رمان مادمازل پارت ۱۰۳2 سال پیش۵ دیدگاه زل زده بود تو چشمهام اما حرفی نمیزد. همین سکوتش باعث شد باز هم خودم دست به کار بشم برای همین دستهامو دور کمرش حلقه کردم و…
رمان مادمازل پارت ۱۰۲2 سال پیش۳ دیدگاه فکر میکردم فرزام دست کم قراره واسه شام بیاد خونه اما حتی اون موقع هم بیرون موند تا من حتی این وعده ی غذایی از اولین روز…
رمان مادمازل پارت ۱۰۱2 سال پیش۲ دیدگاه اونقدر منتظر مونده بودم که حس میکردم کم کم داره زیر پام علف سبز میشه. آرنجم رو گذاشتم روی میز و کف دستمو تکیه گاه سرم کرده…
رمان مادمازل پارت ۱۰۰2 سال پیش۵ دیدگاه تو خواب بودم که حس کردم تلفنم داره زنگ میخوره. دلممیخواست دستهامو بزارم روی گوشهام که اون صدا دیگه نره رو مخم اما نمیشد و اون…
رمان مادمازل پارت ۹۹2 سال پیش۳ دیدگاه چرخیدم و پشت بهش نشستم. زیپ لباسم رو نه به آرومی بلکه با کلافگی و عصبانیت داد پایین جوری که تمام تنم باهاش لرزید و بعد هم…
رمان مادمازل پارت ۹۸2 سال پیش۴ دیدگاه شیشه رو دادم پایین و دستم رو بردم بیرون. خنکای هوا که به کف دستم خورد چشمامو باز و بسته کردم و لبخند ملیحی روی صورت نشوندم. دلم…
رمان مادمازل پارت ۹۷2 سال پیش۲ دیدگاه مهمونها کم کم، خداحافظی میکردن و می رفتن. دیگه خبری از اون انبوه آدمهای مختلف نبود. تعدادشون کمتر شده بود و هرچی مونده بود تقریبا اقوام خیلی…
رمان مادمازل پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زد و با تحقیر و غیظ سرتاپام رو برانداز کرد و گفت: -همونی که خواستگارت بود آرهههه!؟ نمیدونم از زدن این حرف…
رمان مادمازل پارت ۹۵2 سال پیش۳ دیدگاه نگاهی به نیمرخم انداخت اما دیگه حرفی نزد.من هم دیگه چیزی نگفتم. اوایل احساس میکردم اگه باهاش حرف بزنم بابت هر موضوعی که دلخوری داشته باشه ممکنه…
رمان مادمازل پارت ۹۴2 سال پیش۲ دیدگاه متعجب و دلگیر نگاهش کردم.نمیدونم چرا تو بهترین روز زندگیمون اینجوری تلخ زبونی میکرد. خسته و غرولند کنان برگشت و در ماشین رو برام باز کرد. نگاهی…
رمان مادمازل پارت ۹۳2 سال پیش۳ دیدگاه یه دل سیر که ازم عکس گرفت بالاخره تلفن همراهش رو گذاشت تو جیب شلوارش و بعد گفت: -خب.من دیگه باید برم.نمیخوام کسی اینجا…
رمان مادمازل پارت ۹۲2 سال پیش۲ دیدگاه گوشی نیکو رو از دستش کش رفتم تا خودم باهاش حرف بزنم و به محض اینکه اونو کنار گوشم گرفتم گفتم: “فرزام…من خیلی وقت اینجا…
رمان مادمازل پارت ۹۱2 سال پیش۲ دیدگاه خندیدم و شالمو کشیدم بالا و گفتم: -چشممم… یه چشمک زد وبعدهم قدم زنان سمت ماشینش رفت.نمی رفت باز من همونجا وایمستادم که هی بیشر…
رمان مادمازل پارت ۹۰2 سال پیش۱ دیدگاه منتظر بودم به لبهام گیره بده.به سرخی رژ لبم.اما اینکارو نکرد تا بهم بفهمونه بیخودی خاطرخواهش نشدم: -رنگ رژت خیلی قشنگه…. خیره تو…
رمان مادمازل پارت ۸۹2 سال پیش۱ دیدگاه از تو آینه نگاهم کرد و گفت: -باشه برو… تو سر و دلم بود تمام دنیا و تمام عالم و آدم بفهمن من،نیکو بزرگمهر…