رمان انرمال پارت ۵۴

3.8
(14)

 

 

 

مجتبی که به نظر میومد خودش قصد پیاده شدن رو نداره،ماشین رو نزدیک خونه پارک کردو بعد سرش رو خم کرد و با نفسش چند بار رو فرمون هاه کرد و بعد هم سر آستین لباسش رو دو سه بار روی فرمون کشید تا تمیز نگهش داره و همزمان گفت:

 

 

-خب دیگه پیاده شین که خیلی کار دارم…

 

 

آرمین کمربندش رو وا کرد و با تنگ کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-چی؟ خیلی کار داری؟ یعنی چی خیلی کار داری؟ فکر اینکه بخوای ماشین دختر مردمو باخودت جایی ببری از سرت بنداز بیرون!

 

 

مجتبی بازم از اون ادکلن به سرو گردنش زد و گفت:

 

 

-داش من یه قرار فوری فوتی دارم. تندی میرم تندی میام!

 

 

آرمین خیلی جدی و تند گفت:

 

 

-فکرشم نکن بخوای با این ماشین بری مخ زنی و خونه خالی!پارکش میکنی و صبح زود تحویلش میدی!

 

 

پوزخندی زدم و رو به مجی به طعنه واسه اینکه به در بگم و دیوار بشنوه گفتم:

 

 

-بهتره رفیق عزیزتو عصبانی نکنی و سویچ ماشبن دوست دخترشو بهش بدی مجی.مثل اینکه رو وسایل و ماشین صحرا جونش حساس!

 

 

چون اینو گفتم یه نفس عمیق کشید و بعد هم خیلی آروم چرخید سمتم و گفت:

 

 

-میبندیش یا خودم ببندمش!؟

 

 

براق شدم تو چشمهاس و پرسیدم:

 

 

-نبندم چیکار میکنی !؟

 

 

مشتش رو بالا آورد و بدون ملاحظه جواب داد:

 

 

-از دستم استفاده میکنم! دوست داری باهاش آشنا بشی!؟

 

 

نگاهی به مشتش که اگه به صورتم میخورد رسما مچاله میشد انداختم و بعد با تنفر و خشم نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-واقعااااااا که! لیاقتت همون دختره ی پاچه دریده اس!

 

 

در ماشین رو باز کردم و با عصبانیت پیاده شدم و درو محکم بستم و با جله به سمت در رفتم.

مجتبی هراسون گفت:

 

 

-اووووس شیلو….در طویله اس میگه اینجوری میبندی! با ناز ببند این ماشین فرق داره تا فرغون آرمین….

 

 

توجهی نکردم و به سمت در اصلی مجتمع رفتم…

 

 

 

 

از اونجایی که در اصلی ساختمون قفل بود مجبور شدم همونجا بمونم تا خودش بیاد و بازش بکنه.

دست به سینه شونه ام رو تکیه داده بودم به دیوار و هی عصبی وار پام رو میجنبوندم.

هوا خیلی سرد بود و دلم میخواست برم بالا بخوابم چون همین حالاش هم دیر شده بود خصوصا اینکه صبح باید میرفتم مدرسه.

سرمو به سمتش چرخوندم.

هنوز هم داشت با مجتبی سر نبردن ماشین صح ا چک و چونه میزد اما موفق نشد چون دست آخر مجی گفت:

 

 

-داش من با این نرم خونه ی دختره رام نمیده و جواب تلفنم نمیده چه برسه به اینکه بخوا بوس و موس بده

 

 

آرمین تهدیدکنان گفت:

 

 

-وای به حالت اگه خط و خشی رو ماشین این دختره بندازی مجی حسابت باخودم!

 

 

مجتیی دو سه تا بوق زد و بعد هم گازشو گرفت و رفت.

آرمین دست برد تو جیبش و حین بیرون آوردن دسته کلید زمزمه کرد:

 

 

“معلوم نیست نکبت کی فرصت کرد با این ماشین مخ بزنه”

 

 

اومد و کلید رو تو قفل چرخوند و با وا کردن در بدون تعارف کردن به من و بجا آوردن رسم ادب جلو جلو رفت داخل.

زیر لب جوری که بشنوه زمزمه کردم:

 

 

“شششش…بی نزاکت”

 

 

پشت سرش راه افتادم و رفتم بالا.

آخ! کاش فردا شنبه نبود.

کاش من کلاس نداشتم.کاش مدرسه ای درکار نبود.

وقتی در خونه رو هم باز کرد احساس کردم رسیدم به یه جای امن…

چقدر حس خونه نداشتن و آوارگی بد بود! چقدر بد بود!

 

اون رفت تو آشپزخونه و من کوله پشتیم رو گذاشتم کنار دیوار و شروع کردم به درآوردن لباسهام.

اول مانتو بعد پالتوم و بعد هم کلاه و شال گردنم رو درآوردم.

داخل خونه اونقدری گرم بود که بخوام لخت بشم.

دکمه شلوار جینمم وا کردم و کشیدمش پایین و بعد هم تاپمو از تن درآوردم و انداختم رو زمین و خم شدم و تو کوله پشتیم دنبال تیشرت گشادم گشتم.

وقتی به لباسهای خوابم دسترسی نداشتم این بد گزینه ای نبود!

با کمر خمیده درحالی که فقط شرت و سوتین تنم بود تو کوله پشتی دنبال لباس بودم که آرمین با حالتی جاخوردگی و حتی نسبتا عصبانی گفت:

 

 

– این چیه تنت! ناسلامتی منم اینجامااااا…..

 

 

اصلا واسم مهم نبود.اصلا و ابداااا واسه همین به به حمله ی طعنه آمیزش در باب پوشش بد خودم توجهی نکردم.

 

 

 

اصلا واسم مهم نبود.اصلا و ابداااا…

نه مهم بود که اون شُرت توری اندامم رو به نمایش گذاشته و نه مهم بود سینه های بزرگم تو چشمن!

این‌چیزا برای من اهمیتی نداشت و مسئله های عادی ای بودن واسه همین شونه بالا انداختم و با بیتفاوتی گفتم:

 

 

-خب باشی …که چی؟

 

 

پوزخندی زد و پرسید:

 

 

-که چی !؟؟؟ خجالتم نمیکشی دیگه آره

 

 

تیشرت رو از تو کوله کشیدم بیرون کشیدم و کمرم رو صاف نگه داشتم و بعد چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-نه چرا باید خجالت بکشم؟ مگر اینکه تو یه پسر ندید بدید هیز و بی جنبه باشی

 

پوزخندی زد و با بیخیالی گفت:

 

 

-آخه تو چی داری که من بخوام بخاطرش به شق القمر هم دچار بشم!

 

-چی !؟ تو چطور میتونی به این اندام بی نقص گیر بدی؟ از سر حسادته‌…

 

 

حین قدم برداشن از گوشه چشم نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد و کاملا بیخیال و به طعنه گفت:

 

 

-هه! اندام بی نقص!

 

 

با تحکم گفتم:

 

 

-بله حسود خان‌..اندام من بی نقص

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

– بپا سرت گیج نره بی نقص!

 

 

توی لحن و صدا و کلماتش طعنه و کنایه ای حس کردم که آزار دهنده بود و من کاملا رو این قضیه خیلی حساس شدم چون رسما داشت به سخره ام میگرفت و به بدنم توهین میکرد.

دویدم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاقش بشه تو قاب در ایستادم وسد راهش شدم و حتی دست راستمو به قاب در تکیه دادم و خیره شدم به صورت بیخیالش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

هیچ نظری ندارم تا فردا بدرود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x