رمان مادیان وحشی پارت 20

بدون دیدگاه
+اسمت چیه ؟ نشست رو صندلیش و جام شرابشو سر کشید ــ کوروش و تو؟! اسمشم مثل خودش قشنگه … +آسِنات لبخند جذابی زد و اومد طرفم بین خودش و…

رمان مادیان وحشی پارت 19

بدون دیدگاه
💜آسنات💜 از فرودگاه برمیگشتیم دست امیر ارسلانو گرفتم و بوسیدمش +اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد مدیونتم لبخند محوی زد و دستشو از تو دستم بیرون کشید…

رمان مادیان وحشی پارت 18

۱ دیدگاه
بعد یه سلام و احوال پرسی طولانی از طرف مهراب ، نوبت من رسید +سلاام بر مامان ، بابا بابا سیاوش ، مریم جون عمو آراد ، شیلا جون ارمین…

رمان مادیان وحشی پارت 16

۲ دیدگاه
🥂میثاق🥂 کلافه و عصبی دستی بین موهام کشیدم و لبامو گذاشتم رو لباش چشماشو بست … گاز ریزی از لب پایینش گرفتم که همکاری کرد … دستاشو گذاشت رو شقیقم…

رمان مادیان وحشی پارت 13

بدون دیدگاه
دستام شل شد و بلند شدم شلوارمو در آوردم و یه دست لباس نو ازش گرفتم خواستم تاپمو بپوشم که اجازه نداد و انداختم رو تخت +چ..چیکار میکنی چشماش برقی…

رمان مادیان وحشی پارت 12

۳ دیدگاه
Asenat با چشای گرد شده نگاهش کردم که گفت ــ د پاشو میگم +کجا میریم؟ ــ گرگان زود بلند شدم و رفتم تو اتاقم چمدونمو بستم و بعد یه ارایش…

رمان مادیان وحشی پارت 11

۱ دیدگاه
🖤امیر ارسلان🖤 +آسنات بیا صبحانتو بخور باید بریم ــ دارم میام ، یه دیقه فقد … داشتم چایَمو مزه مزه میکردم که گوشیم زنگ خورد بابا بود … +سلام بله؟…

رمان مادیان وحشی پارت 10

بدون دیدگاه
🤍بنیتا🤍 Benita قلیونو ازم گرفت و عصبی گذاشتش بین لبای خودش ــ مگه نگفتم نکش؟ هوم؟ چرا گوش نمیدی؟ تو گلو خندیدم و اروم گفتم +مامان تو که خودتم داری…

رمان مادیان وحشی پارت 9

بدون دیدگاه
💜آسنات💜 Asenat ﴿+ از زبان آسنـات ــ از زبان بنیتا ±از زبان ملیکـا ﴾ دست بنیتا و ملیکا رو گرفتم و نشوندمشون رو مبل نمیدونستم اگه امیر ارسلان بفهمه اوردمشون…

رمان مادیان وحشی پارت 8

بدون دیدگاه
🖤امیر ارسلان🖤 Amir arsalan ʚچندی بعدɞ +بیا تو سرمو بالا گرفتم و با دیدن آسنات لبخندی کنج لبم جا گرفت همونطور که نشسته بودم رو صندلیم ، چند ثانیه کوتاه…

رمان مادیان وحشی پارت 6

۳ دیدگاه
+خب… ببین اینجا واحد طراحیه طرحا رو اینجا میکشن بعد ؛از دفتر آرمین برسی میشن در واقع ارمین سرپرست گروه طراحیه ، لباسایی که خودش طرحشونو کشیده همه عالی بودن…

رمان مادیان وحشی پارت 5

بدون دیدگاه
🤍بنیتا🤍 لحظه ای بود که تمام عمرم انتظارشو میکشیدم … از همون بچگی خودمو تو آغوشش فرض میکردم جلوم زانو زد و جعبه مخملی قرمز رنگی که تو دستش بود…