رمان انرمال پارت ۶۳2 سال پیش۱ دیدگاه تو زختکن روی صندلی نشسته بودم و کش بلند و دراز رو سر حوصله دور مچم میبستم. کیومرث پشت سرم چپ و راست راه میرفت و میگفت: …
رمان انرمال پارت ۶۲2 سال پیشبدون دیدگاه *آرمین* صدای بازو بسته شدن در و حتی غر غر کردن و کوبیده شدن پا به جاکفشی تقریبا از خوابی که به خاطر حضور نحس…
رمان انرمال پارت ۶۱2 سال پیش۱ دیدگاه آب دهنمو قورت دادم و با زدن یه لبخند کمرنگ پرسیدم: -کلاس تموم شد !؟ فقط بهم خیره بود و نگاهم میکرد.نگاه هایی…
رمان انرمال پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه خم شدم و با برداشتن بالش و پتو رفتم سمت تختش. هر جور که میسنجیدم تهش به این باور میرسیدم که بهترین کار همونیه که تو سرمه.…
رمان انرمال پارت ۵۹2 سال پیش۱ دیدگاه دستهاش رو بالا و پایین کرد و عاجرانه گفت: -ای بابا… با مکث کوتاهی آهسته تر و زمزمه کنان گفت: -عجب…
رمان انرمال پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه آرمین دستهای منو از پهلوهای عریان خودش جدا کرد بعد هم خیلی سریع چرخید سمتم و گفت: -تو چرا هنوز اینجا وایستادی! برو لباساتو تنت کن!…
رمان انرمال پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه اینو گفت و کش و قوسی به تنش داد و سمت اتاق شقایق رفت. آرمین چرخید سمت مجی و منم که طبیعتا به اجبار چرخیدم تا…
رمان انرمال پارت ۵۶2 سال پیش۱ دیدگاه نزدیک که شد کیفو پرت کرد سمتم و گفت: -بگیر…اینم پولت بچه مایه دار! سرم رو به آرومی خم کردم و نگاهی به…
رمان انرمال پارت ۵۵2 سال پیش۱ دیدگاه ایستاد و دیگه قدم بعدی رو بردنداشت چون من سد راهش شده بودم. همون حالت لش و بیخیال خودش رو داشت. همون حالتی که میگه زندگی و…
رمان انرمال پارت ۵۴2 سال پیش۱ دیدگاه مجتبی که به نظر میومد خودش قصد پیاده شدن رو نداره،ماشین رو نزدیک خونه پارک کردو بعد سرش رو خم کرد و با نفسش چند بار رو…
رمان انرمال پارت ۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه *شیلان* دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و شال گردنم رو تا روی دماغم بالا آورده بودم و درحالی که از سرما به خودم می لرزیدم…
رمان انرمال پارت۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه چون اینو گفتم صورتش کمی درهم شد. انتظار نداشت تا وقتی اینجاست منم باشم و باهم خوش بگذرونیم اما من الان تنها چیزی که بهش فکر میکردم…
رمان انرمال پارت ۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه از اون خونه تا سر خیابون اصلی رو یه نفس دویدم و اصلا هم به صداها و حتی تماسهاش توجه نکردم. و…وقتی میگم یه نفس یعنی حتی…
رمان انرمال پارت ۵۰2 سال پیش۱ دیدگاه تمام دری وری ها و حرفهای نچسبش رو بی جواب گذاشتم و ترجیحا به خوردن همون قهوه ادامه دادم اما خیلی بی هوا اول فنجون خودش رو…
رمان انرمال پارت ۴۹2 سال پیشبدون دیدگاه به ماشین که نزدیک شدیم مجتبی خم شد و نامحسوس بوسه ای روی بدنه اش نشوند و گفت: -جوووون!عجب جیگیریه تو نمیری! عجب جیگریه! یعنی…