رمان سرمست پارت ۵۹

4
(15)

 

 

  • نفس کشیدن رو از یاد بردم.

چنگی به قفسه‌ی سینه‌م زدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:

– حق نداری عشق منو زیر سوال ببری!

 

صورتش و با دست‌هاش پوشوند.

– دست خودم نیست. نمیدونم چی رو باور کنم و چی رو باور نکنم!

 

قطره اشکی روی گونه‌م چکید.

– چی باعث شده که همچین فکری با خودت بکنی؟ مگه من احمق چی بهت گفتم؟

 

نگاهش همزمان با اشکم، به چونه‌م و بعد به زمین پایین اومد.

– میشه گریه نکنی؟

 

انقدر لحنش سوز داشت که بدتر از قبل بغضم ترکید و اشک‌هام صورتم رو خیس کردن.

دستش و جلو آورد و صورتم رو پاک کرد.

– گفتم گریه نکن!

 

دستش رو پس زدم و نالیدم:

– مشکلت و بگو! انقدر هم توی رفتارهات تناقض ایجاد نکن. یه بار سرد و عصبی‌ای و یه بار مهربون و دلسوز! یه جور باش ماهد!

 

نگاهش لرزید.

– باعثش تویی!… برای چی میخوای من و ول کنی بری؟

 

صورتش و قاب گرفتم و با تلخند ته ریشش رو نوازش کردم.

– ولت نمیکنم چون نمیتونم! قادر به این کار نیستم. اما این دوری برای هردومون لازمه و به صلاح همه‌ست.

 

دستش و روی دستم گذاشت.

– صلاح چی؟…. کشک چی؟ ارزش داره؟

 

– مگه من نیاز به یه خونه نداشتم؟ بیا جور شد! به جز اون نمیخوام میونه‌ی تو و ثریا خانم بد بشه. نمیخوام به خاطر من شما دوتا از هم دلخور باشید.

 

لبخند جانسوزی زد و پیشونیم رو عمیق بوسید.

– اگه فقط به خاطر همینا میگی، خودم همه چی رو حل میکنم. تو نمیخواد نگران این چیزای مسخره باشی، خب؟

 

چشم‌هام رو با درد بستم و سرم و به طرفین تکون دادم.

– نمیشه نگران نباشم. این همه چی ای که میگی، فقط با رفتن من به اون خونه حل میشه! فکر نکن برای من سخت نیست نه، بلکه من بیشتر از تو حتی از به زبون آوردنش هم حالم بد میشه.

 

 

آب دهنم رو قورت دادم و با لحن قانع کننده‌ای ادامه دادم:

– اما مجبورم بخدا. یه بار هم که شده بهم اعتماد کن لطفا!

 

نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت.

دستش و به کمرش زد و لباش رو کش داد.

– اعتماد دارم ولی دلم راضی نمیشه. نمیدونم چرا اصراری داری به اینکار! آخه اصلا این رسم به شدت مضخرفیه و مطمئنم مامان از خودش درآورده.

 

هرچی میگفتم گوش نمی‌داد. البته حق هم داشت که راضی نشه!

– اصلا گیریم که ثریا خانم از خودش درآورده. این یه فرصته برام نه؟ حتی فرصت برای جفتمون! این دوری هم برای من خوبه و هم برای تو ماهد.

 

به در ماشین تکیه داد و دستش و به لبش زد.

– نمیتونم. نمی‌ذارم مامانم به خواسته‌ی بی رحمانش برسه، نمی‌ذارم!

 

لحظه‌ای منم پشیمون شدم از اصرارهای زیادم اما وقتی حرف‌های ثریا خانم رو به یاد آوردم، به سمت ماهد رفتم و سرم و روی سینه‌ش گذاشتم.

– مرگ من نه نیار.

 

دستش رو که بالا اورده بود تا سرم و نوازش کنه، روی هوا خشک شد.

با خشم غرید:

– قسم نده.

 

پیشونیم و به چونه‌ش چسبوندم.

– قسم ندم قبول نمی‌کنی!

 

هوفی از سر عصبانیت کشید.

– من در هرصورت نمی‌ذارم.

 

بعد به عقب هدایتم کرد و خواست سوار ماشین بشه که بدون اینکه فکر کنم، با صدای بلندی گفتم:

– اینجوریه پس من از فردا میرم از مامان کلید خونه‌ی کرج و میگیرم میرم اونجا میمونم.

 

سرجاش مکث کرد. سرش و چرخوند و با اخم یه تای ابروش رو بالا انداخت.

– تو خیلی….

 

حرفش رو خورد. چشم‌هاش رو محکم باز و بسته کرد و نفسش رو به بیرون فرستاد.

– تا فردا کارات و انجام بده بعد میبرمت خونه‌ی مامان. حالا که انقدر مشتاقی بری اونجا که حتی حاضری از من بگذری، پس منم ازت می‌گذرم.

 

پاهام میخکوب زمین شدن.

من نمیخواستم همچین برداشتی از تصمیمم بکنه! من فقط به خاطر عشق زیادی که بهش داشتم، مصر بودم روی رفتنم به خونه‌ی ثریا خانم!

 

 

باز حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. حالم اصلا خوب نبود!…. پلک زدم که دوباره چشمه‌ی اشک لعنتیم جوشید.

 

نگاهم به ماهد که سوار ماشین شده بود و به شیشه‌ زل زده بود، قفل شد.

برای بار هزارم، از به دنیا اومدنم پشیمون شده بودم.

 

خدایا؟ بدبخت تر از من بنده‌ای داری؟

اصلا من برای چی آفریده شدم؟

همش باید درد و عذاب بکشم؟

 

با بوق یهویی‌ای که ماهد زد، از جا پریدم و ترسیده نفس نفس زدم.

بهم اشاره کرد که سوار ماشین بشم.

 

با قدم‌های کوتاه و نامیزون خودم و به در ماشین رسوندم و سوار شدم.

گره‌ی روسریم رو کمی باز کردم و نفس‌هام رو به بیرون فرستادم.

 

ماهد که دید حالم میزون نیست، از صندلی عقب بطری آبی برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه، به طرفم گرفت.

 

بطری رو ازش گرفتم و زمزمه کردم:

– اینجوری نکن با من!

 

یا حرفم رو نشنید، یا شنید و اهمیت نداد.

آهی کشیدم و آب رو سر کشیدم.

ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیفته که جلوش رو گرفتم.

 

با اخم نیم نگاهی بهم انداخت که لب زدم:

– تحمل این رفتارات رو ندارم.

 

سیبک گلوش با شدت بالا پایین شد.

– جور خاصی رفتار نمیکنم، تو اینجوری فکر میکنی!

 

درد ریزی توی شکمم نشست.

صورتم رو مچاله کردم و توی خودم جمع شدم.

– نکن ماهد.

 

غیرمنتظره برگشت و فریادش و توی صورتم خالی کرد.

– کسی که داره رابطه‌ی بینمون رو خراب میکنه تویی، پس دهنت و ببند و وضع رو از این بدتر نکن سایه!

 

با دهن نیمه باز نگاهش کردم. گلوم خشک شده بود و قدرتی روی خودم نداشتم.

گوشام رو گرفتم و نگاهم رو به روبه‌رو دوختم.

– حق نداری اینجوری باهام حرف بزنی… نه حق نداری!

 

جوابی نداد و به جاش ماشین رو به حرکت درآورد.

هنوز توی همون حالت مونده بودم.

حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x