رمان انرمال پارت ۶۲

4
(15)

 

 

 

*آرمین*

 

 

صدای بازو بسته شدن در و حتی غر غر کردن و کوبیده شدن پا به جاکفشی تقریبا از خوابی که به خاطر حضور نحس شیلو از زهر مار برای من بدتر شده بود دل سیرم کرد!

نیم خیز شدم و زل زدم به رو به رو.

دوباره به در لگد زده شد و پشت بندش یکنفر غرولند کنان گفت:

 

 

-حتما من باید باشم و هی هولشون بدم تا آشغالارو بزارن بیرون! بو گند خونه حالمو بهم زد…اه اه اه….

 

 

انگشتامو با عصبانیت لا به لای موهام بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-حالا اگه گذاشتن دو ساعت کپه مرگمونو بزاریم!

 

 

پتورو به کل کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین.

قدم زنان به سمت در رفتم.

چشمم که مامان افتاد همونجا تو قاب در ایستادم و بهش خیره شدم و با زدن یه نیشخند گفتم:

 

 

-به به!باد آمد و بوی عنبرنسا آمد!

 

 

صدام رو که شنید و متوجه ام شد سرش رو چرخوند سمتم و گفت:

 

 

-عنبر نسا خودتی و عمه ات!ببینم حتما من باید تو این خونه باشم که هی مجبورت کنم این آشغالارو قبل از اینکه بوی عنشون کل اینجارو برداره بندازی بیرون!؟

 

 

عطسه ای کردم و گفتم:

 

 

-حالا شوما خون خودتو کثیف نکن!

 

 

سوراخای بینیش رو با انگشتاش بست وبعد پنجره ی آشپزخونه رو باز کرد و طبق عادت همیشگیش البته عادتی که مختص روزهای نبودن من و بی حوصلگی خودش بود کیسه زباله رو پرت کرد پایین و این همزمان شد با یه آخ بلند مردونه.

با جلو بردن سرش یه نگاه به پایین انداخت و بعد دستشو گذشت جلو دهنش و هینی کشید و فورا از پنجره فاصله گرفت و گفت:

 

 

-خورد تو سر عباس آقای سوپری!

 

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-بیچاره عباس آقا!

 

 

اینو گفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم که از آشپزخونه بیرون اومد و پرسید:

 

 

-آرمین…شیلان پیش تو بوده !؟

 

 

چون اینو گفت ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم….

 

 

 

 

چون اینو گفت ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم.

هیچ دلیلی نمی دیدم همچین چیزی رو از اون‌مخفی نگه دارم خصوصا که بعضی از وسایل اون نفله رو میشد اینجا دید و خودش هم یه جورایی اینو میدونست، بنابراین خیلی خونسرد جواب دادم:

 

 

-آره!

 

 

قدم زنان از آشپرخونه بیرون اومد و همزمان گفت:

 

 

-میدونی…باباش فکر میکنه یکپ زیادی لوسه منم بهش حق میدم.

شیلان واقعا لوس و از خود راضی و خودخواهه.

خودخواه نبود که با این ناز و اداها و قهر بیخودیش اوقات رو واسه ما تلخ نمیکرد.

نه تو بگو ؟

این خودخواهی نیست که بگی پدرم هرگز نباید ازدواج کنه اونم وقتی مادرم یه جای توپ داره با نامزدش زندگی میکنه! هه!واقعا که مسخرس!

دیدگاهشو باید عوض کنه…

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-همش دد روزه رفتی بالا شهر چه باکلاس حرف میزنی واس ما! لقظ قلم میای!

 

 

دمپایی پاش رو شوت کرد طرفم و گفت:

 

 

-ببند در گاله رو …من همیشه با کلاس بودم

 

 

جا خالی دادم و دمپا خورد به دیوار ولی هیچی نگفتم.

سرمو خم کردم و کله ام رو خاروندم که بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:

 

 

-باباش دوست نداره کسی از قهر شیلان باخبر بشه.خب البته حق هم داره بیچاره سوژه اینو اون میشه…

 

 

چون میدونستم این حرفها مقدمه چینی واسه حرف اصلیش هستن پرسیدم:

 

 

-خب که چی ؟برو سر اصل مطلب!

 

 

رک و بی تعارف گفت:

 

 

-اصل مطلب اینکه بزار تا هر وقت خواست اینجا بمونه.اسنجا باشه بهتره از خونه قوم و خویشهاست

 

 

اخم کردم و با تکون دستم تو هوا به سمت سرویس رفتم و گفتم:

 

 

-من خودم اینجا اضافی ام!

 

 

دنبالم اومد و گفت:

 

 

-فقط تا وقتی خودش بخواد برگرده.بچه سوسوله دیگه…یکی دو روز دیگه که پول تو جیبی هاش ته بکشن خودش پا پیشه میاد خونه

 

 

غرولند کنان گفتم:

 

 

-باشه بابا….اه…اگه کشیدن از ما بیرون!

 

 

خوشحال شد و گفت:

 

 

-دمت گرم…فقط یه وقت دختر مردمو دستمالی نکنی. یه چند روز پسر هیزی نباش…

 

 

تو قاب در توالت ایستادم.

سرم رو خم کردم و دستم رو به قاب در تکیه دادم….

 

 

 

 

سرم رو خم کردم و دستم رو به قاب در تکیه دادم.یه گاهی اوقات مثل الان حرفهایی بهم‌میزد که احساس میکردم اصلا پسرش نیستم و منو نمیشناسه‌.

اگه میشناخت که اونطور چیزایی نمیگفت!

نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و طعنه زنان گفتم:

 

 

-یه جوری میگی پسر هیزی نباش و دختر مردمو دستمالی نکن انگار صد تا پرونده ی تجاوز تو آگاهی دارم…این دختر آخه چیه که من بخوام دستمالیش کنم!؟

حرفها میزنیاااا…

 

 

دستهاشو تکوند و گفت:

 

 

-شما مردها عقلتون که تو کله تون نیست…تو اون دو شاخه ی بین پاهاتون!

یکی از اون فرمانبرداری دارین یکی از شکمتون!

 

گربه میووووش رو کشدار بگه عاشق اونم‌ میشین!

به شما مردا اعتباری نیست…

 

 

وا رفته نگاهش کردم و گله مندانه گفت:

 

 

-دستت درد نکنه!حالا دیگه هی رو ما عیب بزار! ترکوندی که مارو !

محض اطلاعت من اصلا با ابن دختره حال نمیکنم.

میبینمش کهیر میزنم اگه هم‌گذاشتم اینجا بمونه صرفا بخاطر بی خانمانیش بود..

 

 

چند قدمی به سمتم اومد.نگاهی به کبودی هام انداخت و گفت:

 

 

-بگذریم….بیا این شغل شریف بزن و بخورت رو بزار کنار.

بزار از فروزنده بخوام یه شغل درست حسابی برات جور کنه…

یه شغل پشت میزی. شغلی که کارت فقط امرونهی کردن باشه…هان؟ نظرت چیه؟

تو باهوشی…باجنمی…پیشرفت میکنی.پولوار میشی…

 

 

هرگز تن به همچین کاری نمیدادم.

واسه من اُفت داشت.

خیلی هم افت داشت.

اخم کردم و جواب دادم:

 

 

-صدرصد نهههههه! حالا هم خداحافظ….

 

 

رفتم تو توالت و درو بستم تا بلکه بیخیالم بشه و بره.

کلافه گفت:

 

 

-تو اصلا عقل نداری! بچه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x