رمان مادیان وحشی پارت 8

4.6
(13)

🖤امیر ارسلان🖤

Amir arsalan

ʚچندی بعدɞ
+بیا تو

سرمو بالا گرفتم و با دیدن آسنات لبخندی کنج لبم جا گرفت
همونطور که نشسته بودم رو صندلیم ، چند ثانیه کوتاه دست زدم و گفتم

+عالی شدی

درو بست و نشست رو یکی از صندلیا

ــ کی میریم ؟
من خسته شدم

+نشستن رو صندلی و منتظر موندن واسه گریم شدن خستگی داره؟

ــ آره

+خودم میدونم فقد خواستم مطمئن بشم…
باید تحمل کنی ، فردا ازادی هرچی میخوای بخوری
خودمم الان باید اماده بشم

نفهمیدم کی اومد جلوم ایستاد ، دستشو به کمرش گرفت و چشاشو ریز کرد …

ــ مگه تو …

+اوم ، منم تو مراسمم
بهم نمیاد مدل باشم؟

لبخندی به روم پاشید و اروم لب زد

ــ چرا ، میاد

﴿3 ساعت بعد﴾

+رضا بس کن دیگه کشتی منو

نوچی کرد و یکم دیگه اسپری به موهام ماشید

ــ ساکت باش تو این یه مورد فقد من دستور میدم

سری تکون دادم و چشمامو بستم

+ارمینُ چرا حاضر نمیکنی؟

ــ ارمین آمادس جناب ، شما سرت تو حساب کتابا بود من امادش کردم

دیگه حرفی نزدم و بعد 5 دیقه که اندازه یه سال واسم گذشت ، کارش تموم شد …
تشکر کردم و همراه آرمین رفتم سمت سالن اصلی ، هنوز وارد سالن نشده بودم
آسنات و بقیه دخترا کارشون تموم شده بود و هلاک شده بودن …
پشت درهای سالن همه شون پخش زمین بودن
سری به نشونه تاسف تکون تکون دادم که صدا غر زدناشون بلند شد …

عکس گرفتنا که تموم شد ، عین جنازه برگشتم …

+ملیکااااا

سریع اومد پیشم و لبخند کجی زد

ــ جون؟

+یکم … یکم اب بده

یه بطری تو دستش بود ، همونو گرفت طرفم
پلمپ بود و با خیال راحت میتونستم بخورمش …

+مرسی عزیزم!

چشمکی زد و رفت سمت ارمین که حالش بهتر از من نبود …

💚ملیکا melika💚

Melika

یه بطری دیگه اب برداشتم و رفتم سمت ارمین ، تکیه داده بود به دیوار و یکیاز پاهاشو دراز کرده بود و اون یکی پاشو تو خودش جمع کرده بود
جذاب لعنتی!…
زبونی رو لبام کشیدم و گفتم

+میخوری؟

چشماشو باز کرد ، لبخند محوی زد و دستشو سمتم دراز کرد
نشستم پیشش و دستمو انداختم رو شونش
در بطری آبو واسش باز کردم و گذاشتمش بین لبای مردونش …
یکم که ازش خورد ، بطریو برداشتم و خیره شدم به چشمای جذابش
این پسر همه چیش واسم جذاب بود …
حتی اخما و داد زدناش …
بهونه گیریا و بی طاقت بودناش …
همه چیش..!

ــ ممنون ، خیلی تشنم بود

ناخودآگاه دستم رفت سمت ته ریش نرمش ، سرشو چرخوند سمتم و متعجب نگام کرد
با ارامش خاصی لب زدم :

+وظیفم بوده

دستمو گذاشتم زیر چونش و یکم سرشو بالا آوردم
صورتمو نزدیکش بردم و لبامو گذاشتم رو لباش ، اروم بوسیدمش و ازش دور شدم …
لبخند تلخی زدم و رفتم تو اتاق کار خودم
لبای ترش طعمش …
عالی بودن…!

🤎آرمین🤎

Armin

چیکار کرد؟
بوسید؟
منو؟!
با دهن باز راهی که طی کرده بود رو نگاه میکردم
با سنگینی نگاهی ، خودمو جمع و جور کردم

ــ دوسِت داره آرمین

امیر ارسلان بود …
چه فایده که من کس دیگه ای رو دوست داشتم
نفسمو کلافه بیرون فرستادم و بلند شدم
همونطور که میرفتم لباسامو عوض کنم گفتم

+شاید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x