رمان انرمال پارت ۵۶

4
(15)

 

 

 

نزدیک که شد کیفو پرت کرد سمتم و گفت:

 

 

-بگیر…اینم پولت بچه مایه دار!

 

 

سرم رو به آرومی خم کردم و نگاهی به کیف پر پول جلوی پام انداختم.

نمیدونم اینهمه پول رو از کجا آورده بود.

شاید برنده ی مسابقه شده بود.

همون مسابقه ای که صورتش بخاطرش کبود بود.

سکوت رو با صدای آروم و لحن تشر دارش شکست:

 

 

-یه بار دیگه منت اون پولی که دادی و حالا پس گرفتیش رو سر من بزاری، زبونتو از تو حلقومت میکشم بیرون و جای اون کیسه بوکس آویزونت میکنم و اونقدر مشت و لگد حواله ات میکنم که رنگت بشه رنگ لبو!

 

 

لبهامو رو هم فشرده بودم و با بینیم نفس میکشیدیم.

دندنام هی رو هم فشرده میشد و پره های بینیم بازو بسته …

انگشتامو مشت کردم و پرسیدم:

 

 

-عه! رفتار من اینقدر واسه تو سنگین و زشت و بد بوده !؟ا آره؟

پس کار خودت چی هاااا؟

کار خودت که به خاطر پول اومدی سمت من و تظاهر کردی عاشقمی و دوستم داری درحالی که نداشتی و فقط به خاطر پول اومده بودی سمتم!

 

 

با تشر گفت:

 

 

-آره بخاطر پول اومده بودم و ذره ای بهت علاقه نداشتم و ندارم اما حالا اینم پولت پس دیگه زر مفت نزن!

 

 

 

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-خیلی بدی خیلی‌..حرفهای من زر هستن حرفهای تو حرف ؟؟؟

 

 

سرش رو با کلافگی تکون داد و بعد گفت:

 

 

-آره دقیقاااا همنیطوره….

 

 

دهن باز کردم جواب شر و ورهاش رو بدم که همون موقع کلید توی قفل چرخیده شد و با باز شدن در مجی درحالی که با تلفن حرف میزد اومد داخل …

 

 

مجتبی که سرش خم بود و هی تلفنی میگفت:

 

“نه تو اول قطع کن…نه اول تو”

 

با نیش باز شده اومد داخل.حضورش کاملا یهویی و غیر منتظره بود.

سرم رو خم کردم و با دهن باز نگاهی سراسر حیرت و بهت زدگی به اندام لختم انداختم.

شوکه بودم و نمیدونستم تو اون فرصت کم چیکار کنم و چه جوری خودمو از این شرایط نجات بدم که همون موقع آرمین خیلی سریع اومد سمتم و مثل یه سپر جلوم ایستاد تا مجی نبینه.

راستش با توجه به اون جرو بحث انتظار همچین حرکتی رو ازش نداشتم.

اما خب….اینکارو کرد.

مجی درو بست و همون موقع از پشت تلفن یه ماچ گنده حواله ی دختری که داشت باهاش لاس میزد کرد و با قطع تماس گفت:

 

 

-درووود بر دوستان! جیگرتون اومدن!

 

 

خودمو مچاله کردم و همچنان پشت آرمین موندم.

امیدوار بودم مجی منو اینجوری لخت نبینه.

آرمین دستشو دراز کرد و با عصانیت گفت:

 

 

-دِ آخه نکبت من چند بار به توی الاغ گفتم عین چی سرتو خم نکن نیا داخل هاااان….؟

طویله اس مگه ؟

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-داش وقتی تو اینجایی طویله اس دیگه!

 

 

خندید و بعد سرش رو کج کرد و با نگاه به منی که فکر کنم هنوز دو هزاریش نیفتاده بود لختم، گفت:

 

 

– عه! شیلو…هنو بیداری؟ دخی مگه تو فردا نباس بری مدرسه !؟

 

 

لبهامو رو هم فشردم و دستهامو دو طرف پهلوهای عریون آرمین گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-چرااا باید برم

 

 

اومد سمت آرمین و با دراز کردن دستش لپمو کشید و گفت:

 

 

-پس برو بخواب عمویی

 

 

چون مجی اومد جلو آرمین چرخید و دست نجی رو از من جدا کرد.منم چرخیدم که همچنان لخت بودنم مشخص نباشه.

