رمان انرمال پارت ۶۳

3.6
(12)

 

 

تو زختکن روی صندلی نشسته بودم و کش بلند و دراز رو سر حوصله دور مچم میبستم.

کیومرث پشت سرم چپ و راست راه میرفت و میگفت:

 

 

-اصلا دستکمش نگیر! اصلا!

قدش از تو کوتاه تر اما چغر و بد بدنه!

تند و تیزه و مشتهاش کاری!

حواست به ضربات پاش باشه

بیشتر حریفهاش رو با ضربه به پا از پا درمیاره تا دست!

تخصصشه!

خیلی ها روش شرط بستن ببری پولا سرازیر میشه سمت تو!

 

 

اون حرف میزد و من در سکوت کامل کش رو دور دستم میبستم.

برام مهم نبود حریفم چقدر قَدَره!

تنها چیزی که مهم بود پول بود…پولی که اگه برنده میشدم دستمو میگرفت و میتونستم بزنم به زخم و زیلهای زندگیم و چاله چوله هارو باهاش پر بکنم!

 

اونقدر تو خودم بودم که حواسم جمع نشد جز وقتی که کیومرث زد پس کله ام و گفت:

 

 

-فکر و ذهنت کدوم گوریه؟ اصلا به حرفهای من گوش میدی!؟

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گله مند پرسیدم:

 

 

-حتما باس بزنی !؟

 

 

چشم غره ای بهم رفت و گفت؛

 

 

-تو قراره تو قفس مثل چی کتک بخوری حالا از یه پس گردنی من شاکی میشی؟!

میرم بیرون…هنوط وقت داری….یکم گرم کن

 

 

اون رفت و بلافاصله مجتبی با دوتا نوشیدنی اومد داخل.

یکی از اوناها روخوش خورد تا فشارش نیفته و اون یکی رو سمت من گرفت و گفت:

 

 

-داش من این یارو دیدم! داش این گولاخیه…این به گاو لگد بزنه کله پاچه میشه!

بیخیال این مسابقه شو!

انصراف بوه من حوصله مراسم ختم و حلوا و چهل و این حرفهارو ندارماااا…

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-زد نزن بزمچه!

 

زر زدنهای مجی تمومی نداشت.

وقتی که من داشتم کِش کِرم رنگ دومی رو دور دست دیگه ام می پیچوندم به جای اینکه بهم روحیه بده انگار که تو مراسم عزاداری باشه و میکروفون نوچه خونی دستش باشه با صدای گریه آلودی گفت:

 

 

-این جوون رعنایی که میبینید قراره تا یکی دوساعت دیگه نفله بشه.

قراره از آقا آرمین تبدیل بشه شادروان جوان ناکام آرمین!

مردم…آاااای مردم….این جوان ناکام هنوز دختری رو نگاییده و قراره به ملکوت بپیونده…تورو خدا براش دعا کنید…

 

 

با پا یه لگد بهش زدم و گفتم:

 

 

-ببند در گاله رو بابا!

 

 

دستشو دراز کرد و گفت:

 

 

-نکبت دارم واست نوحه میخونه….

 

 

-سر قبر بابات بخون…. گمشو بیرون اگه میخوای اینجوری زز زر بکنی!

 

 

خواست جوابمو بده که در باز شد و چون صدای پاشنه کفش تو رختکن پیچید نگاه هردومون به عقب معطوف شد.

به پشت سر…به سمت در..

جایی که صحرا صداقت نزدیک به در ایستاده بود.

مثل همیشه ظاهرش جوری بود که انگار همین الان از صحنه ی مد و فشن برگشته!

ادکلن چند میلونی.کفش مارک، مانتوی مارک،شلوار مارک،جواهرات مارک، کیف مارک و …این دختر اصلا خود مارک بود!

لبخند عریضی زد و قدم زنان اومد سمت من.

مجی یا دیدنش لبخندی گل گشادی زد و رفت سمتش.

خیزه به صورت بزک کرده و نایس صحرا،دستش رو به سمتش دراز کردو محو خوشگلی صورتش گفت:

 

 

-س…سلام صحرا خام…

 

 

صحرا دستشو دراز کرد اما به جای فشردن دست مجی، اونو به سمت من دراز کرد و گفت:

 

 

-خوشحالم که قبل از مسابقه ی امروز فرصت کردم ببینمت!

 

 

مجی نیششو بست و دستشو پس کشید.

هر چقدر اون مشتاق بود با صحرا دست بده به همون اندازه من تمایلی به انجام اینکار نداشتم واسه همین کوتاه و برخلاف میلم دستشو آهسته فشردمو گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

جوابم گرچه دلخواهش نبود اما اونو ازم متنفر نکرد.

خیلی زود خودشو جمع و جور کرد و با جمع کردن انگشتهاش و پس کشیدن دستش گفت:

 

 

-بدی این مسابقات اینکه که تا روز مسابقه نمیدونی رقیبت قراره کی باشه واسه همین نمیشه آنالیزش کرد تا روز مسابقه!

میگن آدم قَدریه…

یکی دو مورد از حریفهاش هم بخاطر ضربات مرگبارش فوت کردن!

 

 

تا اینو گفت مجی با سر انگشتهاش صورت خودش رو چنگ انداخت و مثل یه زن گفت:

 

 

-روم سیااااه ! نکنه جدی جدی این بچه تو قفس شادروان بشه!

 

 

 

اما حتی این موضوع هم برای من نهم نبود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

خیلی کمه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x