رمان سرمست پارت ۶۰

4.4
(17)

 

 

حالت تهوعم رفته رفته شدیدتر میشد.

سرم و به شیشه‌ تکیه دادم و پلک روی هم گذاشتم…

 

~یه هفته بعد~

 

– سایه؟

 

با صدای ثریا خانم، با کمردرد از جا بلند شدم و از اتاق کوچیک و دلگیری که بهم داده بود، خارج شدم. صداش از پذیرایی میومد.

 

از راهرو گذشتم و به پذیرایی رفتم که با دیدن مهتاب، چشم درشت کردم.

دستی به لباسم کشیدم و جلو رفتم.

 

مهتاب زودتر متوجه اومدنم شد و با لبخند برخاست. سلامی کرد که بی حرف روی دورترین مبل بهشون، جا گرفتم.

 

ثریا خانم استکان توی دستش و روی میز گذاشت و با اخم پرسید:

– سلام کردن بلد نیستی؟

 

توی این یه هفته به این نوع حرف زدناش عادت کرده بودم! نگاه کوتاهی به مهتاب انداختم و گفتم:

– سلام.

 

لبخندش رو تجدید کرد.

– خوبی سایه جون؟ نی نیمون خوبه؟

 

زورکی جواب دادم:

– آره ممنون… تو از کجا خبر داری؟

 

به ثریا خانم اشاره کرد.

– زن‌دایی همه چی رو بهم گفتن. فکر نمیکردم انقدر باهوش باشیا!

 

سرد و غضب‌الود دست‌هام و زیر سینه‌هام جمع کردم.

– متوجه منظورت نمیشم.

 

خودش رو کمی به عقب کشید و خندید.

– خودمونیم دیگه! فکر نمیکردم ماهد رو دوباره سمت خودت بکشی.

 

با توپ پر خواستم جوابش رو بدم که ثریا خانم مداخله کرد:

– ماهد یه اشتباه رو دوباره تکرار نمیکنه! فقط بچه‌ش توی شکم سایه‌ست… همین و بس!

 

باز هم همون حرف‌های همیشگی. دیگه خسته شده بودم از شنیدنشون!

بی حوصله چشم‌هام رو از خستگی مالوندم.

– میشه بگید برای چی منو صدا کردید؟

 

ثریا خانم حق به جانب گفت:

– مهتاب از این به بعد بیشتر به اینجا رفت و آمد میکنه. اگه کاری داشتی که نمیتونستی به من بگی، میتونی با مهتاب درمیون بذاری.

 

با خشم بلند شدم. صبر منم حدی داشت!

– هنوز انقدر محتاج نشدم که از کسی کمک بخوام. ممنون!

 

مهتاب استکان رو نزدیک لباش کرد و با خباثت لب زد:

– حالا چرا عصبی میشی عزیزم؟

 

با نفرت رو ازش گرفتم و به طرف اتاقم رفتم.

– راستی مهتاب جان، ماهد چطوره؟ از وقتی این دختره سایه‌رو آورده با من حرف نمیزنه.

 

با شنیدن اسم “ماهد” سرجام مکث کردم.

دلم برای دیدنش لک زده بود!

 

مهتاب با لحن شادی گفت:

– اتفاقا تا قبل اینکه بیام اینجا، رفتم بیمارستان پیشش. خیلی بی حوصله و عصبی بود! چندبار نزدیک بود با کارکنای بیمارستان هم دعواش بشه.

 

بغضی بیخ گلوم نشست. مردِ من نابود شده بود!

ثریا خانم زندگی جفتمون رو از هم پاشوند.

دستی به لبام کشیدم و به طرف اتاق پرواز کردم.

 

خودم رو داخلش انداختم و در و قفل کردم.

با دردی که توی قفسه‌ی سینه‌م پیچیده بود، روی تخت نشستم و پاهام رو جمع کردم.

 

دقیقا یه هفته پیش، بعد اینکه ماهد منو به ثبت احوال رسوند، خودش رفت و تا فرداش خبری ازش نبود.