آرمین یه نفس عمیق کشید و پرسید:

 

 

-تو مگه نرفته بودی پیش یه دخی که عشق و حال کنی !؟

 

 

جواب داد:

 

 

-آره….

 

 

آرمین باز با سگرمه های درهم پرسید:

 

 

-پس چیشد زود اومدی؟

 

 

خم شد و جوراباشو که خیلی هم بد بو بودن از پا درآورد و بعد هم جواب داد:

 

 

-داش ریدم به شانسم! حالا بگو چراااا ؟!

 

 

آرمین دماغشو بالا کشید و بازهم جوری ایستاد که من لخت مشخص نباشم و بعدهم پرسید:

 

 

-چرا ؟!

 

 

جورابای بدبوش رو گوله کرد و پرتشون کرد یه ور و بعد هم جواب داد:

 

 

-آقا من تا رسیدم خونه ی دختره، تا  جلو بوسم کنه  گیر داد که تو قبل از اینکه بیای اینجا با یه دختر دیگه بودی وگرنه چرا بو ادکلن زنونه میدی؟

 

 

خنده ام گرفت واسه همین سرم رو کج کردم و حین خندیدن گفتم:

 

 

-من که بهت گفتم اون کوکو شنلی که داری به خودت میزنی زنونه اس!

 

 

آرمین سرش رو چرخوند سمتم و یه چشم غره بهم رفت و ازم خواست بکشم کنار تا تن لختشو مجتبی نبینه :

 

 

-بکش کنار تا ندیدت نکبت…

 

 

لب گزیدم و دوباره پشتش پناه گرفتم.

مجی کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

 

 

-داش من دیگه غلط کنم به خودم ادکلن بزنم…همون بو عرق بدیم بهتر از اینه سوژه هارو از دست بدیم ….

 

 

 

آرمین با شک نگاهش کرد و گفت:

 

 

-پس اونوقت اول تو قطع کن و این لوس بازی هارو داشتی به کی میگفتی!

 

 

 

چون اینو پرسید مجی یه لبخند دلبرونه و معنی دار روی صورت بانمک خودش نشوند..

 

 

معنی این لبخند قابل حدس نبود تا وقتی که گفت:

 

 

-به یکی دیگه…

 

 

آرمین صورتش رو درهم کرد و با چشمهای تنگ شده پرسید:

 

 

-چی؟ یکی دیگه؟

 

 

چشمهاش رو با حفظ همون لبخند بانمک بازو بسته کرد و گفت:

 

 

-یِس!داش ما مثل تو دخترارو پر نمیدیم…البته این یکی همونی بود که پیگیر تو بوداااا …

 

 

آرمین کنجکاو پرسید:

 

 

-کی !؟

 

 

مجی پشت کمرش رو خاروند و جواب داد:

 

 

-همون دختره که صندوق دار فست فودی بود…

 

 

چون اینو گفت صورت درهم آرمین از هم باز شد.

حتی چشمهای تنگش رو هم گشاد کرد و بعد کنجکاو پرسید:

 

 

-همون دختر خوشگله مو بور چشم رنگی؟ همون دختر صاحب فست فودیه!؟

همون که پوست سفید و چشمهای رنگی و موهای روشن داشت ؟

 

 

عه عه! عجب هولهایی بودنااااا….ریز به ریز آمار دختره رو داشت.

نیشگونی ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-خوب آماره دختره رو داری…

 

 

سرش رو چرخوند سمتن و با صراحت جواب داد:

 

 

-آره کراشم بود…

 

 

چشمهامودرشت کردم و گفتم:

 

 

-ایششش….خیلی هیزی!

 

 

شونه بالا انداخت و بیخیال گفت:

 

 

-همیشه کراش خیلیا بودم این یه بار خودم رو یکی کراش داشتم…مشکلی باهاش داری؟

 

 

با انزجار لب زدم:

 

 

“ایششش…هیز…هیز بچه پررو”

 

 

مجی تند تند جواب داد:

 

 

-آره آره همون…همون که ازمون بخاطر تو پول نگرفت..همون که تو کَف تو بود…همونی که هی میخواست کاری کنه تو بهش شماره بدی.همون…

 

 

اینو گفت و کش و قویی به تنش داد و سمت اتاق شقایق رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

مرسی خوب بود:)

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x