رمان غیاث پارت 165

۲ دیدگاه
    داس را آرام از پشتِ گردنم برداشت و کنار پایم رویِ زمین انداخت. گونه‌ام را نوازش کرد، درستِ جای سیلی‌اش را!     – حال بهم زنی…از آدمایی…

رمان غیاث پارت 164

بدون دیدگاه
        [ملیسا]     مردی با قامتی بلند، لاغر اندام، صورتی در هم فرو رفته و نگاهی خمار درست جلویِ پایم زانو زد. بعد از چند روز…

رمان غیاث پارت 163

۱ دیدگاه
    – چت شده مرد؟ میفهمی چی داری میگی ؟     بهتِ صدای حاج محمود را نادیده گرفتم! سرگرد به آرامی نگاهم کرد و گفت:     –…

رمان غیاث پارت 162

بدون دیدگاه
      رویِ پایم از زانو تا رانم خطی فرزی رسم کرد و اهسته تر ادامه داد:     – از اینجا….تا اینجا! پدرسگ خونشم که عین شراب سرخه!…

رمان غیاث پارت ۱۶۱

۳ دیدگاه
نگاهِ نگرانش را به چشم‌هایم دوخت، لب رویِ هم سابانده و خواست کلامی به زبان بیاورد که صدایِ داد حاج محمود مانع شد:     – غیاث!     از…

رمان غیاث پارت۱۶۰

۱ دیدگاه
  حاج محمود با کلافگی طولِ هال را طی می‌کرد. زیر لب مدام حرف می‌زد و صدایش به گو‌ش‌هایِ کیپ شده‌ی من نمی‌رسید. سرم را مابینِ دست‌هایم پوشانده و یادِ…

رمان غیاث پارت ۱۵۹

۷ دیدگاه
  با زاری انگشت‌هایی که رویِ دگمه‌های مانتوام نشسته بود را پس می‌زنم. نچِ حرصی‌اش را نادیده گرفته و مینالم:     – تو…کی هستی؟ نکن…تورو…خدا…تور.و…خدا!     زن دستور…

رمان غیاث پارت ۱۵۸

۲ دیدگاه
      بهت زده خیره‌ام می‌شود. لب‌هایش می‌لرزد و حرفی برای گفتن ندارد. دو طرفِ صورتش را در دست گرفته و رویِ پیشانی‌اش را آرام می بوسم:    …

رمان غیاث پارت ۱۵۷

۵ دیدگاه
  قدم از چهارچوبِ در بیرون گذاشته و پشت سر می‌گذارم اویی را که میدانستم همچنان به ماندنم امیدوار است! جلو تر از فهیمه از پله ها پایین رفته و…

رمان غیاث پارت ۱۵۶

۲ دیدگاه
    گونه‌ام از ضربِ دستش به گز گز افتاد و قبل از اینکه نشیمنگاهم به زمین اثابت کند، بازویم زا محکم میانِ انگشت فشرد.. نگاهِ به خون نشسته‌اش را…

رمان غیاث پارت ۱۵۵

۳ دیدگاه
      راه کج می‌کنم و به صدا زدنِ پر از حرصش واکنش نشان نمی‌دهم. واردِ اتاقمان که می‌شوم، بی توجه به اویی که پشتِ در اتاق ایستاده بود،…

رمان غیاث پارت ۱۵۴

۳ دیدگاه
      نگاهم را به اتصالِ دست‌هایمان دوختم و فهیمه معذب دستش را عقب کشید. لبخندی بالاتکلیف رویِ لب نشاند و دستی به موهایِ خرمایی و بلندش کشید:  …

رمان غیاث پارت ۱۵۳

۳ دیدگاه
        روبرویِ درب خانه‌ی فهیمه ایستادم و سعی کردم تردیدم برایِ برگشتن را پس بزنم هر چند جمله‌ی آخر ملیسا تمامِ جریان‌های عصبیِ مغزم را به کار…

رمان غیاث پارت ۱۵۲

۲ دیدگاه
      خون در کاسه‌ی چشم‌هایش دوید. پنجه‌اش محکم تر گوشتِ پهلویم را فشرد، از لابه‌لای دندان‌های بهم قفل شده‌اش لب زد:     – تهدید میکنی؟    …

رمان غیاث پارت ۱۵۱

بدون دیدگاه
      دست زیرِ چانه‌ام انداخت و با زور سرم را بالا کشید. گره‌ای کور میانِ ابروهایش افتاده بود. دستِ آزادش محکم پهلویم را در خود مچاله کرده و…