رمان غیاث پارت ۱۸۴

4.5
(458)

 

غیاث:

سر به سمتم خم کرد، چانهی لرزانم را میان

انگشتهایش نوازش داد:

– مرتیکه پفیوز فقط بلده زیر آب زنی منو پیشت

کنه نه ؟

سرش با ک*ونش پنالتی میزنه، شیرت کرده بیای

جلو من و پیش خودت فکر نکنی من، غیاث

ساعی، که اگه اراده کنم کرمو به لی لی میندازم،

اجازه میدم تو ازم جدا شی فسقلی؟

اب بینیام را اهسته بالا میکشم،مشتم را گره کرده

و به تخت سینهاش میکوبم:

 

 

– ازت بدم میاد!

روی پیشانیام بوسهای کاشته و دیوانه وار لب زد:

– ولی من عاشق تو و جوجمونم!

#پارت۶۱۸

 

 

 

 

پشت میز ناهارخوری که مدت زمان کوتاهی

میشد جزوی از اجزای اشپزخانهی کوچک خانم

جان بود، نشسته بودیم.

غیاث درست روبرویم در حالی که بغل گوش

غزالهی اخم الود پچ پچ میکرد، نشسته بود!

– چی میخوری مامان جان؟ مرغ میخوری یا قیمه؟

به زور روی لبم لبخند نشاندم:

– خودم میکشم خانم جون، اذیت ندین خودتونو!

 

 

دیدم که نامحسوس ارنجش را به پهلوی غیاث

کوباند، طوری که توجهاش به سمتم جلب شده و

بی درنگ لب زد:

– جانم خانم؟

خانم جان به سمتش چشم غره رفت، کمی از

حضور بابا خجالت میکشید اما با این حال لب زد:

– پچ پچ شما خواهر و برادر کی قراره تموم شه

خدا عالمه!

واسه خانمت غذا بکش مادر، ناسلامتی بار شیشه

داره، باید یه چیزی بخوره استخوناش قوی شه، دو

سوا دیگه میخواد زایمان کنه ها!

 

 

از خجالت گونههایم رنگ گرفت.

گویا حرارت از تنم ساطع میشد!

غیاث اما بر خلاف من، با شور و شوقی وصف

ناپذیر نگاهش را به سمت شکمم سر داد!

کنم لبش ارام به سمت بالا کشانده شد، نرمی

انگشتهای پایش را روی ساق پایم احساس کردم!

دیوانهی زنجیرهای!

– مرغ دوست داری خوشگلم؟

 

 

ران مرغ را جدا کرده و بالا کشید، قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنم، بوی مرغ زیر بینیام

را قلقلک داد!

معدهام به جوشش افتاده و در کسری از ثانیه از

پشت میز بلند شدم، با دو خودم را به سرویس

بهداشتی رسانده و روبروی سینک، خورده و

نخوردهام را پس زدم!

– چیزی نیست آقا محمود، حاملست و این اوق زدنا

طبیعیه! قربونش برم فکر کنم کم کم اذیتای نوم

داره شروع میشه!

دستهایم را دو طرف سینک گذاشته و قبل از

اینکه حرکتی کنم، دستی به ارامی موهای سرکشم

را از روی گردنم به کنار راند و کنار گوشم پچ

زد:

 

 

– قربونت برم که هنوز نیومده داری دهن مامان

زبون درازتو سرویس میکنی بابایی!

بذا دنیا بیای خودم حساب این اذیت کردناتو میرسم

جوجه!

#پارت۶۱۹

 

 

با تمام توانم عق میزنم، تا جایی که اشک از

گوشهی پلکم تا روی گردنم سر میخورد.

دست خودم نیست که صدای هقهقام بلند میشود:

 

 

– ح…حال..م بده! آیی!

تار موهای مزاحمم را از روی گوشم کنار

میراند، صدای بسته شدن در را به دنبال صدای

ارامش میشنوم:

– جانم؟ قربون حالت برم من، با من نفس عمیق

بکش.

دم و بازدمم را با نفسهای خودش هماهنگ کرد،

دست ازادش اهسته پهلویم را نوازش کرده و لب

زد:

 

 

– از بس این لباست چسبه، بچم خفه شد اون تو!

بی حوصله سرم با به تخت سینهاش میچسبانم واو

گهوارهوار تنم را تکان میدهد.

