رمان رخنه پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه تا مامان از خواب بیدار شد، حافظ اون رو هم وادار کرد که با ما بیاد و حواسش به من باشه تا به خودم با این وضعیت…
رمان رخنه پارت 982 سال پیشبدون دیدگاه باز که اخم هات رفت تو ی هم ! بیا بکش اصن بابا مال خودت . سرش رو خم کرد که بی تفاوت نگاهش کردم . د…
رمان رخنه پارت ۹۷2 سال پیش۴ دیدگاه #حال – نمی خوای بری؟ عقب تر رفت و سوالی نگاهم کرد. – انقدر دوست داری برم؟ خمیازه ای کشیدم. – خب من هنوزم…
رمان رخنه پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه کنترل صدام خارج از دایره اختیاراتم بود؛ اونم درست وقتی که حافظ حتی سعی نمی کرد مراعات کنه و بدون هیچ مانعی و شرمی به کارش ادامه…
رمان رخنه پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه ذره از مزه لیمو قاچ شده کنار بشقابم رو چشیدم و رو بهش گرفتم. – دارم تلافی اون روزی که توی بارون گیر کرده بودم و اینجوری باهام…
رمان رخنه پارت ۹۴2 سال پیشبدون دیدگاه طوری که مامان صدامون رو از آشپز خونه نشنوه، پاهام که دراز بود رو به بازوش زدم. – راستشو بگو، واسه چی اومدی؟ من که الان حالم میزونه؟…
رمان رخنه پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه این دیگه چه مدلش بود؟ واسه چی نباید ما غذا می خوردیم. – حالا دیگه اون برامون تعیین و تکلیف میکنه که درست کنیم یا نه؟! مامان…
رمان رخنه پارت ۹۲2 سال پیش۱ دیدگاه نمی خواست اونجا منتظر بمونه تا مرسده صداش رو بشنوه و از اتاق بیرون رفت. – الان مشکل چیه؟ نصف شبی کی گاوش زاییده که من…
رمان رخنه پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه حافظ واقعا قصد نداشت چنین حرکاتی روی مرسده بزنه. به نظرش اون شایستگی این اعمال رو نداشت و توی جایگاه گربهش نمی تونست به جای نیکی ایفای…
رمان رخنه پارت ۹۰2 سال پیش۲ دیدگاه اینجا برای حافظ مرز های پرو بودن مرسده جا به جا شده بود. عصبی مچ دستش رو گرفت. – واقعا برات سخته که بفهمی نمی خوام اینجا…
رمان رخنه پارت ۸۹3 سال پیش۲ دیدگاه چشم های حافظ قرمز بود. مشخصا خسته تر از همیشه به نظر می رسید و فقط دستش رو روی چشم هاش گذاشت. – بخواب! مرسده که…
رمان رخنه پارت ۸۸3 سال پیش۴ دیدگاه باز چی شده؟ آوا که بغلش بود رو دستم داد و لبه تخت نشست. – سر خود رفتی هر کار دلت خواست کردی؟ دست روی شکمم…
رمان رخنه پارت ۸۷3 سال پیش۲ دیدگاه لباسش رو عوض کرد و مثل همیشه که گرمش بود، صورتش رو با آب خیلی سرد شست و انگار راه نفسش باز شد. از موقعیت استفاده کردم…
رمان رخنه پارت ۸۶3 سال پیشبدون دیدگاه زیر لب تشکر کردم که حافظ انگار چیزی یادش اومد. – ضمنا آوا رو هم بغلت نکن تا چند روز، باز کار دست خودت ندی. روی مبل…
رمان رخنه پارت ۸۵3 سال پیش۶ دیدگاه شایسته اتاق رو ترک کرد. شاید انگار متوجه شد ما هنوز بینمون حرف های نگفته زیاده اما کاش بود …من تحمل سکوت نداشتم. – میل ندارم، میخوام…