رمان مادیان وحشی پارت 12

4.7
(9)
Asenat

با چشای گرد شده نگاهش کردم که گفت

ــ د پاشو میگم

+کجا میریم؟

ــ گرگان

زود بلند شدم و رفتم تو اتاقم
چمدونمو بستم و بعد یه ارایش ملیح از اتاق رفتم بیرون
بازم با همون استایل همیشگی و جذابش ایستاده بود کنار در

ــ اماده ای؟

+یس

نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم

تازه یادم افتاد شارژر نیاوردم

+میگم …
امیر ارسلان من شارژر ندارم تو اوردی با خودت؟

ــ نه اونجا داریم

سکوت عجیبی بود
با انگشت شصتش گوشه لبشو خاروند و نیم نگاهی بهم انداخت

ــ ناراحتی؟

بی حوصله پوفی کشیدم ، سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم

+سکوت ترسناکه
سخته ، غمگین کنندس

ــ آهنگ بذارم واست؟

سری تکون دادم که دستش سمت ضبط ماشین رفت و یه موسیقی بی کلام پلی شد …

💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤

سر دوراهی ترمز گرفت و برگشت سمتم
گوشیشو نشونم داد و گفت:

ــ من تاحالا نیومدم گرگان نمیدونم چی به چیه
الان کجا باید برم؟
گوشیمم خاموش شده

لبمو گاز گرفتم و یکم به مغزم فشار اوردم
اخرین باری که با مامان و بابا اومدم گرگان مالِ چند سال پیش بود
گوشی خودمم خاموش شده بود …
شانسی به راه سمت راست اشاره کردم و گفتم

+بریم سمت راست

ــ مطمئنی؟

+اره

الکی گفتم ، اصلا مطمئن نبودم
همیشه میگن اگه تو دوراهی گیر افتادی راه راستُ انتخاب کن ، منم رو همین حساب راه اشتباهو انتخاب کردم …!

سری تکون داد و از همون راهی که گفته بودم رفت …
صدای بارون رو سقف ماشین قشنگ بود …
بعد چند لحظه چشمامو باز کردم
سر از جنگل در آورده بودیم

ــ بیشعور چه گوهی بخورم الان؟
کرم داری وختی بلد نیستی زر زر میکنی؟
خاک تو سرت آسنات گوه خورد به سفرمون!

+خب چیکار کنم منم مثل تو!

ماشین یهو خاموش کرد…
خدایا تو این سرما چیکار کنیم

ــ آسناااات
برسیم ویلا جرت دادم
بخدا که جر خوردی!…

+خب حالا عصبی نشو بیا بریم دنبال یه جایی بگردیم امشبو اونحا سر کنیم دیگه هوا تاریکه

ــ تو دهنتو ببند

رفت پایین ، در سمت منم باز کرد و دستمو گرفت
پیادم کرد و یه چتر از صندوق عقب برداشت…
دادش دستم و دوتا کاپشن و دو دست لباس تمیز آورد
داشتم چترو باز میکردم که باد شدیدی اومد و از دستم در رفت …

+ا..امیر

برگشت سمتم و با دیدن دست خالیم نشست رو زمین

پوست لبمو کندم و دستمو گذاشتم رو شونش

+پاشو الان مریض میشی

ــ گوه نخور آسنات … .
نخور مرگ جدت!…

دستمو گرفت و کشوندم سمت جنگل
دنبال کلبه گشتیم و بلخره پیدا کردیم …

سرفه ای کردم و دست امیر ارسلانو محکمتر گرفتم

ــ چیه؟
سرما خوردی؟
خبرت بیاد..!

چه راحت ارزوی مرگ میکرد واسم ، لعنتی!

گرفتم بغل و دوید طرف کلبه …
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کلبه خالی بود از انسان ، ولی یه تخت و پتو با چنتا هیزم داخلش بود …
گذاشتم رو تخت و دستشو به سویشرتم گرفت
خواست درش بیاره که دستمو گذاشتم رو دستای داغش …

+خودم در میارم

ــ بشین سر جات کم حرف بزن

همراه تاپ کوتاه سیاه رنگم درش آورد
فقط یه سوتیک سفید تنم بود …
دستامو جلوی بدنم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین
دستش سمت شلوارم رفت که دیگه تحمل نیاوردم و دستاشو گرفتم

+نکن امیر ارسلان!

ــ میگم داری تو تب میسوزی ابله!
نترس ؛ کاریت ندارم

دستام شل شد و بلند شدم شلوارمو در آوردم و یه دست لباس نو ازش گرفتم
خواستم تاپمو بپوشم که اجازه نداد و انداختم رو تخت

+چ..چیکار میکنی

چشماش برقی زد و با لحن مرموزی گفت

ــ تلافی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت بعددددد

...
...
2 سال قبل

نویسنده اگه پارت بعد و نزاری میام تو خوابت

...
...
پاسخ به  ...
2 سال قبل

اون کارم میکنم اگه نزاری

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x