رمان سرمست پارت ۶۷

4.4
(17)

 

 

جا خورده حرفی نزد و دنبالم اومد که از ساختمون بیرون رفتیم. در ماشین رو باز کردم و هولش دادم روی صندلی که جیغ خفه‌ای کشید.

 

خشمگین ماشین رو دور زدم و سوار شدم که جیغ دوباره‌ای کشید.

– این کارات یعنی چی؟ چرا مثل وحشیا رفتار میکنی؟

 

چشم‌هام رو به طرز وحشتناکی گشاد کردم و تهدیدوار پچ زدم:

– لال میمونی تا به خونه برسیم!

 

اخم غلیظی کرد و خواست در رو باز کنه که قفل مرکزی رو زدم.

چندبار تلاش کرد و در آخر مشتی به در زد.

– من جایی با تو نمیام ماهد.

 

ماشین رو روشن کردم و دنده عقب گرفتم.

– مگه دست توعه؟

 

نالان سرش رو بین دست‌هاش گرفت.

– جنون بهت دست داده! اصلا برای چی این کارا رو میکنی؟ حق ندارم دلیل این دیوونه بازیات رو بدونم؟

 

اگه یه کلمه‌ی دیگه حرف می‌زد، یه کاری دست خودم و خودش میدادم.

 

من همینجوری در حالت عادی عصبی بودم و حالا با حرف‌ها و رفتارهایی که امشب دیدم و شنیدم، عصبانیتم سر به فلک کشیده بود و مثل همیشه کنترلی روی خودم نداشتم.

 

وقتی دید جوابش رو نمیدم، دستش و روی ساق دستم گذاشت که با شدت پسش زدم.

 

لب گزید و شمرده شمرده گفت:

– منو روانی نکن ماهد، بگو چت شد یه دفعه!

 

فوری نگاه وحشیم رو بهش دوختم که دهنش رو بست. اگه به من بود، همون خونه‌ی مهراد خان حرفم رو بهش میزدم اما این وسط پای آبروم وسط بود…

 

به خونه که رسیدیم، مهشید خواست پیاده بشه که باز هم با در قفل شده مواجه شد.

 

لب برچید و حرصی گفت:

– رسیدیم، نمیخوای در و باز کنی؟

 

از اینکه با لحن طلبکارانه باهام حرف می‌زد، متنفر بودم. دیگه نتونستم تحمل کنم و نعره‌ی بلندی زدم:

 

– الان من شدم بدهکار؟ واقعا خجالت نمیکشی مهشید؟… یه چندوقت بحثی بینمون نبود دوباره دلت هوای دعوا کرده؟

 

ناباور دستش و روی دهنش گذاشت.

– مگه… مگه چی گفتم؟

 

صورتم و نزدیک صورتش کردم و چشم‌های براقم رو به نگاه لرزونش دوختم.

 

– رفتی چه زری به مامان بابات زدی؟ چی برات کم گذاشتم که رفتی گه خوریم و پیش اونا کردی؟ تو انسانیت داری مهشید؟ آبرو حالیت میشه؟

 

به وضوح نفس کشیدنش قطع شد.

– چی‌؟… چرا چرت و پرت میگی؟

 

به بالای سرم اشاره کردم.

– من شاخ رو سرم دارم؟!… حرف هات و شنیدم ابله! بازم انکار میکنی؟

 

قشنگ توی چشم‌هاش مشخص بود که عاجز مونده. سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:

– مجبور شدم.

 

ضربه‌ای محکم به شیشه‌ی پشت سرش زدم.

– چه مجبوری هان‌؟ دردی داشتی میومدی به خودم میگفتی! میدونی من بدم میاد کسی از زندگی خصوصیم چیزی بفهمه حتی اگه اون پدر و مادر تو یا مادر من باشه!

 

یهو جرات پیدا کرد و هولم داد به عقب.

