به چشمهای ملتمسم نگاه کرد و در آخر دندونهاش رو بهم سابید.
– باشه. من که از کار شماها سر در نیاوردم.
حق داشت که متوجه چیزی نشه!
از بس که همه چی مسخره و ساده لوحانه بود!
دنده عقب گرفت که با دیدن ماهد که از بیمارستان بیرون اومد، جیغی کشیدم.
– نگه دار.
شوکه ترمز کرد که کمی به جلو متمایل شدم.
با نفس حبس شده به قامت رشید ماهد که به طرف ماشینش میرفت، خیره شدم.
از دور هم شونهی خمیده و موهای پریشونش مشخص بود! اشکی از چشمم جاری شد.
دستم روی دستگیرهی در ماشین نشست اما با حرف پدرام، از کارم منصرف شدم.
– تو که نمیخواستی ببینیش!
درست میگفت! نزدیک بود باز با حماقت دردسر ایجاد کنم.
بغض کرده با نگاهم بدرقهش کردم که سوار ماشینش شد.
از اونجایی که شیشههاش دودی بودن نمیتونستم درست ببینمش.
تند دستی به صورتم کشیدم و خفه گفتم:
– بریم.
تصویرش توی سرم هک شده بود.
هرچی بیشتر بهش فکر میکردم، حالم داغون تر میشد. حالت تهوع و سرگیجه هم به حالم اضافه شده بود.
رسما داشتم میمردم! پدرام که دید حالم خوب نیست، سریع دور زد و از اون محل دور شد.
خم شدم و صورتم و با دست پنهون کردم.
– خوبی؟ میخوای بریم درمونگاه؟
بیحال نچی کردم که “باشه” ای گفت.
صاف نشستم که چشمهام سیاهی رفتن.
دستم و به داشبورد گرفتم و چشم بسته نفس عمیق کشیدم.
سرعت ماشین که بالاتر رفت، سرم و کمی کج کردم و زمزمه وار گفتم:
– چرا انقدر تند میرونی؟
اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
– حالت خوب نیست میریم درمونگاه.
– نمیخواد…
حرفم رو قطع کرد.
– انقدر مخالفت نکن! رنگ به رو نداری باید حتما یه دکتر ببینتت.
****
~ماهد~
چندضربهی پی در پی به فرمون زدم.
چرا همچنان باید از فکر به سایه عذاب میکشیدم؟
مگه اون خودش پاپس نکشید؟
مگه خودش برای بار دوم ترکم نکرد؟
پس چرا این قلب لامصبم هنوز هم به عشق اون لعنتی میتپید؟
با حال خراب انگشتهام رو دور فرمون حلقه کردم. این چندوقت یه آدم عصبی و خودجوش شده بودم که هیچکس نمیتونست تحملش کنه!
حتی مهشید هم متوجه این تغییر یهوییم شده بود و وقت و بی وقت بازجوییم میکرد…
با لرزیدن جیبم، گوشیم و بیرون آوردم و بی حوصله آیکون رو وصل کردم.
حلال زاده هم بود!
– بله مهشید؟
انقدر لحنم سرد و در عین حال محکم بود که جا خورد.
– کجایی؟
از سوال های بی موردش خسته شده بودم.
آینهی ماشین رو کج کردم و نگاهی به قیافهی داغونم انداختم.
– بیمارستان دیگه. میخوای کجا باشم؟
لحنش اعتراض وار شد.
– باشه آروم باش! بابا اصرار کرد که بهت زنگ بزنم کارت تموم شد بیای اینجا. هم مامان و هم بابا دلشون میخواد ببیننت.
اصلا حس مهمونی رفتن رو نداشتم.
ماشین رو روشن کردم و بدون نگاه کردن به بغل و راهنما زدن، وارد خیابون شدم.
– خودت میدونی که این روزا اعصاب خودمم ندارم! از طرف من ازشون تشکر کن. خودت هم هروقت خواستی برگردی بگو بیام دنبالت.
کلافه پوفی کشید.
– بله خودم میدونم، اما زشته روشون و زمین بزنی ماهد! یه امشب و بیا چنددقیقه پیششون باش بعد باهم برگردیم خونه.
ناچار پلکهام رو باز و بسته کردم.
– باشه میام.
من برای پدر و مادر مهشید احترام قائل بودم و به قول مهشید، نباید روشون رو زمین میزدم.
مدت ها هم بود که به خونشون نرفته بودم و این دیدار، واجب بود!
مهشید به راحتی نفسش رو به بیرون فرستاد.
– مرسی پس منتظرتیم.
تماس رو قطع کردم و مسیر رو تغییر دادم.
شیشهی ماشین رو پایین دادم و دستم رو به لبهش تکیه دادم.
اولین چیزی که به یادم اومد، باز هم سایه بود!
ای کاش ما انسان ها یه قدرتی داشتیم، که وقتی عاشق یکی میشیم و به هر دلیلی خواستیم فراموشش کنیم، یه دکمهرو بزنیم و دیگه هیچ خاطره ای از معشوقهمون به یادمون نمونه.
دستم رو از حرص مشت کردم و از توی داشبورد، پاکت سیگار رو برداشتم؛ یه نخ بیرون کشیدم و لای دندونهام گذاشتم.
تا نصفه شیشهرو بالا کشیدم و با فندک ماشین، سیگار رو روشن کردم.
پوک عمیقی زدم و دود رو از بینیم به بیرون فرستادم.
اگه روزی چند نخ سیگار نمیکشیدم، از اینی که هستم بدتر میشدم!
هنوز که هنوزه نتونسته بودم اتفاقات اخیر رو درک کنم و توی شوک بودم.
چطور سایه به همین راحتی درخواست مادرم رو قبول کرد؟
چطور این عقاید پوچ و بی معنی رو پذیرفت؟
مگه منو دوست نداشت؟ مگه بین من و آیدا، من رو انتخاب نکرد؟
پس الان چه اتفاقی افتاده؟ چرا به این حال و روز افتادیم؟ نگران من بود؟ نگران اینکه بی جا و مکان بمونه؟
انقدر سوال ذهنم رو درگیر کرده بود که حتی موقع عمل هم تمرکزم رو از دست داده بودم.
پوک دیگهای به سیگار زدم و توی کوچه پیچیدم.
به قدری فکر و خیال دیوونهم کرده بود که متوجه سرعت بالای ماشین و گذر زمان نشده بودم.
به ته کوچه که رسیدم، جلوی در خونهی مهراد خان ترمز کردم. از ماشین پیاده شدم و فیتیلهی سیگار و روی زمین انداختم.
ماشین رو قفل کردم و روبهروی ساختمون وایسادم. آیفون رو زدم و از توی در شیشهای، به خودم خیره شدم.
لباسهام مرتب بودن اما موها و قیافهم به شدت بهم ریخته به نظر میرسیدن.
موهای روی پیشونیم رو به بالا سوق دادم که در باز شد.
دمی گرفتم و وارد آپارتمان شدم.
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به آسانسور رسوندم.
سوار شدم و دکمهرو فشردم.
به دیوارهی آسانسور تکیه دادم که طبقه به طبقه بالا رفت و بالاخره ایستاد.
در که به صورت خودکار باز شد، بیرون رفتم و با قدمهای بلند به سمت واحد موردنظر رفتم.