رمان انرمال پارت ۶۱

4
(11)

 

 

 

آب دهنمو قورت دادم و با زدن یه لبخند کمرنگ پرسیدم:

 

 

-کلاس تموم شد !؟

 

 

فقط بهم خیره بود و نگاهم میکرد.نگاه هایی که سراسر حرف بودن.البته حرفی که رنگ و بوی دلخوری داره.

اون لحظه تو دلم هزارتا فحش نثار فرانک کوفتی کردم که هیچی بهم نگفت و از کلاس بیرون نرفت.

حالا خوبه مثلا واسه من نقش بپا داشت !

شیطونه میگه تا دیدمش تمام موهاشو از ریشه بکنم!

بفد از یه سکوت طولانی معنی دار اینبار درحالی که ماژیک توی دستش رو هی به میز میزد پرسید :

 

 

-بیا پای تخته یه مسئله از مبحث امروز بهت میدم حل کن!

 

 

ای یزید!

میخواست اینجوری رسما قهوه ایم بکنه.

سگرمه هامو زدم توی هم و صورت جذاب اما عبوسش رو نگاه کردم و بعد زبونمو توی دهن چرخوندم و پرسیدم:

 

 

-واسه اینکه به خودم و خودتون اثبات کنین حواسم به درس نبود لازمه همچین کاری بکنین!؟ منو بکشونین پای تخته و سوالی ازم بپرسی که جوابشو بلد نیستم !؟

 

 

دستشو برد بالا و اینبار ماژیک رو محکمتر زد روی میز و بعد هم گفت:

 

 

-حواس لعنتی تو اگه پی درس و مشقت نیست پس کدوم گوریه بچه !؟

 

 

بچه! جرا به من میگفت بچه؟

چرا این لعنتی ها مدام این اصطلاح رو برای من بکار میبردن!؟

برای من که نه قد و وزنم به بچه ها میخورد نه سن و سالم.

بند کیفمو روی دوشم انداختم و بدون هیچ واهمه ای صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-من بچه نیستم آقا! تا 18 سالگی هیچ فاصله ای ندارم!

وبله …من حواسم به درس نبود چون خواب بودم.

خواب بودم چون دیشب کلی پیاده تو خیابون راه رفتم…چون دیشب خیلی دیر خوابیدم…

چون جایی که خوابیدم یه جای خیلی بد بود.

چون سوسک داشت، جون مجبور بودم اونجا باشم

چون…

 

 

مکث کردم.نفس گرفتم و پرسیدم:

 

 

-بازم دلیل بیارم !؟

 

 

سر ماژیک رو فشار داد و بعد نفسی پر حرص کشید و از سر راه کنار رفت و گفت:

 

 

-نه! کافی بود. میتونی بری

 

 

راستش اصلا انتظار همچین جوابی رو نداشتم واسه همین با حالتی متعجب پرسیدم:

 

 

-واقعا !؟

 

 

سرد جواب داد:

 

 

-بله

 

 

تا اینو ازش شنیدم، رو برگردوندم و خواستم با عجله برم بیروم اما همون لحظه پام به لبه ی میز خورد و تا مرز با صورت فرود اومدن روی زمین پیش رفتم اما….

 

 

 

پام به لبه ی میز خورد و تا مرز با صورت فرود اومدن روی زمین پیش رفتم اما همون موقع آقای جاوید خیلی سریع و با یکی دو گام بلند فی الفور خودش رو بهم رسوند و منو درست وقتی با نفله شدن فاصله ای نداشتم ،سفت و محکم تو بغل گرفت.

دستهام دور بدن گرمش حلقه شدن و سرم افتاد رو سینه اش…

درست روی قلبش!

قلبی که آروم و صبورانه میتیپد درست برخلاف قلب من !

عطر تنش تو مشامم پیچید.

بوی خوبی میداد.بوی یه عطر مردونه اما ملایم…

چند دقیقه ای توی بغلش موندم تا وقتی که پرسید:

 

 

-خوبی شیلان !؟

 

 

گفت شیلان !؟

چرا نگفت فروزنده !؟

این عجیب نبود ؟ اینکه آقای معلم منو بی هوا به اسم کوچیک صدا زد.

