رمان مادیان وحشی پارت 8

4.8
(12)

🖤امیر ارسلان🖤

Amir arsalan

ʚچندی بعدɞ
+بیا تو

سرمو بالا گرفتم و با دیدن آسنات لبخندی کنج لبم جا گرفت
همونطور که نشسته بودم رو صندلیم ، چند ثانیه کوتاه دست زدم و گفتم

+عالی شدی

درو بست و نشست رو یکی از صندلیا

ــ کی میریم ؟
من خسته شدم

+نشستن رو صندلی و منتظر موندن واسه گریم شدن خستگی داره؟

ــ آره

+خودم میدونم فقد خواستم مطمئن بشم…
باید تحمل کنی ، فردا ازادی هرچی میخوای بخوری
خودمم الان باید اماده بشم

نفهمیدم کی اومد جلوم ایستاد ، دستشو به کمرش گرفت و چشاشو ریز کرد …

ــ مگه تو …

+اوم ، منم تو مراسمم
بهم نمیاد مدل باشم؟

لبخندی به روم پاشید و اروم لب زد

ــ چرا ، میاد

﴿3 ساعت بعد﴾

+رضا بس کن دیگه کشتی منو

نوچی کرد و یکم دیگه اسپری به موهام ماشید

ــ ساکت باش تو این یه مورد فقد من دستور میدم

سری تکون دادم و چشمامو بستم

+ارمینُ چرا حاضر نمیکنی؟

ــ ارمین آمادس جناب ، شما سرت تو حساب کتابا بود من امادش کردم

دیگه حرفی نزدم و بعد 5 دیقه که اندازه یه سال واسم گذشت ، کارش تموم شد …
تشکر کردم و همراه آرمین رفتم سمت سالن اصلی ، هنوز وارد سالن نشده بودم
آسنات و بقیه دخترا کارشون تموم شده بود و هلاک شده بودن …
پشت درهای سالن همه شون پخش زمین بودن
سری به نشونه تاسف تکون تکون دادم که صدا غر زدناشون بلند شد …

عکس گرفتنا که تموم شد ، عین جنازه برگشتم …

+ملیکااااا

سریع اومد پیشم و لبخند کجی زد

ــ جون؟

+یکم … یکم اب بده

یه بطری تو دستش بود ، همونو گرفت طرفم
پلمپ بود و با خیال راحت میتونستم بخورمش …

+مرسی عزیزم!

چشمکی زد و رفت سمت ارمین که حالش بهتر از من نبود …

💚ملیکا melika💚

Melika

یه بطری دیگه اب برداشتم و رفتم سمت ارمین ، تکیه داده بود به دیوار و یکیاز پاهاشو دراز کرده بود و اون یکی پاشو تو خودش جمع کرده بود
جذاب لعنتی!…
زبونی رو لبام کشیدم و گفتم

+میخوری؟

چشماشو باز کرد ، لبخند محوی زد و دستشو سمتم دراز کرد
نشستم پیشش و دستمو انداختم رو شونش
در بطری آبو واسش باز کردم و گذاشتمش بین لبای مردونش …
یکم که ازش خورد ، بطریو برداشتم و خیره شدم به چشمای جذابش
این پسر همه چیش واسم جذاب بود …
حتی اخما و داد زدناش …
بهونه گیریا و بی طاقت بودناش …
همه چیش..!

ــ ممنون ، خیلی تشنم بود

ناخودآگاه دستم رفت سمت ته ریش نرمش ، سرشو چرخوند سمتم و متعجب نگام کرد
با ارامش خاصی لب زدم :

+وظیفم بوده

دستمو گذاشتم زیر چونش و یکم سرشو بالا آوردم
صورتمو نزدیکش بردم و لبامو گذاشتم رو لباش ، اروم بوسیدمش و ازش دور شدم …
لبخند تلخی زدم و رفتم تو اتاق کار خودم
لبای ترش طعمش …
عالی بودن…!

🤎آرمین🤎

Armin

چیکار کرد؟
بوسید؟
منو؟!
با دهن باز راهی که طی کرده بود رو نگاه میکردم
با سنگینی نگاهی ، خودمو جمع و جور کردم

ــ دوسِت داره آرمین

امیر ارسلان بود …
چه فایده که من کس دیگه ای رو دوست داشتم
نفسمو کلافه بیرون فرستادم و بلند شدم
همونطور که میرفتم لباسامو عوض کنم گفتم

+شاید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x