گویا نفسهای نامحسوسی که از عطر تنش

میگرفتم، آتش وجودم را کمی خاموش کرده بود.

– بهتری؟

لب میزنم:

 

 

– مرغ نمیخوام!

تو گلو میخندد، پوست نازک گلویم را ناز داده و

میگوید:

– تو که هنوز ماهای اولته دورت بگردم، نباید

اینقدر بد بشه حالت! چی میخوای واست بگیرم!

سرم را روی سینهاش جابهجا میکنم.

حالم کنارش خوب بود اما عقلم نهیب میزد که این

مرد، بار دیگر قلب بی نوایم را میشکند!

غیاث احتیاج به درمان داشت.

 

 

وسواس بیش از اندازه و تفکراتش عاصیام

میکرد.

چراغ کمرنگ امیدی که ته دلم روشن شده بود،

ضعیف بود اما امیدوار و من میدانستم که نور از

لابهلای زخمهایمان شکوفه میزند!

میان اغوشش میچرخم و او از ترس فاصله

گرفتنم، کمرم را محکم تر میچلاند.

پلک میزنم:

– خیارشور میخوام، بچه….بچه میخواد!

#پارت۶۲۰

 

 

 

 

گوشهی پلکهایش چین میخورد، نگاهش میان

چشمهایم و تخت سینهای که بالا و پایین میشد در

گردش است.

دستهایش کمی شل شده و گردن به سمتم خم

میکند:

– چشم دیگه چی؟

عطر خوش بوی گردنش را به مشامم میکشم، قبلا

هم اینگونه دیوانهی عطر تنش بودم؟

پلکهایم خمار روی هم میافتد:

 

 

– فقط خیارشور میخوام…اگه نخورم میمیرم!

کف دستش با ملایمت روی باسنم کوبیده میشود:

– یاد نداری درست حرف بزنی شما؟ بزنم شتکت

کنم که افسار زبونتو دست بگیری؟

تو گلو هوم کشیدهای به نافش میبندم.

حرفش را تایید کرده بودم؟

 

 

نمیدانم اما میدانستم اگر تنم را رها کند،اینبار به

اغوش سرامیکهای کف سرویس بهداشتی کشیده

میشوم!

تقهای به درب کوبانده شد وپلکهایم را پراند:

– بچهها؟

خوبی ملیسا؟ دوساعته چیکار میکنید اون تو!

انگشتهایم بی اراده روی گردنش بالا و پایین

میشود و بی توجه به اویی که مشغول جواب دادن

سوال خانم جان بود، سر به گردنش چسبانده و

عمیق بو میکشم.

 

– الان میایم خانم جون!

بازویم را گرفته و سعی میکند تنم را از خودش

فاصله دهد:

– ملیس جان؟ خوبی؟ چرا همچین میکنی؟

مست شده لب میزنم:

– چرا اینقدر خوشبویی! افتر شیوتو عوض کردی؟

فاک!

 

 

#پارت۶۲۱

 

 

احتمالا اخرین کلمه از جملهام شاخکهای متعجبش

را بلند میکند، تو گلو میخندد و بناگوشم را خیس

میبوسد:

– بی ادب شدی که بچه!

کی این کلمه های زشتو بهت یاد داده؟ بگو گوششو

بپیچونم من!

 

 

نگاه خمارم را به چشمهایش میدوزم:

– از تو یاد گرفتم…

لب به دندان میگیرد اما برق انتهای چشمهایش را

میبینم.

اهسته دستیگرهی در را پایین کشیده و زیر لب پچ

میزند:

– اگه جلوی بچمون اینطوری حرف بزنی چشاتو

از کاسه در میارم زبون دراز!

 

 

تو گلو و بی معنا غر میزنم!

مزهی دهانم تلخ شده بود و هیچ چیز بجز نوشیدن

اندکی آب خنک آرامم نمیکرد.

از سرویس که خارج میشویم، خانم جان نگران به

سمتم خیز بر میدارد.

گونههایم را میان دستهای تپلش فشرده و لب

میزند:

– ملیسا مامان، خوبی؟

“مامان” گفتنش لبم را کش داد.

پر از خجالت سر تکان میدهم، اولین باری بود که

اینگونه خجالت میکشیدم و تفکرات قدیمی شرم

آور گریبان گیرم شده بود.

 

 

– خوبم! ببخشید نگرانتون کردم.

