رمان مادیان وحشی پارت 57

3.6
(21)

با صدای بنیتا دست از نگاه کردن سردار کشیدم و برگشتم طرفش

+دیگه چی؟
بایدم دوسم داشته باشی ، شوهرتم مثلا!

پشت چشمی نازک کرد و کنارمون نشست

ــ بعضی وقتا مثل بچه های کوچیک میشی ، بهونه میگیری …
الکی لج میکنی ، الکی قهر میکنی
پوففف …
اره ، بعضی وقتا بی دلیل فقط حرف میزنی و نمیخوای بشنوی مهراب
مثل همون چند سال پیش که من نخواستم چیزی بشنوم …
اگه اون موقع گوش میدادم به حرف بقیه الان زود تر سردار تورو میدید …

دستشو رو بازوم گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد

ــ ولی بازم خوبه که الان با همیم

چیزی نگفتم ، حرفی نداشتم … .

****

+سردار ، بیا پایین صبحانه بخور میخوایم بریم بیرون

خمیازه ای کشید و دست تو دست بنیتا اومد پایین

ــ کجا میریم؟

شونه ای بالا انداختم و چشمکی زدم

+شهربازی
چطوره؟

±واااایی من فقط یه بار رفتم شهربازی
بازم میخوام برم
میشه مامان ؟
میشه میشه میشه؟

بنیتا لبخند محوی زد و هدایتش کرد سمت آشپزخونه

ــ یه کاریش میکنیم ، تو برو صبحانه بخور تا من و بابات بیایم

بعد از چند لحظه اومد و کنارم وایستاد

ــ مهراب نمیشه ببریمش اماکن عمومی
خطرناکه ، خودت که میدونی

پوفی کشیدم و گوشیمو انداختم رو مبل

بلند شدم و بغلش کردم !

+دلم واست تنگ شده بود

ــ ما که تا الان پیشِ هم بودیم

دستمو تو موهاش به حرکت در آوردم و گفتم

+دل نفهم ترین عضو بدنه …

نفس داغشو تو گردنم خالی کرد و با ارامش لب زد:

ــ بهم بگو چرا بغل کردنت نقطه ضعفمه !…

محکم تر تو بغلم چلوندمش

+ببین الان اون سمت تنمو که قلب نداره ، قلب قشنگه تو پر کرده
واسه همینه …

🖤امیر ارسلان🖤

گوشه لبمو بالا فرستادم و خیره شدم به در بسته اتاق …
با اومدن مهراب و بنیتا از داخل ، سرمو بالا گرفتم و از فکر بیرون اومدم

مهراب دستشو گذاشت رو شونم و سیگارمو ازم گرفت

ــ دادا اولین بارش بود خب یکم بهتر باهاش رفتار میکردی!

خطاب به بنیتا گفتم:

+بنیتا این معلوم نیست با چند نفر خوابیده خیلی مشکوک میزنه

بنیتا ــ راس میگه خب!
زدی نفلش کردی امیر ارسلان

+مگه من مجبورش کردم باهام ازدواج کنه؟
فقط به خاطر اینکه دیگه بهم گیر ندین بهش دست زدم
وگرنه دختر واسم ریخته!

از رو صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاقمون ، درو محکم بستم ، از خواب پرید …

+خوبی؟

انگار ویندوزش هنوز بالا نیومده بود ، گیج داشت به اطراف نگاه میکرد
به خودش که اومد ، اخم غلیظی کرد و رو ازم گرفت

+ناز نکن واس من
ده بار بهت گفتم خوشم از این رفتارای مزخرفت نمیاد آسنات

بدون اینکه نگاهم کنه با لحن دلگیری گفت:

ــ یادت رفته دیشب چیشد؟
انگار با حیوون خوابیده بودم ، باید یکم مراعات منم میکردی

نشستم رو تخت و دستمو زیر گردنش انداختم
کشیدمش بالا و سرشو رو پام گذاشتم
موهاشو پشت گوشش انداختم با فاصله زیادی ازش دراز کشیدم ، کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد…

💙مهراب💙

سه بطری آب معدنی خریدم و رفتم سمتشون
سردار سرشو روی پای بنیتا گذاشته بود انگار داشت خواب پادشاه هفتم رو میدید

ــ حالم بده مهراب ، دارم بالا میارم!

سردار رو بغل کردم و دست آزادمو دور کمر بنیتا حلقه کردم

+نباید میبردمت سوار ترن هوایی ، بریم بیمارستان؟

نوچی کرد و با حالت زاری ازم رو گرفت

ــ بریم خونه ، الان فقط میخوام بخوابم مهراب …
یه خواب اندازه تموم خستگیام

با رسیدنمون به عمارت ، اول سردار رو گذاشتم داخل اتاقش و بعد یه بسته کیک برداشتم و به اتاق خودمون رفتم

+نکنه دارم بابا میشم؟

زهر ماری نثارم کرد و بسته کیک رو ازم گرفت

ــ این دفعه دیگه میکشمت

تو گلو خندیدم و بهش خیره شدم

+خیلی خوشگلی

کمی مکث کرد ، شاید تاحالا یهویی و اینجوری رک و پوست کنده بهش نگفته بودم چقدر خوشگله

ــ ممنون

3 ماه بعد
💜آسنات💜

ــ تو دختر خوشگلی هستی ، مهربونی ، فهمیده ای،
معصومی …
وقتی به اینکه یه هفته ولت کردم فکر میکنم خیلی از خودم خجالت میکشم
نمیخوام دیگه عذابت بدم …

لبخند خجولی زدم و بهش خیره شدم زبونی رو لباش کشید و با یه جمله ، تیر خلاص رو زد …

ــ طلاق بگیریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x