاد میزند، هول شده میپرسد:

– کجاست؟ کدوم بیمارستان؟

دلم میترکد که نمیتوانم دستهایش را بگیرم،

اشکهایش را پاک کنم و کنار گوشش زمزمهی

ارام باش را بخوانم!

– ادرسو واست میفرستم…وسیله داری؟

 

 

صدای هق هقی که ارام بود به گوشم میرسد:

– با آژانس میام!

قبل از اینکه صدایش قطع شود،ارام لب میزنم:

– مراقب خودت و…بچه ب…

جملهام نیمه کاره میماند زمانی که گوشی را رویم

قطع میکند ، اما لبخندم نه!

همچنان به قوت خود باقیست….

 

 

البته تا زمانی که ثریا نیشخند زنان روبرویم

میایستد:

– خوشم میاد پسرخاله خیلی بی عاری!

تا پای طلاق بردتت، هر کاری خواسته، هر چیزی

که خواسته گفته، اصلا خدا میدونه تو اون اصطبل

با اون پسره چیکار کرده، اونوقت تو هنوز

خاطرخواهشی؟

کاش به خودت بیای پسر خاله!

کاش ببینی دور و برت کی خودیه، کی نخودی!

لبهایم بالافاصله از هم فاصله میگیرد.

میخواهم حرفی بزنم اما مغزم به ناگاه هشدار

میدهد…

ثریا ، ماجرای اصطبل را نمیدانست!

 

 

#پارت۵۹۷

 

 

پلک ریز میکنم و او بی آنکه بداند کدام قسمت از

ماجرا را لو داده ، پر از پوزخند و با طعنه ادامه

میدهد:

– خاله از بس دق این زنو خورده حالش بده پسر

خاله، بذار ببینم تو خواهر و مادرتو به اون ترجیح

میدی؟

 

داراب اهسته به سمتش خیز برمیدارد امادستم را

سپر سینهاش میکنم.

اهسته و تو گلو صدایش میزنم:

– وایستا سر جات داراب!

صدای غرش ارامش کنار گوشم بلند شد.

دستم پشت سرم مشت شد و ثریا طوطی وار حرف

میزد.

این زن…از چیزی که فکر میکردم گویا ترسناک

تر بود!

 

 

یک نفس گفت:

– بیچاره خاله چه گناهی کرده از وقتی پای این

دختره به زندگی هممون باز شد فقط داره حرص و

جوش میخوره.

اجزای چهرهاش را کنکاش کردم.

ملیسا میان حرفهایش از زنی حرف میزد که

هیچ گاه چهره اش را ندیده بود.

ثریا…همان زن بود؟

دختر خالهی کوچکی که از بچگی کنار یکدیگر قد

کشیده بودیم، همان زن بود ؟

 

 

کم کن بغض را در صدایش احساس کردم.

دستش از پشت کشیده شد و خاله در همان حال که

سعی داشت او را عقب بکشد، تشر وار صدایش

زد:

– بسه ثریا! دیگه داری زیاده روی میکنی!

روی زمین سکندری خورد.

دستی که به سمتم نشانه گرفته بود را نادیده گرفتم،

به سمت داراب برگشته و اهسته لب زدم:

– خودشه!

 

 

پرههای بینیاش از روی حرص محکم تکان

میخورد.

رگ گردنش بر امده شده بود و حرص در

شقیقهاش میتپید:

– عفریته؟ اره خودشه!

بدون ذره ای تردید و مکث ، بی توجه به داراب

ادامه میدهم:

– خودشه…ثریا همون زنه!

 

 

#پارت۵۹۸

 

 

[ملیسا]

– خوبین خانم جان؟

بی جان انگشتهایم را میان مشتش مچاله کرد.

ماسک اکسیژن را به سختی از روی لبهایش

پایین کشید و لبخند، چروکهای ریز صورتش را

به چشمهایم عرضه کرد.

– اومدی…

 

 

گویا مدتهاست که منتظرم است!

صدایش در نمیآمد اما لبخندش را دریغ نمیکرد.

اهسته پشت دستش را بوسه زدم، پی در پی و

محکم.

– شما که منو نصف عمر کردین خانم جان،

چیشده؟ چرا بستری شدین اخه؟

نگاهش از چشمهایم به سمت شکمم کشیده شد.

گوشهی پلکهایش اهسته چین خورد:

 

 

– دختره…

گیج میپرسم:

– چی دختره؟

تو گلو سرفه میکند.

