رمان فستیوال پارت۱۱۵

3.9
(41)

 

***

 

” گلبرگ ”

 

حس آرامش عجیبی داشتم

صورتم رو جمع و آروم آروم پلکام رو از هم باز کردم

 

اولین چیزی که دیدم و ابروهام از تعجب بالا پرید دست بزرگ سامیار بود که دست من رو محکم گرفته بود

 

چشماش بسته بود و متوجه نشد که من بیدار شدم

 

اینکه سامیار اونجوری آروم کنار تختم نشسته بود و از همه مهمتر دستم رو توی دستش گرفته بود …

 

اون لحظه چنان برام غیرقابل باور و عجیب بود که سریع چشمام رو بستم تا متوجه نشه بیدار شدم

 

میدونستم اگه بفهمه بیدار شدم دوباره اوقاتش تلخ میشه

 

اما از لا به لای پلکام نگاهش کردم

 

فشار آرومی به دستم وارد کرد

 

_ مگه جن دیدی که اونجوری چشمات رو بستی؟!

 

ناباور چشمام رو کامل باز کردم

 

این که چشماش بسته بود چطور متوجه شد؟!

 

ناگهانی چشماش رو باز کرد و به طرفم خم شد

 

صورتش مماس با صورتم بود جوری که نفساش توی صورتم پخش شد

 

_ چقدر دیگه میخوای شوهرت رو اذیت کنی؟!

 

با اون همه نزدیکی حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود

 

دنیا برعکس شده بود یا من داشتم خواب میدیدم؟!

اون من رو اذیت میکرد یا من اون رو؟!

 

_ سامیار

 

انگشت اشاره اش رو روی لبم فشار داد

 

_ هیس!

 

سرش نزدیک تر اومد

 

سرم رو به بالش فشار دادم تا ازش فاصله بگیرم اما بیفایده بود

 

لبای داغش نرم روی لبم نشست

کل وجودم به لرزه افتاد

 

فرار از این مرد غیرممکن ترین کار زندگیم بود

 

حتی اگه خودمم میخواستم فرار کنم، بقیه ی اجزای وجودم باهاش همکاری میکرد

 

 

***

 

” سام ”

 

سرم رو از سرش فاصله دادم با اینکه حالش خوب نبود اما لپاش گل انداخته بود و لباش از همیشه صورتی تر بود

 

برای بار هزارم جلوی چشمم معنای اسمش رو به نمایش گذاشته بود

 

با صدای ضعیفی اعتراض کرد

_ اینجا بیمارستانه سامیار

 

لبخند کجی روی لبم نشوندم

 

_ هرجای دنیا میخواد باشه واسه من قانون خاصی وجود نداره هرجا دلم بخواد گلبرگ صورتی رو به دست میارم

 

ترس و نگرانی توی چشماش برام عجیب بود

شاید از اینکه فهمیده بود نمی‌ذارم ازم دور بشه میترسید

 

شاید هم منتظر بود یه روز از دست من خلاص بشه

 

اخمام رو درهم کشیدم و عقب رفتم

 

با لرزش گوشیم دستم رو توی جیبم بردم و جواب دادم

 

_ چی شد کاوه؟!

 

در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم

 

نیکی روی صندلی انتظار نشسته بود

اشاره کردم تا داخل بره

 

سری تکون داد و از جا بلند شد

 

_ داداش چیز خاصی پیدا نکردم . اخیرا با کسی بحثی چیزی نداشتی؟!

 

_ نه کسی اگه ت.خم داشته باشه میاد توی روم غرش می‌کنه نه مثل سگ پشت سرم واق واق کنه

 

کاوه بعد از مکث طولانی پرسید

 

_ گلبرگ به هوش اومد؟!

 

_ آره تازه به هوش اومده

 

_ اون چیزی نگفت؟! یعنی مشخصاتی از طرف توی ذهنش نمونده بود که بتونه توی پیدا کردنش کمکمون کنه؟!

 

پشتم رو به دیوار رسوندم

 

_ نه تازه به هوش اومده، نخواستم سؤال پیچش کنم که اذیت بشه

 

 

چنگی به موهام زدم

 

_ چیزی مونده که بخوای بگی؟!

 

با تردید گفت

_ یه چیزی پشت دیوار حیاطتون پیدا کردم که موندم بهت نشون بدم یا نه

 

مازیار ……..🥲

 

 

_ هرچی که هست من باید ببینم

 

_ ببین من میام بیمارستان هم حال گلبرگ رو بپرسم هم اون چیز رو با خودم میارم

 

_ منتظرم

 

دستی لا به لای موهای به هم ریخته ام کشیدم و به طرف بوفه ی بیمارستان رفتم تا توی این مدت گلبرگ و دخترخاله اش وقت داشته باشن حرفاشون رو تموم کنن

 

هرچند که میدونستم حرفای این دوتا تمومی نداره

 

نایلون خوراکی ها رو توی دستم فشردم و به طرف اتاق رفتم

 

در نیمه باز بود دستم رو به طرفش بردم تا کامل بازش کنم

 

_ آخه کی بوده که می‌خواسته تو رو بدزده؟!

 

با شنیدن صدای نیکی همونجا متوقف شدم تا بقیه ی حرفاشون رو بشنوم

 

_ نیکی تو رو خدا اصول دین ازم نپرس من از کجا بدونم کی بوده

 

_ گمشو بابا نمیشه دو کلمه باهات حرف زد اخلاق گند شوهرت به تو هم سرایت کرده

 

گلبرگ حق به جانب جواب داد

_ بهتر از اون کاوست که معلوم نیست تو رو میخواد یا نه

 

نیکی با حرص خندید

 

_ مگه معلومه سام تو رو میخواد یا نه؟!

 

 

اخمام رو درهم کشیدم و سرفه ی کوتاهی کردم

 

هردوشون جا خوردن

نیکی که هول شده بود از جا بلند شد

 

_ سلام

 

سری تکون دادم

 

_ داشتم به گلبرگ میگفتم خوبه که سام زود رسیده وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میومد

 

نایلون خوراکی رو به طرفش گرفتم

 

_ تا اخلاق گند سام رو به چشم ندیدی یه چیزی بده دخترخاله ات بخوره ضعف نکنه

 

مات و مبهوت دستش رو دراز کرد و نایلون رو ازم گرفت و بی حرف و با سری پایین افتاده به طرف گلبرگ رفت

 

نگاه مستقیمم رو به صورت گلبرگ کشوندم

 

_ بهتری؟!

 

_ آره آرومم

 

نیم خیز شد و سعی کرد بشینه

 

_ بخواب بچه زخمت باز میشه

 

نگاه متعجب نیکی رو حس کردم

 

نگاه تیزم رو که دید سرش رو پایین انداخت

 

ضربه ای به در خورد و پشت بندش کاوه داخل اومد

 

دسته گلی که دستش بود رو به طرف گلبرگ گرفت

 

_ بهتری زن داداش؟!

 

از لفظ «زن داداش» ابرویی بالا انداختم

برام کلمه ی ناآشنایی بود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x