رمان رخنه پارت ۸۵

4.5
(24)

 

 

 

شایسته اتاق رو ترک کرد.

شاید انگار متوجه شد ما هنوز بینمون حرف های نگفته زیاده اما کاش بود …من تحمل سکوت نداشتم.

– میل ندارم، میخوام زود برم خونه!

 

بهم بی محلی کرد.

به جاش درب ظرف غذا رو جلوم باز کرد و قاشق رو از توی بسته بندی پلاستیکیش در اورد.

– گوش میکنی حافظ؟

 

باز هم سکوت …فقط یه نگاه سنگین که دیگه نمیتونستم تحمل کنم و مثل خودش خیره شدم تا بالاخره به حرف بیاد.

– اره …میشنوم! که چی؟

 

ازم گله داشت.

انگار منتظر بود تا من با پتک حقیقت توی دستم بهش یه ضربه بزنم تا با یه جرقه منفجر بشه.

– که نیاز ندارم اینجوری مثل برج زهر مار باهام رفتار بشه …اگه خیلی …

 

دستش رو روی دوتا طرف شقیقه‌ش گذاشت و فریاد مانند گفت:

– کافیه نیکی، خسته نشدی؟ مگه تو همین دو دقیقه پیش دراز به دراز اینجا بیهوش نبودی؟ چطوری الان جون داری با من دهن به دهن میشی؟

 

موهام رو چنگ زدم.

– فکر میکنی خوشم میاد؟ چرا قبل این که بیدار بشم منو نبردی خونه؟

 

مشتی به میز کوبید که توی جام صاف شدم.

– تو چی؟ فکر میکنی خوشم میاد به کشتنت بدم؟ یه گالن خون ازت رفت اون وقت بازم جلوی من گارد گرفتی.

 

جوابش رو میدونستم اما جرعت نداشتم بگم.

گاهی لازم بود بعضی سوال ها رو بی جواب گذاشت.

نه برای این که فکر میکردم حافظ از شنیدنش ممکنه احساس غرور بکنه، بلکه این خاطر که پیش خودش فکر نکنه من به این زودی دارم خودم رو با شرایط وقف میدم.

 

 

بیشتر از این نمیتونستم جلوش بایستم و مجبور شدم شروع به خوردن غذایی که برام گرفته بود بکنم.

مهم نبود طعم و مزه‌ش چیه یا از کدوم رستوران گرفته و ممکنه به مزاج من خوش نیاد …فقط میخواستم زود تر از اینجا برم بیرون.

 

هرچند که بدنم نیاز داشت بهش.

من این‌چند وقت انقدر دست و پنجه با هر چیزی نرم کرده بودم که دیگه جونی توی بدنم نمونده بود.

– تموم شد، دیگه بهونه ای نیست؟

 

از روی صندلی که روش نشسته بود و از اول به خوردن من نگاه می کرد، بلند شد.

– نه؛ به شایسته میگم کمکت کنه لباست رو بپوشی.

 

خواست ازم دور بره که مچ دستش رو گرفتم.

– من هنوز پاهام حس نداره، چیزی متوجه نمیشم …بخیه خوردم؟

 

سری آروم تکون داد.

– نه زیاد!

 

– شایسته انقدر زور نداره تا به من کمک کنه، خودت کمکم کن!

 

پرو نبودم.

حتی دلمم نمیخواست.

اما به هر حال خودش هم میدونست شایسته نمیتونه از پسش بر بیاد و نفسش میره تا کمکم کنه.

 

با ته‌مونده عذاب وجدانش کمک کرد و سعی داشت آروم تر باهام رفتار کنه اما به هر حال داشتم درد میکشیدم یه جورایی تا بالاخره من رو حاضر کرد و تا پایین پله ها توی بغلش حتی بعد از گذاشتنم توی ماشین، نگم داشت.

 

شالم رو درست کردم و جواب دادم:

– فردا قراره برم سر کار جدیدم، نمیتونم.

