رمان مادیان وحشی پارت 15

4.7
(7)

🧡رستا🧡

با دیدن رایکا که مات و مبهوت به من و میثاق زل زده بود ، صدای زنگ خطر زندگیمو شنیدم …
میثاق دستشو دورم حلقه کرد و اخمی و پیشونیش نشوند
رو کرد سمت آسنات و امیر ارسلان و گفت

ــ بیرون

بعد چند لحظه 3 نفری تو سالن بزرگ عمارت تنها شدیم …

ــ به چه حقی اومدی اینجا؟

ساکت نشستم رو مبل و نظاره گر مکالمه بینشون شدم

±م..من .. نمیدونستم آسنات .. آسنات منو میاره
ای..اینجا
ا..اصلا .. اصلا نمیدونستم تورو .. میشناسه

ــ آسنات!…
تو اونو از کجا میشناسی؟

لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت

±دخترمه …

از نگاه عصبی میثاق میترسید که وختی سرش بالا بود با لکنت و وختی نگاهش جای دیگه ای رو هدف میگرفت بدون معطلی حرف میزد …

ــ هع!
دخترت؟
بهش نگفتی چه جنده ای هستی؟
قراره اونم مثِ تو بشه

+بسه میثاق!

اخمی کردم و رایکا رو گرفتم تو بغلم
درسته به خاطرش خیلی بدی دیده بودم ولی ، ولی قلبم میگفت باید یه کاری واسش بکنم …

ــ چی چیو بسه؟
دروغ میگم مگه؟!
یادت رفته گذشته رو؟!

لباسم نازک بود و از اشکای رایکا خیس شده بود …

+یادم رفته، آره یادم رفته !…
چون دوست دارم همه چیو فراموش کردم
بهتره تو ام فراموش کنی

همراهیش کردم سمت یکی از اتاقای خالی عمارت
درو قفل کردم و چند دست لباس زنونه از داخل کمد تو اتاق برداشتم

+رایکا
منو نگاه کن

بدون اینکه سرشو بالا بگیره ، فین فین کنان گفت

ــ منظورش چی بود؟
منظورش چی بود که آسنات قراره مثل من باشه؟!
منظورش چی بود که گفت گذشته رو یادت رفته؟!

تو خودش جمع شد و سرشو گذاشت رو
زانوهاش…

+فعلا حالت خوب نیست ، بذار کمکت کنم لباس بپوشی

بازوشو گرفتم تو دستم که آخی گفت

ــ ضرب دست اون محسن کثافته …

اشکاشو پاک کردم و اروم لباساشو در آوردم

+منم تجربه کردم

ــ چیو تجربه کردی؟

+ضرب دست مردا رو

کوتاه خندیدم و لباس جدیدشو تنش کردم

+مخصوصا دست سنگین میثاقَمو

با چشمای گرد شده نگاهم کرد و با تعجب پرسید

ــ چرا؟ چرا زدتت؟

+خب دیگه…

ــ زندگی خوبی دارین؟

لوازم ارایشی استفاده نشده ای که تو کشوی میز ارایش اتاق بود رو برداشتم ، نشستم کنارش و موهاشو بالای سرش بستم
همونطور که مداد ابرو واسش میکشیدم گفتم

+اره
بعد تو ، میثاق یه شخصیت سادیسمیک داشت…
هر شب ، هر روز ، هر ساعت ، هر دیقه
اذیتم میکرد
ولی آخرش …

رژ لب گلبهی برداشتم و رو لباش کشیدم

+آخرش عاشق شد …

لبخند تلخی زد و دستشو گذاشت رو شونه هام

ــ خوبه که خوشبخت شدین…
من فکر میکردم با محسن خوشبخت میشم
ولی خب …
اون فقط بَرده پول بود ، من… من کشتمش

غم بزرگی تو دلم نشست انگشتمو جلوی بینیم گذاشتم

+هیشش!
حرف نباشه

خط چشم گربه ای واسش کشیدم و با یکم ریمل کارشو تموم کردم
اینه ای جلوش گرفتم تا خودشو ببینه

اومد جلو و گونمو بوسید

ــ قلبت خیلی مهربونه ، منو بخشیدی ، میثاقُ بخشیدی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x