– بیا بریم یه نمه آب بدم بخوری جونت بالا بیاد، تا

این بچه رو به دنیا بیاری مصیبتها قراره بکشی

جون دلم!

میگوید و من میدانم که مادر بودن چقدر سخت

است و در عین حال شیرین.

مچ دستم را کشیده و سمت اشپزخانه قدم بر

میداریم.

نگاه خیرهی بابا کمی اذیتم میکرد که گونههایم

رنگ گرفت.

– چی میخوای برات بیارم ماملن جان؟

 

 

کمی این پا و آن پا میکنم و غیاث چون عجل

معلق از راه سر میرسد:

– عروست هوس خیارشور کرده خانم جون، داری

یه دو دونه بدی به این خانم ما…

با تن صدایی پایین تر که تنها به گوش خودم برسد

ادامه میدهد:

– بلکه سر و صورتشو از تو گردن ما بیرون

بکشه!

 

 

#پارت۶۲۲

 

 

سخت آب گلویم را پایین میدهم و خانم جان بار

دیگر چتر نجاتم میشود:

– خیارشورم داریم اتفاقا، الان میارم واست دخترم،

من نمیدونستم مرغ دوست نداری وگرنه درست

نمیکردم.

شرمنده از بساطی که درست کرده بودم، لب

میگزم و مستاصل میگویم:

 

 

– ببخشید من اصلا نمیدونستم اینطوری میشم، من

میرم بیرون شما غذاتونو بخورین.

اینبار داراب با شوخی و خنده فکرم را از اتفاق

پیش امده منحرف میکند:

– ول بده زن داداش، اتفاقا مرغ امشب دستپخت

ابجی کوچیکه بود، قسمت این بود که امشب

بیمارستانی نشیم!

نیشش چاک میخورد و به دنبالش غزاله پر از

اعتراض غیاث را صدا میزند:

 

 

– خان داداش نگاش کن!

– جون داداش؟ داراب اینقدر اذیتش نکن!

اکنون میفهمم که چقدر دلم برای این خانواده تنگ

شده بود.

خانوادهای که هر چند کوتاه اما تا به امروز جزئی

از بزرگترین خاطرات زندگیام بودند!

کل کل داراب و غزاله همهرا به خنده انداخته بود.

حتی بابا که از اول میهمانی تا یه اکنون جز

لبخندی خشک هیچ چیز دیگری روی لبهایش

ننشسته بود و من نمیدانستم چرا سهم امشبم از او،

همین لبخند کوتاه و سنگین است!

 

 

موقع خداحافظی، پالتوی بلند و سرخ رنگم را به

تن زدم، شال مشکی رنگم را ازادانه روی موهای

کوتاهم انداخته و غزاله را تنگ در اغوش کشیدم

و او ذوق عجیب و غریبش را نثارم کرد:

– عمه جیگرتو بخوره اخه، کی میای بیرون من

تورو یه لقمه چپت کنم!

به شوخی مشتم را به بازویش میکوبم:

– هی خانم، حواست باشه به پسر من چی میگیا!

 

 

– دختر…دختره!

صدای آرامش را که میشنوم به سمتش سر

میچرخانم، لب هایش لختی گردنم را از دور می

بوسد و لب میزند:

– بچمون دختره!

قبل از اینکه رو بگیرم، اهسته انگشتهایش را

میان انگشتهایم سر میدهد:

– رسیدی خونه بم پیام بده، نمیخوام امشبمو با

نگرانی اینکه حالت باز بهم میریزه یا نه بگذرونم!

فقط همین امشبو، قبوله؟

 

 

#پارت۶۲۳

 

 

سر تکان میدهم و به ظاهر قبول میکنم، هز چند

اطمینانی به خودم ندارم!

کمی این پا و آن پا میکند و در نهایت لب میزند:

– این…این گلوتم یکم بپوشون، لباست…خوشگل

شدیا ولی لباست واسه امشب مناسب نبود.

نمیخوام بت گارد بگیرم ملیس خانم ولی…

 

 

مابقی جملهاش به نفسی بلند مبدل میشود.

میدانستم که حرف زدن با او در این مورد آب در

هاون کوبیدن است.

سرم بی اذن من تنها کمی تکان خورد و با

خداحافظی کوتاهی از او فاصله گرفتم:

– شب خوبی بود، خداحافظ!

فاصله میگیرم اما نگاهش را تا اخرین لحظهای

که از درب خارج شوم حس میکنم!