 

دروغ گفتم.

کار فقط یه بهونه من تا من واکنشش رو ببینم.

توی پوست خودم نمی‌گنجیدم که اینجوری رنگ تعجب و خشم میگرفت.

 

– دلت میخواد صدای منو در بیاری؟ کار تو‌چیه؟ جز این که مراقب آوا باشی و به خودت برسی.

 

از پنجره به آیینه و صورت رنگ پریدم نگاه کردم.

– من مهریه‌م رو بخشیدم، حقوق بازنشستگی که بیمه میده کفاف زندگی سه نفر رو نمیده.

 

توی جاش صاف نشست.

– دردت اینه؟ مامان بچه من سر همچین چیزی به این روز افتاده؟ منه لامذهب کدوم گوری بودم که لب تر نکردی؟

 

خودش گفته بود دیگه بحث نکنیم و باز داشت شروع میکرد.

– الان وقت این حرفا نیست، منو سریع ببر خونه! احتمالا مامان پوست از سرم جدا میکنه.

 

سرز تکون داد و اروم سر جاش نشست.

اصولا وقتی بلند نفس میکشید، داش سعی میکرد تمرکزش رو با دست بیاره و تا رسیدن به خونه سکوت بینمون همچنان برقرار بود.

حتی وقتی که من رو دوباره بغلش رفت و از پله ها بالا برد.

مامان به محض دیدنم اونم توی دست های حافظ کم مونده بود با نگاهش قورتم بده اما چون هدیه هم اونجا بود تحمل کرد.

– علیک سلام!

 

حافظ به ارومی روی مبل به حالت درازکش، نشوندم و کمر صاف کرد.

– سلام! ببخشید دیر شد.

 

 

مامان دیگه به این رفت و اومدن های حافظ داشت عادت میکرد.

– ما به کنار، آوا خودشو هلاک کرد؛ هدیه بیچاره کمرش درد گرفت بس که این بچه رو تو خونه راه برد.

 

رو به هدیه کردم که با لبخند بهم خیره شده بود.

– ببخشید، نمیدونستم اینجوری میشه.

 

– از کی تا حالا زنداداشم ازم معذرت خواهی میکنه؟

 

“زنداداش”؟

به گمونم که هدیه فراموش کرده بود اما بد جور به دل حافظ این‌ کلمه نشست و خنده کمرنگی روی لبش نشست.

 

مامان فقط منتظر بود خودمون تنها بشیم تا با سوال و جواب هاش از همه چیز سر در بیاره و کلی حرف تازه بارم کنه اما برای اولین بود که من حاضر بودم حافظ و هدیه انقدر همینجا ببینن تا مامان از انتظار کشیدن خسته بشه و بخوابه.

 

حافظ رو به مامان کرد و لب زد:

– نذارید از جاش تکون بخوره، داروهاشم تو کیفش گذاشتم! فردا هم میفرستم شایان براش تقویتی بگیره.

 

مامان که داشت با سینی چایی از آشپزخونه بیرون می اومد رو به حافظ کرد.

– ای بابا من که هرچقدر تو گوشش بخونم که یه جا بند بشه به حرفم گوش نمیده!

 

نگاه اخمالو حافظ بهم گره خورد.

– مجبورم نکن ببرمت خونه خودم!

 

چشم هام رو ازش دزدیدم که هدیه حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد.

– خودت نبودی به آوا شیر بدی، مجبور شدم شیر خشک بدمش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
1 سال قبل

عالیع

نگین
نگین
1 سال قبل

خیلی خوبه رمانت
فقط میشه خواهش کنم زود پارت بزاری

سما اسمان
1 سال قبل

سلام امروز پارت گذاری نمیکنید ☹️؟

الهام
الهام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

وای چرا😟💔🤕تو رو خدا بگید نویسنده زودتر پارت بده و طولانی تر باشه لطفا🙏😟❤

سما اسمان
1 سال قبل

😭😭😭😭😭

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x