رمان انرمال پارت ۶۰

4.1
(17)

 

 

 

خم شدم و با برداشتن بالش و پتو رفتم سمت تختش.

هر جور که میسنجیدم تهش به این باور میرسیدم که بهترین کار همونیه که تو سرمه.

کنارش ایستادم و بعد بالش رو کنار بالشش گذاشتم و خیلی آروم روی تخت دراز کشیدم.

چشمهاشو باز کرد و با کج کردن سرش به صورتم نگاه کرد.

نگاه هاش اونقدر سنگین و معنی دار بودن که با مظلومیت گفتم:

 

 

-چیه خب !؟ من میترسم رو زمین بخوابم!

 

 

خیلی از دستم شکار بود.

خیلی خیلی زیاد.

این رو میشد کاملا از صورتش تشخیصش داد.

لبهاش رو روی هم فشرد و بعد هم گفت:

 

 

-ببین…فقط بخوااااب خب!؟ بخواب اون روی سگ منو از خواب بیدار نکن!

 

 

ایش ایش کنان گفتم:

 

 

-باشه بابا! ششش…درضمن.درسته من اینجا خوابیدم اما حواستو خوب جمع کن…دستت به من بخوره باید منتظر عواقبش باشی!

 

 

چون اینو گفتم پتورو از روی صورتش پایین آورد و بعد عمداااا واسه اینکه زورشو یه رخ بکشه دستشو به سینه هام زد و حتی فشارش هم داد و بعد گفت:

 

 

-خب دستم خورد…میخوای چیکار کنی !؟

 

 

چشمهامو دوختم به سقف و لبهام رو روی هم فشردم.

واقعا چرا من همچین تهدیدی کردم وقتی که هیچ غلطی نمیتونستم بکنم !؟

دوباره لمسم کرد اینبار حتی بازوم رو هم فشار داد و بعد هم گفت:

 

 

-آاااا…خب..یه بار دیگه هم دستم بهت خورد…خب…چیکار میخوای بکنی !؟

 

 

نگاهمو از سقف برداشتم و گفتم:

 

 

-لوس نشو دیگه! خیلی بی نمکی..بی نمک و بدجنس و بدذاااات! در هر صورت حواستو جمع کن منو لمس نکنی.

 

 

زیر لب زمزمه کرد:

 

 

” ای خداااا…چه غلطی به درگاهت کردم چه گهی خوردم اسیر این شدم؟”

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-هه آقارو باش! باید به خدا بگی من تاوان کدوم کار خوبتم! هر پسری آرزوی یه نیم نگاه منو داره..پسرا همه تو کف منن…تو رویاهاشون منو میبینن…

 

 

درحالی که داشتم پشت سر هم حرف میزدم بی هوا چرخید چرخید سمتم و با چسبیدن بهم انگشت اشاره اش رو گذاشت روی دهنم و گفت:

 

 

-هیششش! ببند و بخواب!

 

 

اون چشمهاش رو بست اما من همچنان چشمهام باز بودن.

یکم زیادی بهمدیگه نزدیک نبودیم !؟

 

 

 

 

خواستم حسابشو بابت این نزدیکی زیادیش به خودم کف دستش بزارم ولی نه…بیخیال…همینکه لااقل اینجا سوسکی قرار نیست بیاد سمتم کافی بود.دیگه چیزی نگفتم و نقی هم نزدم.

چشمهامو روی هم گذاشتم و آهسته خوابیدم…

 

 

صدای آلارم گوشی تو اتاق پیچیده بود و اما جسم و مغز من همچنان طالب خوااااب بود و بس!

من خواب میخواستم.

خواب خواب خواب نه مدرسه نه ریاضی نه فیزیک نه هیچ کوفت و زهرمار دیگه ای!

این آهنگ آلارم اما برای چندمینبار تکرار شد و تکرارش آرمین رو هم از خواب خوشش بیدار کرد.

غرولند کنان گفت:

 

 

-این صدای کوفتی رو خاموش کن مصیبت!

 

 

چشمهای خوابالودمو به زحمت وا کردم.دیدم واسه چند ثانیه ی اول تار بود.

 

صدای آهنگ بازهم قطع و دوباره به صدا دراومد.

آرمین اینبار چشمهای بسته اش رو وا کرد و پرسید:

 

 

-نمیخوای این آلارم تخمیتو خاموشش کنی!؟

 

 

با انزجار از کنارش بلند شدم و با کنار زدن پتو از روی تخت اومدم پایین.

آلارم رو خاموش کردم و با چک کردن ساعت،

ناله کنان و با بی حس و حال ترین حالت ممکن گفتم:

 

 

-ای خداااااا…من دلم نمیخواد برم مدرسه …من دلم میخواد بخوابم…

 

 

اینو گفتم و عین روح های از قبر بیرون اومده با کله ی شل و ول و موهای آویزون و قدمهای سست به سمت سرویس بهداشتی رفتم….

 

 

دستهامو تو جیبهای سویشرتم فرو بردم و همراه فرانک از ورودی کلاس گذر کردم و رفتم داخل.

بی حوصلگی و خوابالودگی از سر و روم میبارید.

چشمهامو به زور باز نگه داشته بودم و فقط منتظر بودم به نیمکت برسم تا بتونم واسه چنددقیقه هم شده چُرت بزنم.

آخه تمام وجود من طالب خواب بود.

فرانک دستمو سفت گرفت و هیجان زده و ناباورانه در ادامه ی بحثی که از لحظه ی دیدنم ول کنش نبود، پرسید:

 

 

-یعنی تو دیشب خونتون نبودی!؟

 

 

ابروهامو با بی حالی آشکاری بالا انداختم و جوابم دادم:

 

 

-نوووچ! نبودم!