نگاهی که میدانستم دلتنگ است و امیدوار…

نگاهی که ناامید کردنش را نمیخواستم!

 

 

__♡_

[غیاث]

– باید ببینمت!

برای بار سوم جملمهام را میخوانم و میدانم همین

تک خطی کوتاه، او را سر ذوق میاورد برای

دیدنم!

با تردیدی که به جانم افتاده بود، پیام را برایش

ارسال کرده و منتظر پاسخش میمانم.

 

صدای زنگ گوشیام بالافاصله بلند شده و

صفحهای که مدام خاموش و روشن میشد، اسم

ثریا را نشانم میداد!

تلفن را برداشته و همین که تماس را متصل کردم،

صدای بهت زدهاش ابروهایم را بهم گره داد:

– خودتی غیاث؟

تو میخوای منو ببینی؟

اگه یه درصد نمیدونستم که اون دختره پیشت

نیست، فکر میکردم کار خودشه!

گرهی میان ابروهایم کور تر میشود و میتوپم:

 

 

– افسار زبونت دست خودت نی نه؟

بالای هزار بار بت گفتم در مورد ملیسا درست

صحبت کن، زبون نفهم بازی چرا در میاری؟

دلت میخواد یکی بخوابونم تو دهنت تاحرف

حالیت شه؟

واکنشش برخلاف انتظارم بود اما خندید…

مجنون و پر از طنازی!

– شنیدی میگن هر چه از دوست رسد نیکوست؟

تو که دیگه عشق و جون منی غیاث جانم؟ هر

چقدر دلت میخواد بزن منو! اصلا چی بهتر از

اینکه تن من به دست تو نوازش بشه؟

 

 

#پارت۶۲۴

 

 

دیوانه بود؟

قطعا دیوانه بود؟

سکوتم را به منظور دیگری تعبیر کرد که گفت:

– میدونستم آخر آخرش تصمیم درستو میگیری!

اصلا مهم نبود که این روزا چقدر طول بکشه،

مهم بود که من مطمئن بودم یه روزی برمیگردی،

نمیدونی من چقدر منتظر امروز نشستم!

 

 

تلفن را از گوشم فاصله میدهم.

شنیدن حرفهایش حالم را بهم میزد.

صدای پر از ناز و عشوهاش معدهام را زیر و رو

میکرد و با این حال لب زد:

– کجا ببینمت؟

خندید و دیوانه وار، پشت سر هم گفت:

– جونم، جونم!

هر جا که تو بگی، هر جا که تو بخوای!

خونهی یکی از دوستام هست میخوای بریم اونجا

کسی مزاحممون نباشه؟

 

 

اگر خبرش به گوش ملیسا میرسید قطعا دیوانه

میشد!

– ادرسشو بفرست واسم.

تو گلو خندید و هیجان زده پچ زد:

– چشم، هر چی تو بگی غیاث جانم!

فقط…فقط یه چیزی…

 

 

من و من کردنش حالم را بیشتر از پیش خراب

میکرد.

موهای نامرتبم را بالا فرستاده و بی حوصله پاسخ

دادم:

– من و من نکن ثریا، دو دیقه میخوام ببینمت، دو

کلوم حرف بزنم بات ، نمیخوام بخورمت که!

بالافاصله جواب شوکه کنندهاش را توی صورتم

کوبید:

– خب من…غیاث من حرفم اینه چی بپوشم واست

که…به چشمت خواستنی بیام… که…که به قول

خودت…بخوریم!

 

 

گوشی میان دستهایم شل شد!

باورم نمیشد این ثریا، همان دختر خالهی کوچک

و مهربانم باشد، همانی که روزی همبازی غزاله

بود!

سکوتم را که شنید، ادامه داد:

– قرمز میپوشم واست…میدونم که دوست داری!

منم کاری رو انجام میدم که تو دوست داشته باشی

غیاث جانم!

دوست دارم، میبینمت!

#پارت۶۲۵

 

 

 

 

دهانم از وقاحتش باز مانده بود و این زن کی وقت

کرده بود تا این حد رذل شود؟

قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای بوق ازاد

جایگزین صدایش شد!

گوشی را محکم میان انگشتهایم فشرده و زیر لب

پچ زدم:

– کثافت!

___♡_

 

 

روبروی ساختمان پنج طبقه با نمای مرمرین

ایستادم.

