رمان انرمال پارت ۵۵

3.6
(14)

 

 

 

ایستاد و دیگه قدم بعدی رو بردنداشت چون من سد راهش شده بودم.

همون حالت لش و بیخیال خودش رو داشت. همون حالتی که میگه زندگی و گیر و گرفتاریاش و حتی آدماش به هیچ وریم نیست.

بطری آب معدنی ای که داشت باهاش خودش رو سیراب میکرد پایین آورد و گفت:

 

 

-برو کنار بچه میخوام بخوابم!

 

 

ابروهامو بالا انداختم و خیلی جدی گفتم:

 

 

-اولا بچه تو قنداقه دومااااا….کنار نمیرم تا وقتی که حرفتو پس بگیری!

 

 

خونسرد پرسید:

 

 

-کدوم حرف!؟

 

 

با انگشت اشاره ی دست چپم ، اشاره ای به بدن خودم کردم و جواب دادم:

 

 

-توهین به اندام نازنینم! میدونستی علاوه بر پسرها خیلی از دخترها هم معتقدن من صاحب یکی از بی نقص ترین اندام ها هستم هاااان؟

 

 

تمسخرانه و البته کوتاه خندید و بعد یهو صورت جدی شد و گفت:

 

 

-اون خیلیایی که میگی شکر اضافه خوردن! حالا بکش کنار …

 

 

اینو گفت و انگار که بخواد پر کاهی رو جا به جا کنه با دست از سر راه کنارم زد و بعد هم رفت توی اتاقش و خودشو پرت کرد رو تخت.

چرخیدم سمتش و نگاه پر نفرتی حواله اش کردم و گفتم:

 

 

-اونا شکر نخوردن اونا حقیقت رو گفتن

 

 

تیشرتش رو از تن درآورد و بعد دراز کش پوزخندی زد و با مرتب کردن بالش زیر سرش گقت:

 

 

-نه خیر دخی جون! اونا حقیقت رو نگفتن…اونا داشتن عملیات مخ زنی واسه دستمالی کردنت رو شروع میکردن …حالا موفق هم شدن؟!

 

 

تیکه ی آخر رو با طعنه و لحنی گفت که خیلی عصانیم کرد آخه معنیش میشر یه سری مسائلی که تهش به زود خر شدن من منتهی میشد واسه همین یه لحظه از کوره دررفتم و بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم،با برداشتن بالش سفیدی که افتاده بود رو زمین خم شدم و با برداشتنش حمله ور شدم سمتش و همونطور که بالش رو با عصبانیت به سرو تنش میکوبیدم گفتم:

 

 

-خیلی پرویی خیلی پروویی خیلی پررویی….

 

 

همینطور داشتم بالش رو به سرو تنش میکوبیدم که ناخوداگاه دستمو گرفت و کشید سمت خودش.

منو انداخت رو تخت و خیمه زد روی تنم….

 

 

 

دو دستم رو رو طرف سرم نگه داشته بود و اجازه نمیداد تکون بخورم اما حتی اگه دستهام رو هم رها میکرد من باز میتونستم تکون بخورم !؟

نه…نمیتونستم!

 

قفسه ی سینه ام زیر تنش به آرومی بالا و پایین میشد

تنی که گرم بود و داغ…

اما نه یه داغی سوزننده.یه داغی خوشایند.

چشمهاش زوم بودن رو چشمهام و گاهی حتی پخش شدن بازدم نفسهاش رو هم میتونستم رو پوستم احساس کنم.

دلم نمیخواست نگاهم سمت بدن تنومندو ورزیده و بدون نقصش بره.

 

مهر سکوت رو لبهام موند تا وقتی که گفت:

 

 

-شیلو…اگه نمیخوای از اینجا بندازمت بیرون که عین گربه های ولگرد تو شهر بچرخی تا وقتی اینجایی زیپ دهنتو بسته نگه دار ودر ضمن…

 

 

مکث کرد.سر انگشتشو از روی چونه ام آروم آروم پایین آورد.

