🧡رستا🧡
با دیدن رایکا که مات و مبهوت به من و میثاق زل زده بود ، صدای زنگ خطر زندگیمو شنیدم …
میثاق دستشو دورم حلقه کرد و اخمی و پیشونیش نشوند
رو کرد سمت آسنات و امیر ارسلان و گفت
ــ بیرون
بعد چند لحظه 3 نفری تو سالن بزرگ عمارت تنها شدیم …
ــ به چه حقی اومدی اینجا؟
ساکت نشستم رو مبل و نظاره گر مکالمه بینشون شدم
±م..من .. نمیدونستم آسنات .. آسنات منو میاره
ای..اینجا
ا..اصلا .. اصلا نمیدونستم تورو .. میشناسه
ــ آسنات!…
تو اونو از کجا میشناسی؟
لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت
±دخترمه …
از نگاه عصبی میثاق میترسید که وختی سرش بالا بود با لکنت و وختی نگاهش جای دیگه ای رو هدف میگرفت بدون معطلی حرف میزد …
ــ هع!
دخترت؟
بهش نگفتی چه جنده ای هستی؟
قراره اونم مثِ تو بشه
+بسه میثاق!
اخمی کردم و رایکا رو گرفتم تو بغلم
درسته به خاطرش خیلی بدی دیده بودم ولی ، ولی قلبم میگفت باید یه کاری واسش بکنم …
ــ چی چیو بسه؟
دروغ میگم مگه؟!
یادت رفته گذشته رو؟!
لباسم نازک بود و از اشکای رایکا خیس شده بود …
+یادم رفته، آره یادم رفته !…
چون دوست دارم همه چیو فراموش کردم
بهتره تو ام فراموش کنی
همراهیش کردم سمت یکی از اتاقای خالی عمارت
درو قفل کردم و چند دست لباس زنونه از داخل کمد تو اتاق برداشتم
+رایکا
منو نگاه کن
بدون اینکه سرشو بالا بگیره ، فین فین کنان گفت
ــ منظورش چی بود؟
منظورش چی بود که آسنات قراره مثل من باشه؟!
منظورش چی بود که گفت گذشته رو یادت رفته؟!
تو خودش جمع شد و سرشو گذاشت رو
زانوهاش…
+فعلا حالت خوب نیست ، بذار کمکت کنم لباس بپوشی
بازوشو گرفتم تو دستم که آخی گفت
ــ ضرب دست اون محسن کثافته …
اشکاشو پاک کردم و اروم لباساشو در آوردم
+منم تجربه کردم
ــ چیو تجربه کردی؟
+ضرب دست مردا رو
کوتاه خندیدم و لباس جدیدشو تنش کردم
+مخصوصا دست سنگین میثاقَمو
با چشمای گرد شده نگاهم کرد و با تعجب پرسید
ــ چرا؟ چرا زدتت؟
+خب دیگه…
ــ زندگی خوبی دارین؟
لوازم ارایشی استفاده نشده ای که تو کشوی میز ارایش اتاق بود رو برداشتم ، نشستم کنارش و موهاشو بالای سرش بستم
همونطور که مداد ابرو واسش میکشیدم گفتم
+اره
بعد تو ، میثاق یه شخصیت سادیسمیک داشت…
هر شب ، هر روز ، هر ساعت ، هر دیقه
اذیتم میکرد
ولی آخرش …
رژ لب گلبهی برداشتم و رو لباش کشیدم
+آخرش عاشق شد …
لبخند تلخی زد و دستشو گذاشت رو شونه هام
ــ خوبه که خوشبخت شدین…
من فکر میکردم با محسن خوشبخت میشم
ولی خب …
اون فقط بَرده پول بود ، من… من کشتمش
غم بزرگی تو دلم نشست انگشتمو جلوی بینیم گذاشتم
+هیشش!
حرف نباشه
خط چشم گربه ای واسش کشیدم و با یکم ریمل کارشو تموم کردم
اینه ای جلوش گرفتم تا خودشو ببینه
اومد جلو و گونمو بوسید
ــ قلبت خیلی مهربونه ، منو بخشیدی ، میثاقُ بخشیدی …