رمان فستیوال پارت ۱۲۶2 سال پیش۱۱ دیدگاه دیگه نتونستم عقب بمونم و منتظر نتیجه باشم عصبی و با اخم های درهم فشار پام رو روی پدال گاز زیاد کردم تا جایی که فاصله…
رمان فستیوال پارت ۱۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه راه افتادم و کوچه رو طی کردم تا به خیابون اصلی رسیدم بالاخره میتونستم یه ماشینی چیزی گیر بیارم و برم چندتا ماشین برام…
رمان فستیوال پارت ۱۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه ابروهاش از تعجب بالا پرید _ زبون درآوردی بچه! روی تنم خم شد پلکام رو روی هم فشار دادم _ گفتم بری ولی هنوز صیغه…
رمان فستیوال پارت ۱۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه یاسر با صورتی شرمنده از مامان و بابای سام عذرخواهی کرد و بازوی هستی رو کشید تا ببرتش هستی جیغ زد _ نه من نمیام…
رمان فستیوال پارت ۱۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه تمام وجودم یخ بست . نمیتونستم بقیه ی حرفاش رو بشنوم نفسم در نمیاومد بیشتر از این نمیخواستم با شنیدن حرفاش عذاب بکشم دستم رو…
رمان فستیوال پارت 1212 سال پیش۱ دیدگاه مستخدم رو به زنش غرید _ تو که هنوز اینجایی زن هول شد _ چشم الان میرم داخل وسایل خانم رو بیارم این گفت…
رمان فستیوال پارت ۱۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه _ نگران نباش عزیزکم تو که بیهوش بودی گوشیت زنگ خورد اول جواب ندادم اما وقتی چندبار پشت سر هم زنگ خورد فکر کردم حتما اعضای خانواده ات…
رمان فستیوال پارت ۱۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه ماشین رو روشن کردم و بدون اینکه مقصدم رو بدونم روندم توقع نداشتم بره با اینکه میدونست برمیگردونمش و همین من رو عصبی تر میکرد…
رمان فستیوال پارت ۱۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه هستی از خوشحالی جیغ کشید نفسام منقطع شد حس میکردم تمام هوای دنیا رو هم بهم بدن باز هم نمیتونم نفس بکشم سری از روی تأسف…
رمان فستیوال پارت ۱۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” گلبرگ ” دکتر همونجور که یه سری چیزا رو یادداشت میکرد جواب داد _ ما کار خودمون رو کردیم بقیش با تقویت و استراحت…
رمان فستیوال پارت ۱۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه گلبرگ بدون اینکه نگاه مستقیمش رو بهش بندازه کوتاه تشکر کرد و تند تند موهاش رو زیر کلاهی که سرش بود جا داد لبخند نامحسوسی روی…
رمان فستیوال پارت۱۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” گلبرگ ” حس آرامش عجیبی داشتم صورتم رو جمع و آروم آروم پلکام رو از هم باز کردم اولین چیزی که دیدم و ابروهام…
رمان فستیوال پارت۱۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه حس میکردم با دستش راه نفس کشیدنم رو بسته برای لحظه ای فشار دستش از روی دهنم کم شد از فرصت استفاده کردم و دوباره سامیار…
رمان فستیوال پارت ۱۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه کیفم رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم چنان خسته بودم که فقط دلم میخواست بخوابم. سام وقتی مطمئن شد که داخل رفتم، از کوچه…
رمان فستیوال ۱۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه توی اون لحظه حس دختربچه ای رو داشتم که به چیزی که میخواسته رسیده و برمیگرده برای دوستش شکلک درمیاره من هم دلم میخواست برای منشی همین کار…