– حقشون بود که بفهمن دخترشون چجوری زندگی میکنه. ماهد ما توی این هشت نه سال چندسال رو مثل یه زن و شوهر درست حسابی زندگی کردیم؟ اصلا یادته آخرین باری که به خوبی و خوشی کنار هم بودیم کی بوده؟

 

– برای من دلیل و منطق الکی نیار! باعث همه ی این دعواها خودتی. تقصیر من نیست که بیست چهارساعت گیر سه پیچ بهم میدی، حالیته؟

 

مشتی به قفسه‌ی سینه‌م کوبوند.

– خسته شدم از این زندگی گند و فلاکت بار. همش دعوا دعوا دعوا!.. تو خودت دوست داری همینجوری با قهر و جروبحث ادامه بدیم؟

 

ناخواسته بازوش رو توی مشتم گرفتم و با عصبانیت فشار دادم.

– این چیزیه که خودت خواستی!… الان حرف حسابت چیه؟ چرا هی گیر میدی بهم؟

 

اشکش از چشمش چکید.

– دستم و شکستی وحشی… من همش گیر میدم بهت یا تویی که این چندروز عین یه تیکه آشغال باهام رفتار میکنی؟

 

دستش و با شدت ول کردم و غریدم:

– دوباره میپرسم! حرف حسابت چیه؟

 

با نفس نفس دستش و روی گلوش گذاشت و مثل یه بمب منفجر شد.

 

ضجه زد و با گریه صداش رو بلند کرد:

– روزبه و میخوام!

 

 

گوش‌هام سوت کشیدن… دستم توی هوا خشک شد. حتی قدرت تکلم هم نداشتم.

 

بدون اینکه نفس بکشم، با شک لبخونی کردم:

– چی گفتی؟

 

تازه متوجه حرفش شد. با چشم‌های درشت شده از ترس نگاهم کرد که دستم و مشت کردم و با صدای خش دار و بلندی گفتم:

– یه بار دیگه گهی که خوردی رو بخور!

 

لرزون اسمم رو صدا کرد.

رگ گردنم باد کرده بود و از شدت عصبانیت و تنفر، نفس نفس میزدم.

 

محکم گردنش رو بین انگشت‌هام گرفتم و با تمام قدرت فشردم.

 

با خس خس دستش و روی دستم گذاشت و سعی کرد کنارم بزنه اما به قدری خشم کورم کرده بود، که تنها با گرفتن جونش آروم میگرفتم.

 

پره های بینیم با شدت باز و بسته شدن.

با نفرت گردنش و ول کردم و سیلی دردآوری به گوشش زدم.

 

سرش به شیشه‌ی ماشین خورد که آخی گفت و شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن.

 

حرفش چندبار توی سرم اکو شد.

“روزبه و میخوام…”

 

هنوز نمیتونستم هضم کنم که زنم بهم خیانت کرده و عاشق پسرعموی خودش شده!

 

با صدای دورگه‌ای بی توجه به حال خراب و گریه‌ش پچ زدم:

– گمشو پایین!

 

با هق هق به التماس افتاد.

– ما… ماهد بذار توضیح بدم.

 

با حرص خم شدم و در ماشین رو باز کردم.

به بیرون هولش دادم و جوری داد زدم که ماشین لرزید.

 

– گفتم گمشو پایین هر*زه‌ی عوضی! گمشو تا آتیشت نزدم!

 

بی صدا هق زد که از ماشین پرتش کردم پایین.

در رو بستم و پام رو روی گاز فشار دادم.

 

از عصبانیت تمام بدنم به لرزه افتاده بود.

انقدر همه چی غیرمنتظره پیش رفت که درکی برای فهمیدنشون نداشتم.

 

درسته مهشید و دوست نداشتم اما اون خوب میدونست که چقدر روش به عنوان زنم غیرت دارم! میدونست که خیانت ببینم تاوان بدی رو در نظر میگیرم ولی باز هم کار خودش رو کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x