رمان غیاث پارت 1651 سال پیش۲ دیدگاه داس را آرام از پشتِ گردنم برداشت و کنار پایم رویِ زمین انداخت. گونهام را نوازش کرد، درستِ جای سیلیاش را! – حال بهم زنی…از آدمایی…
رمان غیاث پارت 1641 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] مردی با قامتی بلند، لاغر اندام، صورتی در هم فرو رفته و نگاهی خمار درست جلویِ پایم زانو زد. بعد از چند روز…
رمان غیاث پارت 1631 سال پیش۱ دیدگاه – چت شده مرد؟ میفهمی چی داری میگی ؟ بهتِ صدای حاج محمود را نادیده گرفتم! سرگرد به آرامی نگاهم کرد و گفت: –…
رمان غیاث پارت 1621 سال پیشبدون دیدگاه رویِ پایم از زانو تا رانم خطی فرزی رسم کرد و اهسته تر ادامه داد: – از اینجا….تا اینجا! پدرسگ خونشم که عین شراب سرخه!…
رمان غیاث پارت ۱۶۱1 سال پیش۳ دیدگاهنگاهِ نگرانش را به چشمهایم دوخت، لب رویِ هم سابانده و خواست کلامی به زبان بیاورد که صدایِ داد حاج محمود مانع شد: – غیاث! از…
رمان غیاث پارت۱۶۰1 سال پیش۱ دیدگاه حاج محمود با کلافگی طولِ هال را طی میکرد. زیر لب مدام حرف میزد و صدایش به گوشهایِ کیپ شدهی من نمیرسید. سرم را مابینِ دستهایم پوشانده و یادِ…
رمان غیاث پارت ۱۵۹1 سال پیش۷ دیدگاه با زاری انگشتهایی که رویِ دگمههای مانتوام نشسته بود را پس میزنم. نچِ حرصیاش را نادیده گرفته و مینالم: – تو…کی هستی؟ نکن…تورو…خدا…تور.و…خدا! زن دستور…
رمان غیاث پارت ۱۵۸1 سال پیش۲ دیدگاه بهت زده خیرهام میشود. لبهایش میلرزد و حرفی برای گفتن ندارد. دو طرفِ صورتش را در دست گرفته و رویِ پیشانیاش را آرام می بوسم: …
رمان غیاث پارت ۱۵۷1 سال پیش۵ دیدگاه قدم از چهارچوبِ در بیرون گذاشته و پشت سر میگذارم اویی را که میدانستم همچنان به ماندنم امیدوار است! جلو تر از فهیمه از پله ها پایین رفته و…
رمان غیاث پارت ۱۵۶1 سال پیش۲ دیدگاه گونهام از ضربِ دستش به گز گز افتاد و قبل از اینکه نشیمنگاهم به زمین اثابت کند، بازویم زا محکم میانِ انگشت فشرد.. نگاهِ به خون نشستهاش را…
رمان غیاث پارت ۱۵۵1 سال پیش۳ دیدگاه راه کج میکنم و به صدا زدنِ پر از حرصش واکنش نشان نمیدهم. واردِ اتاقمان که میشوم، بی توجه به اویی که پشتِ در اتاق ایستاده بود،…
رمان غیاث پارت ۱۵۴1 سال پیش۳ دیدگاه نگاهم را به اتصالِ دستهایمان دوختم و فهیمه معذب دستش را عقب کشید. لبخندی بالاتکلیف رویِ لب نشاند و دستی به موهایِ خرمایی و بلندش کشید: …
رمان غیاث پارت ۱۵۳1 سال پیش۳ دیدگاه روبرویِ درب خانهی فهیمه ایستادم و سعی کردم تردیدم برایِ برگشتن را پس بزنم هر چند جملهی آخر ملیسا تمامِ جریانهای عصبیِ مغزم را به کار…
رمان غیاث پارت ۱۵۲1 سال پیش۲ دیدگاه خون در کاسهی چشمهایش دوید. پنجهاش محکم تر گوشتِ پهلویم را فشرد، از لابهلای دندانهای بهم قفل شدهاش لب زد: – تهدید میکنی؟ …
رمان غیاث پارت ۱۵۱1 سال پیشبدون دیدگاه دست زیرِ چانهام انداخت و با زور سرم را بالا کشید. گرهای کور میانِ ابروهایش افتاده بود. دستِ آزادش محکم پهلویم را در خود مچاله کرده و…