رمان مادیان وحشی پارت 10

5
(4)

🤍بنیتا🤍

Benita

قلیونو ازم گرفت و عصبی گذاشتش بین لبای خودش

ــ مگه نگفتم نکش؟
هوم؟
چرا گوش نمیدی؟

تو گلو خندیدم و اروم گفتم

+مامان تو که خودتم داری میکشی!

نگاه چپکی بهم انداخت و پوک دیگه ای بهش زد …

ــ دیگه نبینم دستت!
یه وختایی از خودت بپرس ” داری با خودت چیکار میکنی” ببین روت میشه جواب خودتو بدی یا نه؟
اصولا ادم عمیق ترین زخما رو از خودش میخوره

عجب حرفی زد ، سنگین بود . . .
قلیونو برداشتم و گذاشتمش تو یکی از کمد های خالی آشپزخونه

+دیگه نمیکشم ، قول زنونه

تو گلو خندید و بوسی برام فرستاد …

حالا دیگه شب شده بود …
خیلی خوابم میومد ، صدای پیامی که حتما مالِ مهراب بود ، بدجور رو مخم راه میرفت …
گوشیو سایلنت کردم و انداختمش یه گوشه
امشب یه دلشوره عجیبی سراغم اومده بود …
بعد یکی دو ساعت خوابم برد … .
★★★★★★
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم هنوز دیدم تار بود و نمیتونستم جاییو ببینم
یکم که اوضاع بهتر شد ، گوشیمو برداشتم
شیلا جون بود ، مامان مهراب
تماسو وصل کردم که صدای لرزونش پیچید تو گوشم

ــ پسرم تو کماس
بنیتا زود بیا به این ادرس (ــــــ)

سریع رفتم پیام دیشبشو نگاه کردم

«عشقم تصادف کردم
به زور خودمو رسوندم جلو عمارتتون
بیا واسه اخرین بار ببینمت»

چشمه اشکم داشت جاری میشد که جلوشو گرفتم

+نه ، نه ، من هیچوخت گریه نمیکنم

دست و صورتمو شستم و به سرعت برق لباس پوشیدم
انگار مامان و بابا هم خبر داشتن ، چشمای مامان خیس بود و بابا نگاهش دردناک …

ــ صبر کن ما ام بیام ، تو الان حالت خوب نیست نمیتونی …

بدون توجه به حرفاشون سوار ماشین شدم و خودمو رسوندم به بیمارستان
شیلا جون تا منو دید با هق هق اومد طرفم و بغلم کرد

+گ..گریه نکن …

ــ چجوری گریه نکنم
ها؟
چجوری؟!

دستی به صورتش کشیدم و از خودم جداش کردم
رفتم سمت بابا سیاوش که بهت زده داشت از پشت شیشه مهراب منو نگاه میکرد ….

+بابا … بابا سیاوش ، حرف بزن با من
یه چیزی بگو

حرفی نمیزد ، فقد خیره بود به اون شیشه لعنتی …
نوچی کردم و رفتم سمت شیشه
با دم و دستگاهی که بهش وصل بود خوب نمیتونستم ببینمش …
ولی از همین فاصله میشد کبودی رو صورتشو دید
من گریه نمیکنم،نمیخوام ضعیف باشم،نمیخوام …
کاش میمردم ولی پیامشو نگاه میکردم …

+پرستار ، میتونم ببینمش؟

سری تکون داد و به یه اتاق اشاره کرد

ــ اره عزیزم فقد لباسای استریل بپوش 5 دیقه ای برگرد و حرفای ناراحت کننده بهش نزن

لباسا رو پوشیدم و رفتم تو اتاقش …

💛سیاوش💛

هیچی نمیفهمیدم ، انگار تو یه دنیای دیگه بودم
شیلا ام کنارم نشسته بود ، سرشو رو شونه های خمیدم گذاشته بود و بی صدا گریه میکرد ….

مهراب ، پسر شر و شیطون من
الان
الان تو کماست؟
همونی که باید مثل بچه های دو ساله پشتش راه میوفتادیم پوستای لواشکشو جمع میکردیم؟
همونی که شب و روز داشت از مراسم عروسیشون با بنیتا حرف میزد و برنامه میچید؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x