با صدای بنیتا دست از نگاه کردن سردار کشیدم و برگشتم طرفش
+دیگه چی؟
بایدم دوسم داشته باشی ، شوهرتم مثلا!
پشت چشمی نازک کرد و کنارمون نشست
ــ بعضی وقتا مثل بچه های کوچیک میشی ، بهونه میگیری …
الکی لج میکنی ، الکی قهر میکنی
پوففف …
اره ، بعضی وقتا بی دلیل فقط حرف میزنی و نمیخوای بشنوی مهراب
مثل همون چند سال پیش که من نخواستم چیزی بشنوم …
اگه اون موقع گوش میدادم به حرف بقیه الان زود تر سردار تورو میدید …
دستشو رو بازوم گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد
ــ ولی بازم خوبه که الان با همیم
چیزی نگفتم ، حرفی نداشتم … .
****
+سردار ، بیا پایین صبحانه بخور میخوایم بریم بیرون
خمیازه ای کشید و دست تو دست بنیتا اومد پایین
ــ کجا میریم؟
شونه ای بالا انداختم و چشمکی زدم
+شهربازی
چطوره؟
±واااایی من فقط یه بار رفتم شهربازی
بازم میخوام برم
میشه مامان ؟
میشه میشه میشه؟
بنیتا لبخند محوی زد و هدایتش کرد سمت آشپزخونه
ــ یه کاریش میکنیم ، تو برو صبحانه بخور تا من و بابات بیایم
بعد از چند لحظه اومد و کنارم وایستاد
ــ مهراب نمیشه ببریمش اماکن عمومی
خطرناکه ، خودت که میدونی
پوفی کشیدم و گوشیمو انداختم رو مبل
بلند شدم و بغلش کردم !
+دلم واست تنگ شده بود
ــ ما که تا الان پیشِ هم بودیم
دستمو تو موهاش به حرکت در آوردم و گفتم
+دل نفهم ترین عضو بدنه …
نفس داغشو تو گردنم خالی کرد و با ارامش لب زد:
ــ بهم بگو چرا بغل کردنت نقطه ضعفمه !…
محکم تر تو بغلم چلوندمش
+ببین الان اون سمت تنمو که قلب نداره ، قلب قشنگه تو پر کرده
واسه همینه …
🖤امیر ارسلان🖤
گوشه لبمو بالا فرستادم و خیره شدم به در بسته اتاق …
با اومدن مهراب و بنیتا از داخل ، سرمو بالا گرفتم و از فکر بیرون اومدم
مهراب دستشو گذاشت رو شونم و سیگارمو ازم گرفت
ــ دادا اولین بارش بود خب یکم بهتر باهاش رفتار میکردی!
خطاب به بنیتا گفتم:
+بنیتا این معلوم نیست با چند نفر خوابیده خیلی مشکوک میزنه
بنیتا ــ راس میگه خب!
زدی نفلش کردی امیر ارسلان
+مگه من مجبورش کردم باهام ازدواج کنه؟
فقط به خاطر اینکه دیگه بهم گیر ندین بهش دست زدم
وگرنه دختر واسم ریخته!
از رو صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاقمون ، درو محکم بستم ، از خواب پرید …
+خوبی؟
انگار ویندوزش هنوز بالا نیومده بود ، گیج داشت به اطراف نگاه میکرد
به خودش که اومد ، اخم غلیظی کرد و رو ازم گرفت
+ناز نکن واس من
ده بار بهت گفتم خوشم از این رفتارای مزخرفت نمیاد آسنات
بدون اینکه نگاهم کنه با لحن دلگیری گفت:
ــ یادت رفته دیشب چیشد؟
انگار با حیوون خوابیده بودم ، باید یکم مراعات منم میکردی
نشستم رو تخت و دستمو زیر گردنش انداختم
کشیدمش بالا و سرشو رو پام گذاشتم
موهاشو پشت گوشش انداختم با فاصله زیادی ازش دراز کشیدم ، کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد…
💙مهراب💙
سه بطری آب معدنی خریدم و رفتم سمتشون
سردار سرشو روی پای بنیتا گذاشته بود انگار داشت خواب پادشاه هفتم رو میدید
ــ حالم بده مهراب ، دارم بالا میارم!
سردار رو بغل کردم و دست آزادمو دور کمر بنیتا حلقه کردم
+نباید میبردمت سوار ترن هوایی ، بریم بیمارستان؟
نوچی کرد و با حالت زاری ازم رو گرفت
ــ بریم خونه ، الان فقط میخوام بخوابم مهراب …
یه خواب اندازه تموم خستگیام
با رسیدنمون به عمارت ، اول سردار رو گذاشتم داخل اتاقش و بعد یه بسته کیک برداشتم و به اتاق خودمون رفتم
+نکنه دارم بابا میشم؟
زهر ماری نثارم کرد و بسته کیک رو ازم گرفت
ــ این دفعه دیگه میکشمت
تو گلو خندیدم و بهش خیره شدم
+خیلی خوشگلی
کمی مکث کرد ، شاید تاحالا یهویی و اینجوری رک و پوست کنده بهش نگفته بودم چقدر خوشگله
ــ ممنون
3 ماه بعد
💜آسنات💜
ــ تو دختر خوشگلی هستی ، مهربونی ، فهمیده ای،
معصومی …
وقتی به اینکه یه هفته ولت کردم فکر میکنم خیلی از خودم خجالت میکشم
نمیخوام دیگه عذابت بدم …
لبخند خجولی زدم و بهش خیره شدم زبونی رو لباش کشید و با یه جمله ، تیر خلاص رو زد …
ــ طلاق بگیریم