رمان رخنه پارت ۹۱

4.9
(15)

 

 

 

حافظ واقعا قصد نداشت چنین حرکاتی روی مرسده بزنه.

به نظرش اون شایستگی این اعمال رو نداشت و توی جایگاه گربه‌ش نمی تونست به جای نیکی ایفای نقش کنه.

اما برای ترسوندش بد نبود …شاید با دیدنشون پشیمون می شد ولی نکته غیر قابل باورش از اونجایی شروع شد که مرسده جلوی حافظ زانو زد.

– اگر تو اینجوری می خوای، من حرفی ندارم …مگه نباید همینجوری باشه؟

 

اینجا هنوز انتهای خط نبود.

نیکی هیچ وقت به این راحتی ها کوتاه نمی اومد و یه جورایی این براش دم دستی بودن مرسده رو تلقی می کرد.

 

عصبی مشتی به درب کمد کوبید.

– بلند شو، لازم نکرده …

 

مرسده قصد نداشت به همین راحتی کنار بیاد و به زور خم شد تا مچ پای امیرحافظ رو التماس وار بگیره.

– چرا …مگه خوات نمی خواستی امتحان کنم؛ من آماده‌م واسه چی دست دست میکنی؟

 

بی اختیار حافظ یک قدم عقب برداشت و دوباره تشر زد.

– یه ذره عزت نفس نداری که اینجوری خودتو زلیل من نکنی؟ همون اولشم نمی خواستم روت انجامش بدم …فکرشم از سرت بیرون کن.

 

اشک تمساح بود یا واقعی اما به نظر می اومد مرسده بیشتر از چیزی که حافظ انتظارش رو داشت ناراحت شده.

 

– باشه اصن هرچی تو بگی …حداقلش میتونی بیای کنار من بخوابی مگه نه؟ فقط پیشم بخواب من از تاریکی و تنهایی میترسم.

 

مرسده دقیقا نقطه مقابل نیکی بود.

نیکی تقریبا جز رکسی از هیچ چیز دیگه ای ترس نداشت و رسما برای هرچیزی پا روی دم شیر میذاشت و توی دهن اژدها می رفت اما مرسده به خاطر شرایط خانوادگی و بزرگ شدنش لای پر قو یه جورایی نازک نارنجی بار اومده بود.

 

 

 

– دردت همینه؟ بخوابم کنارت؟

 

مرسده اشکش رو پاک کرد.

– اره …خواسته بزرگیه؟

 

حافظ عصبی دوباره قفل کمدش رو زد و به تخت اشاره کرد.

– برو دراز بکش …دوش بگیرم، میام.

 

شاید حافظ واقعا دلش برای اشک های مرسده سوخته بود اما دیگه نمی تونست تحمل کنه یه شب دیگه رو روی مبل بخوابه.

داخل حموم رفت و بدون معطلی دوش گرفت‌.

توی ذهنش خاطرات امروزش رو مرور کرد …حتی وقت نشد یه دل سیر دخترش رو ببینه.

 

لعنتی پر مشغله تر از امروز رو به یاد نمی اورد‌.

حوله ای دور کمر پیچید و بیرون اومد.

مرسده هنوز بیدار بود و داشت بند لباس زیرش رو درست می کرد.

از نظر حافظ اون نمی تونست اغوا کننده خوبی باشه و حتی هیچ تمایل جنسی نسبت بهش نداشت.

– عافیت باشه!

 

در جواب مرسده فقط سری تکون داد و به جاش سمت گوشی موبایل که آوای زنگش داشت روانش رو به هم میریخت، رفت.

در کمال ناباوری سلطانی بزرگ بود و بدون معطلی جواب داد:

– بله؟

 

صدای پدرش از پشت تلفن خنجر کشید.

– بله و زهر مار …کدوم گوری بودی از صبح؟ همینجوری می خوای اسم سلطانی ها رو زنده نگه داری؟

 

دستی لای موهای نم دارش برد.

روی پدرش نمی تونست صداش رو بالا ببره.

– گرفتار بودم …حالا چی شده؟

 

– دیگه چی می خواستی بشه؟ گفته بودم دوباره زن بگیری ک از فکر اون زنیکه بیای بیرون …باز دوباره هوش و حواست پی اونه؛ نگو نه که خبراش به گوشم میرسه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x