 

بعدش هم که اومد و با همون رفتارهای سردش، منو به اینجا رسوند و بی حرف و خداحافظی گذاشت رفت.

 

به قدری اون روز ازش دلگیر بودم و دلم شکسته بود که حد نداشت.

از یه طرف هم ثریا خانم همش با حرف‌هاش آزارم میداد و شب و روز کارم شده بود گریه کردن.

 

قبل اینکه بیام اینجا، کارای واجبه‌رو هم انجام دادم و به آیدا توضیح دادم که چندوقتی نمیتونم ببینمش ولی شماره‌ی خطی که ماهد برام گرفته بود رو بهش دادم و قول هم ازم گرفت که هرروز باهاش تماس تصویری بگیرم.

 

علیرضا هم کلی مسخره‌م کرد که وقتی میخواستم حضانت آیدا رو بهش بدم، چقدر سعی داشتم که آیدا بیشتر پیش خودم بمونه و حالا ممکن بود چندهفته نتونم ببینمش.

 

چون باید اول خودم اینجا جا میفتادم و بعد آیدا رو میاوردم پیش خودم!

موبایلی که ماهد روز آخر بهم داد رو برداشتم.

 

صفحه‌ش رو باز کردم و وارد گالری شدم و بعد، روی عکس چندسال پیش خودم و ماهد زوم کردم.

وقتی این گوشی رو بهم داد، تنها چیزی که توش بود، همین عکس بود!

 

نمیدونستم چطور این عکس رو تا الان نگه داشته و برای چی توی این موبایل سیوش کرده اما هرچی بود، با هربار دیدن این دوتا جوونی که فارغ از همه جا همدیگه‌رو بغل کرده بودن و با لبخند به دوربین خیره شده بودن، قلبم بی‌تاب و بی‌تاب تر میشد!

 

چی بودیم و چی شدیم! دلم میخواست برگردم به اون دوران و همه چی رو تغییر می دادم! حتی حاضر بودم اگه به اون زمان برگردم، با ماهد یواشکی عقد کنیم و فرار کنیم!

 

فقط یه فرصت میخواستم. فرصتی که شدنی نبود!

پر بغض آب دهنم رو قورت دادم و گوشی رو به سینه‌م فشردم.

 

جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم و روبه‌روی آینه‌ی قدی قدیمی‌ای که گوشه‌ی اتاق بود، وایسادم.

 

راحت میتونم بگم توی این یه هفته سه چهار کیلو وزن کم کردم! از بس غذا کم میخوردم و گوشه گیر شده بودم.

 

فکر کنم به اندازه‌ی چند لیتر هم گریه کردم و همونا باعث شده بود که زیر چشم‌هام کبود بشه و گود بیفته.

 

شکمم رو نوازش کردم. این بچه هم مثل همیشه پاسوز من شده بود!

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، یقه‌ی لباسم رو گرفتم و خودم رو باد زدم.

 

به خاطر گرمای تابستون و حاملگیم، هرروز هرروز عرق میکردم و حموم لازم میشدم.

اما تحمل کردم و این یه هفته حموم نرفتم.

 

هوفی کشیدم و جلوی کمد لباسیم نشستم.

وقتی به اینجا اومدم، فهمیدم که ماهد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام لباس و وسایل شخصی گرفته بود و اینجا گذاشته بود!

 

در حین اون رفتارهای سردش، همچنان حواسش بهم بود!

آه غم انگیزی کشیدم و کشو رو باز کردم.

 

یه دست لباس زیر و شلوار و آستین بلند ست خونگی از توی کشو بیرون آوردم.

اول خواستم تنها به عوض کردن لباس‌هام بسنده کنم اما دیگه طاقت نداشتم.

 

حتما باید یه دوش میگرفتم!

لباس‌هام رو همراه با حوله برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

 

از قبل جای حموم رو میدونستم، برای همین بی توجه به ثریا خانم و مهتاب، از کنارشون گذشتم و خودم رو به حموم که کنار آشپزخونه بود، رسوندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x