رمان مادیان وحشی پارت 13

5
(7)

دستام شل شد و بلند شدم شلوارمو در آوردم و یه دست لباس نو ازش گرفتم
خواستم تاپمو بپوشم که اجازه نداد و انداختم رو تخت

+چ..چیکار میکنی

چشماش برقی زد و با لحن مرموزی گفت

ــ تلافی!

هنوز تو هضم حرفش بودم که سینمو از تو سوتینم در اورد و نوکشو به دندون گرفت
محکم مکید و گاز گرفت

+آااااخ برو کنار امیر

بی توجه نسبت به نق زدنام گازای محکم و کوتاهی از سینم میگرفت …

+توروخدا ولم کن سینم درد گرفت

بلخره خودشو عقب کشید و نگاه تب دارشو بهم دوخت

ــ تا تو باشی دیگه ندونسته حرف نزنی

دلخور نگاهش کردم و از رو تخت بلند شدم
وضعیتمو راست و ریست کردم با اخمی که از رو چهرم پر نمیکشید برگشتم سمتش و دراز کشیدم

با لبخند شیطونی نگام میکرد
زهر ماری نثارش کردم و چشمامو بستم

ــ زهر مار تو حلقت!
انگار یادت رفته تو بدبختمون کردی گم شدیم تو این جنگل
خرس منو بخوره تو جوابگویی؟

با حرص چشمامو باز کردم و نگاه تندی بهش انداختم

+تو خودت خرسی ، به قول عرفان رپر که میگه کدوم حیوونیو دیدی که هم نوعشو بکشه ، ولی انسان ؛ همش بکشه بکشه

💙مهراب💙

ــ کجا موندن پس؟
نگرانم مهراب …

شونه ای بالا انداختم و مشغول پوست کندن لواشکم شدم…

+نگران نباش ، میان بلخره

ــ بابا اخه گوشیاشون خاموشه

نوچی کردم و کل لواشکامو گرفتم سمت بنیتا ، دوتا ازشون برداشت …

+خب میخوای بریم سر دوراهی؟

سری تکون داد و اماده حرکت شد …

ــ چه بارونیه

خندیدم و گفتم

+اوم ، خیلی شدیده به نظرم مراسم دفن براشون بگیریم بهتره

ــ نگوووو
عه ، اونجا رو نگا
ماشین امیر ارسانه!

∞🍃♥🍃∞

امیر ارسلان ــ تخصیر اون ابله بود

+خب دیگه بسه از وختی اومدیم شما دوتا فقد دعوا کردین
امیر یه دیقه بیا کارت دارم…

سری به نشونه تاسف تکون داد و دنبالم اومد …
رفتم تو آشپزخونه و دو فنجون چای ریختم

+بشین

فنجونا رو گذاشتم رو میز و کنجکاو نگاهش کردم

+دوسش داری؟

در کمال خونسردی گفت

ــ اره ، جونمم واسش میدم

کمی از چاییش خورد

ــ شک داشتی مگه؟

+خ..خب راستش ، راستش اصلا نمیدونستم دوسش داری!

&رایکا&

آب دهنمو قورت دادم و با جراتی که یهویی تو وجودم اومده بود سمتش قدم برداشتم
چند ضربه محکم به سینش زدم و گفتم

+کجاس
چیکار کردی دخترمو
بهم بگو کجاااااااس محسن

عصبی حولم داد عقب ، خوردم به دیوار و آخی از بین لبام خارج شد
فاصله بینمونو پر کرد

ــ دخترت نه ، دخترمون!
چند روزه فرار کرده
فهمیدی؟
فرار کرده

با تنفر نگاهش بهش انداختم و داد زدم

+مقصر تویی،مقصر توییییی
اگه تحدیدش نمیکردی به ازدواج با اون پسره نمیرفت
فقد به خاطر پول زندگی کثافتتو میچرخونی
بَسِت نیست محسن؟
نیست واقعا؟
گوه زدی به زندگیمون…

سیلی محکمی به صورتم خورد و بقیه حرفم تو دهنم موند ، چشمای سرخشو بهم دوخت و لب زد:

ــ در حد حرفات نیستی رایکا!…

اشکامو با دستم پس زدم

+حیفِ میثاق که من ولش کردم
دل دادم به توعه آشغال …
آخرشم دخترمو فراری دادی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x