 

 

تو اون لحظه اصطلاحی که میشد واسه چشمهاش به کار برد این بود که بگم چشمهاش با شنیدن حرفهام چهارتا شد.

بی طاقت و بی صبر پرسید:

 

 

-پس کجا بودی !؟ هتل؟ مسافرخونه؟

 

 

غرولند کنان گفتم:

 

 

-نههههه! آخه کدوم دختری رو یکه و بی مدرک راه میدن…

 

 

چشمهاشو درشت تر کرد و پرسید:

 

 

-پس کجا بودی؟کف خیابون ؟!

 

 

شاخکهاش زیادی فعال شده بودن و اینجور مواقع تا جواب رو نمیگرفت ول کن نمیشد واسه همین حین نشستن رو نیمکت جواب دادم:

 

 

-هیچکدوم! خونه ی آرمین!

 

 

اینبار برای توصیف صورتش هیچ اصطلاحی نداشتم که به کار ببرم.

من سرمو روی میز گذاشتم و فورا رفتم تو حالت خواب اون اما همچنان با چشمهای درشت شده و دهن باز خیره بود به من.

دستمو تند تند تکون داد و گفت:

 

 

-شیلان…شیلان تو جدی جدی خونه ی پسر شقایق خانم بودی ؟

 

 

-اهووووم….

 

 

ناباورانه پرسید:

 

 

-داری سر به سرم میزاری آره؟

 

 

اونقدر خوابم میومد و اونقدر کمبود خواب داشتم که تا پلکهام روی هم افتادن فورا رفتم رو حالت پرواز و از دسترس خارج شدم اما تو همون حالت با صدای لش و بی حالی جواب دادم:

 

 

-اهوووم…اونجا بودم و سر به سرت هم نمیزارم

 

 

خواست یکی از هزاران سوال دیگه ای که واسش پیش اومده بود رو بپرسه اما در لحظه منصرف شد و بجاش سقلمه ای به من زد و گفت:

 

 

-شیلان…شیلان بلندشو آقای جاوید اومده…شیلان..

 

 

زدم زیر دستش و خوابالود گفتم:

 

 

-ولم کن میخوام بخوابم! فقط حواست باشه نفهمه من دارم چزت میزنم

 

 

به اخطار فرانک توجهی نکردم و خودمو کشیدم سمت دیوار و به همون چرت خوش توی کلاس ادامه دادم…

 

 

 

برخورد ریتمیک سر انگشتهای یکنفر رو با میزی که سرم رو روش گذاشته بودم میشنیدم اما همچنان تو عالم خواب بودم و دلم نمیخواست سرم رو از روی میز بردارم.

تو عالم خواب و بیدادی صدای فرانک رو شنیدم که بازم سقلمه ای بهم زد و پچ پچ کنان گفت:

 

 

-شیلان…شیلان بیدارشو آقای جاوید اینجاست!

 

 

بی خبر از همچی و بدون اینکه درست و حسابی متوجه حرفش شده باشه آرنجمو به دستش زدم و گفتم:

 

 

-ااااه! اینقدر اسم اون تحفه رو نیار…هی جاوید جاوید جاوید…به درک ! ولم کن خوابم میاد!

 

 

با صدایی که نشون از دستپاگی و نگرانیش میداد خطاب به کسی غیر من گفت:

 

 

-وای…ببخشید آقا…پرت…حواسش نیست داره چی میگه! گیج و ویح!

 

 

-اشکال نداره…تو میتونی بری!

 

 

خواب، خواب، خواب…دلم فقط همینو میخواست.

فقط خواب!

نه فیزیک برام مهم بود نه ریاضی و نه هیچ درس کوفتی ای دیگه ای.

منی که کل شبو اواره بودم و در نهایت فقط دو ساعت تونستم بخوابم اونم روی تختی که باید با یه نره غول نقسیمش میکردم!

البته فکر کنم اون با من تقسیمش کرد.

اون حرکت ریتمیک سر انگشتهاش روی نیز دوباره به گوشم رسید و پشتبندش صدای آروم آقای جاوید :

 

 

-تلافی چند روز نخوابیدن رو داری اینجا درمیاری !؟

 

 

ناخوداگاه و به هوای اینکه فرانک هست و چون ذهنم پذیرفته بود خودشه اینبار با پا یه لگد بهش زدم و گفتم:

 

 

-اینقدر در گوش من ور ور نکن.میخوام بخوابم…

مواظب باش تحفه نفهمه من خوابم!

 

 

اول صدای نیشخند شنیدم و بعد هم صدای خود جاوید رو:

 

 

-ولی تحفه فهمیده و الان هم اینجا کنارت واستاده…

 

 

اینبار دیگه از درک تشخیص صدای آقای جاوید عاجز نبودم.

این صدا، صدای خودش بود نه صدای فرانک.

خیلی آروم و با کمی نگرانی سرم رو به آرومی از روی دستهام برداشتم و بالا آوردم.

درست کنار میز ایستاده بود و درحالی که سرد و تلخ نگاهم میکرد،سر انگشتهاش رو آروم اما ریتیمک به میز میزد.

انگار که بخواد حالت عصبیش رو اینجوری کنترل بکنه.

لعنت!

چرا کلاس خالی بود و فقط اون اینجا ایستاده بود و منو تماشا میکرد !؟

چرا فرانک گور به گور شده نگفت کلاس تمام شده و اون فهمیده من خوابم !؟

دستم بهش برسه تیکه بزرگه اش گوششه!

آب دهنمو قورت دادم و با زدن یه لبخند کمرنگ پرسیدم:

 

 

-کلاس تموم شد !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x