.

غیر ارادی و غریزی‌ و ناخواسته…اینکارو کرد و بعد هم با صدای بم آرومش گفت:

 

 

-چه خوشگل باشی چه نباشی چه از نظر دختر پسرا خدای اندام باشی چه نباشی تو خونه ی من حق زر اضافی زدن نداری وگرنه …وگرنه به صورت عملی ملتفتت میکنم !

روش عملی من رو هم که در جریانش هستی!؟

 

 

اینو گفت و از روی تنم کنار رفت و به نطقش این تیکه رو هم اضاف کرد:

 

 

-آنجلینا جولیش هم اینجا لخت بگرده ما حالی به حالی نمیشیم چه برسه به تو!

 

 

فورا ودرحالی که حس میکردم از خشم زیاد درحال آتیش گرفتن هستم نیم خیز شدم و بدون اینکه حرفهایی که میخوام بزنم رو مزه مزه کنم گفتم:

 

 

-زورتو به رخم میکشی؟ خونه ی فسقلی درب و داغونتو به رخم میکشی؟ هه…

من با پول تو جیبی که شک ندارم از درآمد ده سال تو هم بیشتره میتونم تو و این خونه ی فکستنی و رفیقتو روهم دیگه نقد و جیرینگی بخرم بعد واسه من دم از پرت کردنم از این خونه میزنی !؟ منت خونه قراضه ات رو سرم میزاری !؟

 

 

گرچه من کم بود از خشم زیاد آتیش بگیرم اما اون خیلی خونسرد  گفت:

 

 

-حرص نخور شیرت خشک میشه بچه پولدااااار…

 

 

نیشخندی زد تا بیشتر حرص منو دربیاره

 

خشمگین نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-اینقدر نگووووو….

 

 

با شیطنت و خباثت ابروهاش رو بالا و پایین کرد

 

 

داشت بدجور ضایعم میکرد و من واسه اینکه تلافی کنم دستهامو رو سینه هام گذاشتم و با پایین اومدن از روی تختش گفتم:

 

 

-اگه من نبودم  الان خود تو هم این خونه ی لعنتی زهوار در رفته رو نداشتی چون بانک مصادره اش کرده بود.

نه پول داشتی تعمیرگاهتون رو از مصادره بانک آزاد کنی و نه پول داشتی اون اجاره خونه پیزوریتو بدی و نه آرایشگاه ننه ی مخ زنت رو! بله آقااااا اینجوریاس!

 

 

نمیدونم جرا حرفهام یهو آتیشیش کرد.

در لحظه چنان عصبانی شد که رفته رفته فهمیدم چه جوری با حرفهام غرورشو جریحه دار و زخمی کردم.

از رو تخت بلند شد و اومد سمت من.

ترسیدم و هرگام که اون جلو میومد من یک قدم عقب میرفتم.

دستهاش رو مشت کرد.جوری که کاملا مشخص بود اینجوری داره خشمش رو کنترل میکنه.

با غیظ و خشم تماشام کرد و بعد گفت:

 

 

-از اول هم نباید تن به این ننگ میدادم و از توی بچه ننه پول میگرفتم…

 

 

راستش خودمم واسه چند ثانیه از زدن این حرفها پشیمون شدم هر چند که کار اون صدبرابر بدتر بود.

اون بخاطر پول اومد سمت من و تظاهر کرد عاشقمه درحالی که هیچ حسی نسبت بهم نداشت.

مچ دستمو گرفت و کشون کشون دنبال خودش از اتاق برد بیرون.

وسط هال ولم کرد و بعد رفت سمت کیفی که کنار دیوار بود.

برداشتش و اومد سمتم.هنوز هم از خشم برافروخته و آتیشی بود.نزدیک که شد کیفو پرت کرد سمتم و گفت:

 

 

-بگیر…اینم پولت بچه مایه دار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

مرسی خوب بود!

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x