رمان مادیان وحشی پارت 6

4.8
(8)

+خب…
ببین اینجا واحد طراحیه
طرحا رو اینجا میکشن بعد ؛از دفتر آرمین برسی میشن
در واقع ارمین سرپرست گروه طراحیه ، لباسایی که خودش طرحشونو کشیده همه عالی بودن و از پر فروش ترینای سال بودن …

10 دیقه گذشت و بردمش قسمت بعدی که مربوط به خودش بود …

+اینجا همونجاییه که مدلینگا با مربیاشون تمرین میکنن
هر هفته میای اینجا ، خودم ازت تست میگیرم
رژیم ورزشی و غذاییت خیلی مهمه
بعد هر فشن شو میتونی یه روز آزاد باشی هرچی که میخوای بخوری
فقد یه روز!
بقیه روزا رژیم غذاییتو باید جوری بچینی که نه اضافه وزن داشته باشی ، نه کمبود وزن

دستمو گرفت و متعجب گفت

ــ ینی من فقد یه روز میتونم فست فود بخورم؟

+دقیقا
از امروز آماده میشی برای هفته بعد

دلخور نگاهم کرد که اهمیت ندادم
قرار بود زیر خواب عربا بشه ، من نجاتش دادم!..
اینهمه ناز و اَداش تو کَتَم نمیره
ناخودآگاه اخمی کردم و محکم دستشو گرفتم

ــ آخ
آرومتر

بردمش بیرون شرکت و انداختمش تو ماشین

ــ امیر چیکار میکنی چت شد یهو؟!

+هیششش!
ساکت باش
دفعه بعدی ناز بیاری واسم من میدونم و تو!

جمله ای که تو فکرم بود رو به زبون آوردم و تحقیرش کردم …

+ناسلامتی قرار بود تو زیر خواب عربا بشی ، من نجاتت دادم حالا عین شاهزاده خانوما رفتار میکنی؟

چشمه اشکش جوشید و با صدای لرزونش گفت

ــ ا..اگه من زیر خواب عربا ام میشدم مقصر تو بودی و خواهرت
بنیتا منو سپرد به مهراب ، اونم فرستادم بین دخترای هرزه و جنده که میرفتن عراق و عربستان و کشورای عربی!…

+فعلا که من نجاتت دادم ، تا اخر عمرتم مدیونمی

دستشو گذاشت رو شونم و لب زد

ــ لطفا نگهدار ، میخوام باهات حرف بزنم

نیم نگاهی بهش انداختم ، انقد معصوم بود و مظلومانه حرف میزد که نتونستم حرفشو قبول نکنم …

با چشم دنبال جای پارک گشتم که بلخره پیدا کردم

+بگو

ــ چجوری میتونم لطفی که در حقم کردیو جبران کنم؟
مگه نمیگی تا اخر عمر مدیونتم؟
میخوام دِینَمو ادا کنم

زبونی رو لبام کشیدم و برگشتم طرفش

+همینکه ناز نیاری و حرف گوش کن باشی برام کافیه

🤍بنیتا🤍

دست تو دست مهراب قدم برمیداشتم ، بام تهران بودیم
جایی که پر بود از آرامش …

+مهراب …
ناراحت نباش دیگه دلم گرفت!

ــ چجوری ناراحت نباشم؟
هر بار میام اون انگشترو بدم بهت یکی گند میزنه به حالمون!
من دیگه نمیتونم تحمل کنم

لبمو زیر دندون گرفتم و سعی کردم نخندم …

+عزیزم من که تاحالا محدودت نکردم!…

★★★★★★★★

✨Viola✨

+ویولاااا

پریدم بغلش و محکم گردنشو بوسیدم

شِیهه ای کشید ، ازش دور شدم و منتظر نگاهش کردم که باز شیهه کشید و رو دوتا پای عقبش ایستاد

ذوق زده اسمشو صدا زدم که دوید سمتم ، شروع کرد به چهار نعل رفتن دورم …
خیلی ذوق داشتم واسش ، به معنای واقعی کلمه عاشقش بودم
دوک که اسب مهراب بود اومد طرفمون
شوهر ویولای من شده بود و کره کوچیکشونم به دنیا اومده بود …
سر هر دوتاشونو کنار صورتم گذاشتم و سه تایی به غروب آفتاب خیره شدیم

+دلم واستون یه ذره شده بود!
دوک ، مهراب خیلی دلتنگته ها…
فقد نتونست امروز بیاد دیدنت ، فردا حتما میارمش پسر خوب…

✨Duke✨

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ghader ranjbar
مدیر
2 سال قبل

نویسنده عزیز اسم رمانتون به دسته ها اضافه شده از اسم خود رمان استفاده کنید تو دسته ها

*ترشی سیر *
2 سال قبل

فلور عیدت مبارک ایشالا سالی پر از خیر و برکت وشادی داشته باشی 🙂😻🥰😍😘🤩

*ترشی سیر *
2 سال قبل

نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می‌کشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانی ام درین امید پیر شد… چرا هیچ کس پارت نمیزاره 😶

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x