درست همانجایی که ثریا با هزار و یک قلب و

بوسه آدرسش را برایم فرستاده بود.

قدم به قدم به ساختمان نزدیک شدم و دگمهی

طبقهی سوم را فشردم.

طولی نکشید که صدای پر نازش سکوت اطرافم

را پر کرد:

– اومدی؟ بیا طبقهی سوم، واحد چهارم عزیزم!

 

 

درب اهنی باز شد و من بی انکه حرفی بزنم وارد

شدم.

اینجا بودنم هرچند صحیح نبود اما میخواستم

قبل از سر رسیدن پلیس با او گفت و گو کنم!

با دختر خالهی کوچکی که روزی جای خواهرم

بود!

پله ها را یکی یکی طی کردم تا از حس عذاب

وجدانم کاسته شود.

هزاران بار حرفهایی که میخواستم بگویم را

زیر لب مرور کردم تا زمانی که جلوی واحد

ایستادم و زنگ در را فشردم.

برخلاف دفعهی قبل، اینبار باز شدن در کمی طول

کشید.

 

 

از لای درب نیمه باز، روزنهی کوچک نور جلوی

پایم را روشن کرد.

درب را به داخل هول داده و وارد شدم و به

محض برداشتن اولین قدم، پوست لطیفی دور کمرم

حلقه شد:

– اومدی؟!

سر جایم محکم تکان میخورم و دستهای او

فاتحانه جای جای تنم را نوازش می دهد و کنار

گوشم با تن صدایی پایین زمزمه میکند:

– خیلی منتظرت موندم…

 

 

حس میکنم یه ذره دیگه اگه انتظار بکشم دیوونه

میشم غیاث…

چرا زودتر نیومدی سمتم؟

میدونی چقدر…چقدر تو تب و تاب این لحظه

جون دادم؟

نرمی دستهایش نفسم را بریده بود و…این زن

برهنه بود؟

#پارت۶۲۶

 

 

 

 

بهت زده سر جایم میایستم، بی آنکه کوچک ترین

تکانی بخورم و پنجههای او جایی پایین تر از

کمربند شلوارم را لمس میکند.

نفسهای داغش پشت گوشم را میسوزاند و ادامه

میدهد:

– مردم…مردم…ولی ارزششو داشت!

ارزششو داشت…

حالا که اومدی واسم جبرانش کن غیاث، حالا که

اومدی این مدت نبودنتو…ندیدنتو…حس نکردنتو

واسم جبران کن مرد من!

آب گلویم را به سختی پایین دادم.

تن برهنه اش از پشت به تنم کشیده میشد و

لبهایش را یک دم از گردنم جدا نمیکرد.

 

 

بهت زده قدمی به جلو برداشتم هر چند که

دستهایش مانع حرکتم شد.

– چه غلطی داری میکنی؟

بی توجه به صدای پر از تنش و حرصم لب زد:

– دلبری! کاری که از ملیسا یادت گرفتم، کاری که

بهم ثابت میکنه میتونم تورو تو چنگ خودم نگه

دارم.

زیر بازویش میکوبم و تنم را جلو میکشم.

 

 

هرشب براتون پارت فوق طولانی و منظم و سر وقت گذاشتم که پارت قبل ۷۰ امتیاز دادین بدون نظری 🥺😒

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 458

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
helen nasari
7 ماه قبل

عالی

camellia
7 ماه قبل

ممنون و متشکر به خاطر پارت گزاری عالی تون.خداییش هر چی کم و نامنظم ودیر به دیر میگزاشتید😅🙈رو به بهترین شکل ممکن,جبران و فراتر از جبران کردید.😍😘سپاس فراوان.🙏

nora dadashi
7 ماه قبل

عاالییی دمت گرم بابت پارت گذاری هات♥️🙏

sama elhami
7 ماه قبل

(:Benazm ke

Hmd Hssny
7 ماه قبل

خیلی خوبه که منظم پارت میزارین
دخالتی توی اتفاقات رمان نمیکنم چون بالاخره نویسنده بهتر میدونه
ولی خیلی قلمش خوبه
چجوری بگم ؟ به قول دوستم گیراعه🙂🤝🏼

عرشیا خوب
7 ماه قبل

پارت جدید رونمیزاری

عرشیا خوب
7 ماه قبل

امشبم پارت نداریم

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x