درست عین اینکه سالهاست همدیگرو میشناسیم!

سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.

چشم تو چشم که شدیم آب دهنم رو قورت دادم و آهسته گقتم:

 

 

-خوبم!

 

 

خیلی ریلکس منو ازآغوش خودش جدا کرد و بعد خم شد و کیفمو از روی زمین برداشت و اونو به سمتم گرفت و آهسته گفت:

 

 

-از این به بعد وقتی با تحفه کلاس داری شبو راحت بخواب که سر کلاسش چرت نزنی!

 

 

خجل و شرمگین سرم رو پایین انداختم و آهسته زمزمه کردم:

 

 

-من که نخواستم اینطور بشه ولی باشه!

 

 

دست برد پشت جیب شلوارش و یه کارت کوچیک بیرون آورد و اونو یه سمتم گرفت و گفت:

 

 

-مباحث امروز خیلی مهم بودن.اگه رفیقت تونست درست و حسابی بهت توضیح بده که هیچ اگه نتونست بهت افتخار اینو میدم که خودم واست توضیح بدم!

شمارم اینجا نوشته شده…

 

 

با گفتن این حرفهایی که واسه من یکم زیادی جای تعحب داشت به سمت میزش رفت.

کیفش رو برداشت و بعد هم با قدمهای سریع از کلاس درس بیرون رفت…

 

 

 

در حالی که نگاهم خیره به کارت توی دستم بود از درهای باز شده گذر کردم و وارد حیاط شدم.

زنگ تفریح بود و بچه ها توی حیاط و هر کس مشغول کاری و من همه جوره غرق در تماشای اون کارتی بودم که آقای جاوید بهم داده بود و هر چند لحظه یکبار از خودم میپرسیدم:

 

“خودش حواسش بود منو با اسم کوچیکم صدا زده؟”

 

 

فرانک که بهم تنه زد از عالم فکر و خیال بیرون اومدم و سرمو بالا گرفتم.

دستمو چنگ زد و گفت:

 

 

-اووووخ! پس بالاخره بیدار شدی.آقای جاوید دعوات کرد؟ توبیخت کرد؟ چی بهت گفت؟

 

 

سرد و ترسناک و با طمانینه نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-هی! دیوث نارفیق…چرا بیدارم نکردی؟

چرا تو کلاس ولم کردی و رفتی هاااان ؟! چرا نگفتی فهمیده خوابم ؟

 

 

لب و لوچه اش آویزون شد.چند قدم عقب رفت و بعد هم گفت:

 

 

-به جون خودم به جون خودت واسه بیدار کردن تو حرکتی که نزدم نبود.

خواب نبود که انگار بیهوش شده بودی…خود آقای جاوید هم وقتی فهمید خوابی اشاره کرد بیدارت نکنم…

 

 

متعجب از شنیدن جوابی که بهم داده بود پرسیدم:

 

 

-چی ؟ گفت بیدارم نکنین؟

 

 

سرش رو به معنای مثبت بودن جواب سوالم بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-اهوووم! خودش گفت…بهم گفت بزارم بخوابی آخر کلاس هم که زنگ زد زدن باز من هرکاری کردم تو بیدار نشدی…

 

 

ار آقای جاوید اصلا خوشم نمیومد.

هیچ حسی خوبی بهش نداشتم اما نمیدونم چرا اون لحظه تمام اون حس بد جاش رو به یه حس نسبتا خوشایند رو داد.

اون با من متفاوت تر از بقیه رفتار کرد.

خیلی یهویی و بی دلیل!

لحظه ای که بغلم کرده بود رو دوباره تو ذهنم تصور کردم.

صورت نگرانش لبخند محوی روی صورتم نشوند.

نیشخندی زدم.

آقای جاوید و نگرانی برای من ؟

صدای فرانک منو از فکر کشید بیرون:

 

 

-بیا تا زنگو نزدن یه آبمیوه ای بزنیم به رگ!

 

 

غرق در فکر سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-باشه باشه!

 

 

دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و همزمان گفت:

 

 

-خب…بریم سر اصل مطلب.پس گفتی خونه ی آرمین بودی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

به نظرتون این پسره جاوید کیه؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x