رمان مادیان وحشی پارت 9

4.5
(8)

💜آسنات💜

Asenat

﴿+ از زبان آسنـات
ــ از زبان بنیتا
±از زبان ملیکـا ﴾

دست بنیتا و ملیکا رو گرفتم و نشوندمشون رو مبل
نمیدونستم اگه امیر ارسلان بفهمه اوردمشون عمارتش چه رفتاری میکنه ، ولی فعلا عشق و حال خودمون مهمه

+چی بیارم؟

بنیتا کف دستاشو به هم کوبید و کلاهشو از رو سرش برداشت

ــ من که پیتزا میخورم
قارچ و مرغ باشه

+ملیکا تو چی؟

±اوممم منم سیب زمینی سرخ شده میخوام و پیتزا پپرونی

+خودمم گراتن مرغ میخوام

هر دو خم شدن تو صورتم و بهت زده نگام کردن یهو باهم گفتن

“ما ام میخواااااایم”

خندیدم و شماره رستورانی که دیروز از گوگل پیداش کرده بودمو گرفتم
سفارشا رو دادم و گوشیو انداختم رو مبل…

∞♥∞

با حس سنگینی جسمی روی بدنم ، ناله ای سر دادم و دستامو گداشتن رو چیزی که روم بود …
هنوز چشمام بسته بود ، حوصله بیدار شدن نداشتم
تا فهمیدم امیر ارسلانِ اخمی کردم و موهاشو بین انگشتام گرفتم

+پدر منو در آوردی تو!
پاشو ببینم نفسم بند اومد خرس امازونی

اما فایده ای نداشت …
یادمه اون بار که لباشو گاز گرفتم حسابی عصبانی شد ، پس از خیرش گذشتم
اخرین بار و تنها باری که به قصد بوسیدنش جلو رفتمم نذاشت ، انگار خیلی حساس بود رو لباش …

به هق هق افتاده بودم و اون هنوز خواب بود …

+پاشو دیگههههههه

با دادی که زدم از خواب پرید و بهت زده چشماشو به دیوار دوخت …
بعد چند لحظه که به خودش اومد اخم غلیظی کرد و صداشو بالا برد:

ــ احمق چه مرگته؟
بیشعور تو خواب بودم
روانی نکبت ، نفله ، توله سگ !

همینطور داشت فحش میداد ، اشک ریختمو که دید چشماش گرد شد و دیگه هیچی نگفت

+خیلی سنگینی ، نمیخوام کنار تو بخوابم
اصلا چرا منو اوردی؟
میداشتی پیش بقیه دخترا رو مبل بخوابم من نفس تنگی دارم تو ام روم لش میشی جون میدم

ــ اولا که 72 کیلو واسه یه مدلینگ وزن عادیه
دوما
یه جوری میگی سنگینی ادم احساس چاق بودن بهش دست میده

چاق نبود ، خیلی هیکلی بود و بدن تو پری داشت …
صرفا برای اذیت کردنش ، با صدای لرزونم گفتم

+واقعا چاقی

ــ کم زر بزن ، بیا بغلم

به اغوشش پناه بردم و خودمو بهش سپردم
بلندم کرد و بردم تو آشپزخونه
مگه کلا چقد خوابیده بودم که ملیکا و بنیتا رفته بودن؟
گذاشتم رو صندلی و رفت سراغ یخچال
چشمم خورد به شیشه های مشروب ، نگاهمو چرخوندم سمت امیر ارسلانی که پشتش بهم بود و پرسیدم

+اهل مست کردنی؟

شونه ای بالا انداخت و همونطور که تو یخچال دنبال چیزی میگشت گفت

ــ گاهی

سری تکون دادم و رفتم سمتشون ، در یکیشون رو برداشتم و یکم ازش خالی کردم تو لیوان پایه دار …
همه شو بالا رفتم و نفس عمیقی کشیدم

ــ گفتم همه چی بخور ، ولی مشروب جزو همه چی نیست

+چرا؟

ــ خوش ندارم دخترا مشروب بخورن

اخمی کردم و دست به سینه نگاهمو تو چشمای شاکیش به گردش در اوردم
دختر و پسر چه فرقی دارن مگه؟!

هیچی نگفتم و دوباره نشستم رو صندلیم
بدنم داشت گر میگرفت و بیتاب شده بودم

🖤امیر ارسلان🖤

متوجه حال بدش شدم ، کلافه پوفی کشیدم و قهوه ساز رو خاموش کردم

+د میگم خوش ندارم دخترا بخورن واس همینه!
پنج دیقه نگذشته داغ کردی

سری از روی تاسف واسش تکون دادم و بغلش کردم
گذاشتمش رو تخت خواب اتاقی که واسش کنار گذاشته بودم و خواستم برم که دستشو گذاشت پشت گردنم و فاصله بین لبامونو به صفر رسوند …
خوش نداشتم کسی لبامو ببوسه ، متنفر بودم از این کار …
عصبی از خودم جداش کردم و انگشتمو تحدید وار جلوی صورت گرد و سفیدش تکون دادم

+بار اخرت باشه
فهمیدی؟
دفعه قبل هیچی بهت نگفتم ، این بارم میبخشمت
ولی وای به حالت ، وای به حالت اگه تکرار کنی!

چشمای نیمه جونشو بهم دوخت و خمار لب زد

ــ ولی من میخوامت

+مستی حالیت نیست چی میگی
بتمرگ همینجا یه ساعت دیگه بیا بیرون

خواستم برم که دوباره دستمو گرفت
پاشد و رو به روم ایستاد ، فاصله ای بینمون نبود ، کامل چسبیده بود بهم

ــ گفتم میخوامت
همین الان میخوامت

پوزخندی زدم و انداختمش رو تخت

+نمیخوام زیر من جون بدی وگرنه تا الان بکارتتو ازت گرفته بودم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x