رمان مرواریدی در صدف پارت 1308 ماه پیشبدون دیدگاه حس خوبم از دیدن جمله ساده و محبت آمیز پارسا پر کشید و با تأسف لب بهم فشردم. -نمیشه مروارید، با عقلم جور در نمیاد. نمی تونم آرش رو…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1299 ماه پیشبدون دیدگاه3 سری به طرفین تکان داد، انگار که می خواست تصویر آن عکس هایی که از آن ها دم میزد را به فراموشی بسپارد. -پارسا هم هر چی زنگ می…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1289 ماه پیشبدون دیدگاهپارسا برآشفته از اوضاع پیش آمده دستی به ته ریشش کشید و محکم و تا حدودی کلافه گفت: -مثل اینکه شما نمی خواید حرف های مارو متوجه بشید. اگه از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1279 ماه پیش۱ دیدگاه حاج حسین گفته بود دو شب پیش با دخترک حرف زده است. پس آن گریه و صدای گرفتهِ مروارید می توانست به…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1269 ماه پیش۲ دیدگاه اثری از مروارید در پذیرایی و آشپزخانه دیده نمیشد، احتمال میداد به حمام رفته است. مزاحمتی برایش ایجاد نکرد و به سمت آشپزخانه پیش رفت و…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12510 ماه پیش۱ دیدگاه لبانشان نبض میزد. به مانند تنشان، رگ هایشان، سلول هایشان، قلب هایشان … لبانشان ثابت بر روی یکدیگر مانده بود.…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12410 ماه پیشبدون دیدگاه نمی دانست باید بعد از هفت روز دوری و دلتنگی با کسی که همسرش بود اما در واقع نبود چگونه رفتار…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12310 ماه پیش۱ دیدگاه به محض نشستن مروارید در کنارش، نفس عمیق نامحسوسی گرفت و زیر لب گفت: -خسته نباشی. دخترک با نگاهی به جمع، نیم نگاهی…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12210 ماه پیش۱ دیدگاه همراه یکدیگر و با قدم های آرام به سوی هال رفتند. سفره تقریباً چیده شده بود و او صرف نظر کرده از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12110 ماه پیش۲ دیدگاه «پارسا» نگاهی گذرا به جعبه شیرینی انداخت و با تک بوقی که زد، درب حیاط توسط آرش کاملا باز…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12010 ماه پیش۱ دیدگاه آری بعد از مدت ها و دیدن حالت های متفاوت از خودم امشب که حرف از جدایی پیش آمده بود، می توانستم اعتراف…
رمان مرواریدی در صدف پارت 11910 ماه پیش۱ دیدگاه اخم هایش همچنان پا برجا ایستاده بود: -نمی دونستی که چی مروارید؟ دختر ۱۶ ساله نبودی که گولت بزنم و…
رمان مرواریدی در صدف پارت 11811 ماه پیش۲ دیدگاه شش روزی که در حال کش آمدن بودند، اما تمام شدن؟ نه! در این مدت روز ها را با بی حوصلگی در مؤسسه…
رمان مرواریدی در صدف پارت 11711 ماه پیش۳ دیدگاه -می تونم … -فکر نمی کنم بتونی دکمه های پشت سرت رو کامل باز کنی و ممکنه به…
رمان مرواریدی در صدف پارت 11611 ماه پیش۲ دیدگاه چاقو را در ظرف رها کردم و تکیه ام را کاملا به صندلی دادم: -نه ممنون میل ندارم. -چرا اخمات تو همه…