رمان سرمست پارت ۶۷3 سال پیشبدون دیدگاه جا خورده حرفی نزد و دنبالم اومد که از ساختمون بیرون رفتیم. در ماشین رو باز کردم و هولش دادم روی صندلی که جیغ خفهای کشید. خشمگین…
رمان سرمست پارت ۶۶3 سال پیشبدون دیدگاه در باز بود و مهشید برای استقبالم، توی چهارچوب منتظر وایساده بود. از این توجه های الکیش متنفر بودم! سری به نشونهی “سلام” تکون دادم و به…
رمان سرمست پارت ۶۵3 سال پیشبدون دیدگاه به چشمهای ملتمسم نگاه کرد و در آخر دندونهاش رو بهم سابید. – باشه. من که از کار شماها سر در نیاوردم. حق داشت که متوجه چیزی…
رمان سرمست پارت ۶۴3 سال پیشبدون دیدگاه دهنش خود به خود بسته شد. با نفس نفس چشم بستم که یه طرف صورتم سوخت. نفسم رو قطع کردم. دستم و روی گونهم گذاشتم و پوزخندی…
رمان سرمست پارت ۶۳3 سال پیشبدون دیدگاه اوه پس ثریا خانم بعد ماهد، روی این هم حساب باز میکنه! با لبخند خوشبختمی گفتم که چشمهاش رو با شدت باد زد. مثل اینکه حالش خوب…
رمان سرمست پارت ۶۲3 سال پیشبدون دیدگاه پشیمون شمارهرو پاک کردم و خمیازهی کوتاهی از سر خستگی کشیدم. هم خسته بودم و هم گشنه. انقدر هم توی این اتاق مونده بودم که رسما دلم…
رمان سرمست پارت ۶۱3 سال پیش۱ دیدگاه وارد حموم شدم و لباسهام رو آویزون کردم. برهنه شدم و شیرآب رو باز کردم. زیر آب وایسادم و چشمهام رو بستم که تصویر ماهد، جلوی چشمم…
رمان سرمست پارت ۶۰3 سال پیشبدون دیدگاه حالت تهوعم رفته رفته شدیدتر میشد. سرم و به شیشه تکیه دادم و پلک روی هم گذاشتم… ~یه هفته بعد~ – سایه؟ با صدای ثریا…
رمان سرمست پارت ۵۹3 سال پیشبدون دیدگاه نفس کشیدن رو از یاد بردم. چنگی به قفسهی سینهم زدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم: – حق نداری عشق منو زیر سوال ببری!…
رمان سرمست پارت ۵۸3 سال پیشبدون دیدگاه – من از طرف ماهد ازتون معذرت میخوام. نباید اونجوری باهاتون حرف میزد! کنج لبش با تمسخر بالا رفت. – باعث این رفتار ماهد تویی! بعد میای…
رمان سرمست پارت ۵۷3 سال پیشبدون دیدگاه با استرس انگشتهام و بهم پیچیدم. چنددقیقهای میشد که به خونهی ثریا خانم اومدیم و توی این چنددقیقه، تنها ثریا خانم با نگاه نافذش بهم خیره شده بود. …
رمان سرمست پارت ۵۶3 سال پیشبدون دیدگاه جلو اومد و پسورد گوشی رو باز کرد. – بیا عزیزم. تشکری کردم و موبایل رو از دستش گرفتم. تند شمارهی علیرضا رو گرفتم و پوست لبم…
رمان سرمست پارت ۵۵3 سال پیش۳ دیدگاه شونهای بالا انداخت و از جا برخاست. انعامی به گارسونه داد و دستم رو گرفت. – بریم. با دست آزادم دوباره زدم توی سرم که گیج نگاهم…
رمان سرمست پارت ۵۴3 سال پیشبدون دیدگاه کتش و روی تکیه گاه صندلی گذاشت و نشست. آستین پیراهنش رو بالا داد و قاشق و چنگال رو برداشت. – اول بخوریم بعد. لیوان و کنار…
رمان سرمست پارت ۵۳3 سال پیشبدون دیدگاه بعد از کلی انتظار، ماهد با دست پر برگشت. تو هرکدوم از دستاش سه تا پاکت بزرگ بود. پنج تا از پاکت ها رو، روی صندلی عقب گذاشت…