رمان رخنه پارت ۹۴

3.5
(27)

 

 

طوری که مامان صدامون رو از آشپز خونه نشنوه، پاهام که دراز بود رو به بازوش زدم.

– راستشو بگو، واسه چی اومدی؟ من که الان حالم میزونه؟

 

حافظ بوسه ای به لپ آوا زد.

– کی گفته من به خاطر تو اومدم؟ دلم واسه دخترم تنگ شده بود.

 

عجب رویی داشت.

باید مثل خودش رفتار می کردم.

مشخصا به من برخورده بود.

همچنان توقع داشتم بگه که به خاطر من اومده.

 

عصبی از جام با ملاحظه بلند شدم.

– پس من لازم نیست اینجا باشم که احترام جنابعالی رو نگه دارم، هر وقت از دخترت سیر شدی می تونی بری.

 

سمت اتاقم قدم برداشتم که مامان از توی آشپزخونه داد زد:

– کجا میری؟ واستا الان می خوام غذا رو بکشم.

 

دستی روی هوا تکون دادم.

– میل ندارم؛ خودتون بخورید.

 

درب اتاق رو طوری بهم زدم که تا چند دقیقه کسی جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه.

مرتیکه دروغ گو، هفت خط …

 

از اولش هم مشخص بود هدفش چیه!؟

منو باش که می خواستم جلوش تمیز به نظر بیام و بد این وضعیتم حموم رفتم.

 

شاید نزدیک رب ساعتی می شد که حتی مامان هم دنبالم نیومده.

دیگه‌ کم کم داشت جدی جدی باورم میشد که رسما بود و نبودم هیچ اهمیتی نداره، تا این که تقه ای به درب اتاقم خورد.

مامان اصولا در نمیزد و بی هوا وارد میشد اما شاید این بار به حساب شرم حضور حافظ می خواست آبرو به جا بیاره.

 

– در بازه.

 

این کی انقدر زبون در اورده بود که اینجوری بتونه رامم کنه؟
سکوتم طولانی شد که حافظ توی همون حالت بوسه ای به شقیقه‌م زد و روح از بدنم پر کشید.
– اینجوری نرو تو هپروت، ناهارتو بخور!

واقعا گرسنه بودم اما هنوز هم نمی خواستم لب بهش بزنم.
– نچ میل ندارم! علاقه ای هم به کوبیده ندارم.

چشم هاشو ریز کرد و سینی رو روی پای خودش گذاشت.
– مگه دست خودته؟ منو باش رفتم برات از همونجایی که دوست داشتی گرفتم اون وقت تو واسه من قهر و ناز میای که منت کشی کنم؟

قاشق رو خودش پر کرد و نزدیک دهنم اورد.
مجبور شدم بی فکر ببعلمش و با اشتها بجوئم.
از حی نمی خواستم بگذرم و این غذا هم خیلی خوشمزه تر از چیزی بود که انتظار داشتم.
– می خوای تا اخرش من غذا بزارم دهنت؟

سینی رو با اکراه ازش گرفتم.
– تو که بلد نیستی ازین کارا کنی الکی به خودت زحمت نده؛ خودم میخورم …دست هام که‌ کج و معوج نیست.

در حالی که چند تار مو روی صورتم اومده بود، حافظ برام پشت گوش زد و همینجوری به تک تک قاشق هایی که توی دهنم میذاشتم نگاه می کرد.
– سرت به جایی خورده؟ اینجوری منو نگاه میکنی انگار چیزی روی صورتمه.

نگاهش رو دزدید.
– حالا ببینش ها …امروز از دنده چپ بیدار شده؛ میدونی دارم مراعات میکنم و همینجوری میتازونی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x