انگشت کوچکم را میفشارد و وادارم میکند لبهی

تخت را به انحصار خودم در اورده و سر به

سمتش خم کنم:

– نوهم…

 

 

از خجالت گونههایم گل میگیرد.

مخصوصا که میدانم غیاث در فاصلهیچند

متریمان ایستاده در حالی که دست به جیب و با

نگاهی نافذ براندازم میکند و گویا زمزمهی خانم

جان لالهی گوشش را میلرزاند که میگوید:

– دختر پسرش فرق نداره خانم جان ، باس…باید

سالم باشه فقط!

هول شده و بی منطق اخم میکنم.

کمی شالم را جلو کشیده و لب میزنم:

 

 

– بله حق با ایشونه.

توگلو خندیدنش را میشنوم و نگاهم از گوشهی

چشم شکارش میکند.

حالش خوب بود؟

اگر هم نبود خودش را خوب نشان میداد با اینکه

میدانستم حال بدش ته ندارد.

– من…برم دیگه؟ شما هم استراحت کنید؟

 

 

میگویم و همین که خانم جان پلکهایش را به

نشانهی تایید روی هم میکوبد، صدای او بلند

میشود.

– بیا بیرون ، باید حرف بزنیم با هم!

#پارت۵۹۹

 

 

صدای بستن در را می شنوم.

لبخندم چیزی جز تظاهر نبود و بی انکه به ارادهی

من باشد، لب میزنم:

 

 

– همیشه بی منطقه میبینید خانم جان؟

یکی نیست بهش بگه اخه من شاید دلم نخواد با تو

صحبت کنم، باید کیو ببینم؟

از بدو ورودم به اتاق ثریای دست به سینه را دیدم

که پشت پنجره ایستاده بود و گویی کشیک میکشید

که مبادا کاری به ناحق از دستم بر بیاید!

انگار من و این زن با هم قرار داد بسته بودیم، هر

کجا من بودم ، او هم بود!

– باهاش حرف…حرف بزن…ملیسا…

 

 

بهانه گیرانه اخم در هم میکشم.

حرف میزدم، دلم میرفت برایش!

حال که اختیار این قلب سرکش را در دستم گرفته

بودم، وقت جا زدن نبود!

اما با این حال دست و پا شکسته لبخند میزنم:

– چشم!

پلک روی هم میکوبد و من ماسک اکسیژن را

دوباره روی لبش تنظیم میکنم.

روی پیشانیاش را میبوسم و همانجا لب میزنم:

 

 

– نمیخوام ناامیدت کنم خانم جون، ولی من و

غیاث…خب…کف ترازوی من سنگین تره!

نگاه دلخورش را پشت سر گذاشته و از اتاق خارج

میشوم.

جلوی در ثریا را میبینم.

قد علم کرده، دست به سینه، با نگاهی پر از

حرص و تنفر، موهایی که اینبار رنگ جدیدی به

خود گرفته بود و مردمکهایی که لنز سبز رنگ

رویشان جا خوش کرده بود.

این زن…زیبا بود!

– اومدی هوایش کنی باز ؟

 

 

بی حرف خیرهاش میشوم، خبری از غیاث نبود

که اینگونه گردن کشی میکرد.

هر چند اگر هم بود…احتمالا اینبار هم ضرب

دستش نصیب من میشد!

– آه…ملیسا.

هر چی دارم نگات میکنم، بیشتر میفهمم هیچی

تو چنتت نیست!

نه رنگ و رویی، نه سر و زبونی، نه چشم و

ابرویی، ولی نمیدونم چرا ازت بیرون نمیکشه…

نگاهش به سمت شکمم سوق داده شد و دست من

بی اراده حالت تدافعی به خود گرفت!

نیشخند کنج لبش را نشانه رفته و یک قدم نزدیکم

شد.

 

 

روبرویم ایستاد، از بالا نگاهی به چشمهایم انداخته

و زیر لب ادامه داد:

– زنیم، حرف همو بهتر میفهمیم، مگه نه؟

این ناز و ادات که نیومدی سر خونه و زندگیت

واسه چیه؟

طلاق طلاق میکنی واسه چی؟

میخوای غیاثو روانی کنی…

نوک انگشتش اهسته روی پهلویم حرکت کرد.

لرزی اهسته شانههایم را پوشاند:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

باورم نمیشه امشبم گزاشتی قاصدک جون.🤗😍😘 از دست ای غیاث عصبانی بودم,ولی الان یه کم ,فقط یه کم دلم براش می سوزه.کاش یه کم رابطه شون خوب شه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x