رمان انرمال پارت۵۲

4.4
(14)

 

 

 

چون اینو گفتم صورتش کمی درهم شد.

انتظار نداشت تا وقتی اینجاست منم باشم و باهم خوش بگذرونیم اما من الان تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که اول برم دنبال اون دخی نکبت لجبازی که احتمالا الان تو شهر آواره اس.

 

خیلی زود تغییر موضع داد. از اون لبخندها که مقدار کمی ناز، عشوه، دلبری و لوسی قاطیش بود حواله ام کرد و پرسید:

 

 

-نمیشه کار واجبتو بزاری برای بعد !؟

 

 

لبهامو وا کردم جوابشو بدم اما به جای من این مجی بود که پرید وسط و خیلی سریع گفت:

 

 

-چرا نشه؟ معلوم که میشه؟ شما جون بخوا صحرا خانم

 

 

صحرا خوشحال شد و پرسید:

 

 

-پس میشه گذاشتش برای بعد ؟

 

 

نامحسوس کفشمو رو پای مجتبی گذاشتم و همونطور که به حالت مچاله کردن فشارش میدادم زیر لب گفتم:

 

 

– ببندش مجتبی تا خودم نبستمش…

 

 

درد له شدن پاش رو تحمل نکرد و بلند بلند گفت:

 

 

-آخ آخ! پام پام….

 

 

بی توجه به آخ و ناله هاش رو به صحرا گفتم:

 

 

-کار واجبیه! باید حتما برم…یه نفر بهم احتیاج داره

 

 

لبخندی پر حرص و از سر ناچاری زد و گفت:

 

 

-اوکی! درک میکنم…یا سعی میکنم که درکت کنم. مراقب خودت باشن…

 

 

لبخند تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-فعلا…

 

 

پامو از روی مجتبی عقب کشیدم و به سمت خروجی رفتم.

این وقت شب بیرون موندن یه دختر جوون تو این شهر خطرناک بود و باید زودتر میرفتم سراغش….

 

 

 

مجی که دندونش در مورد صحرا حسابی تیز شده بود،بیخیال نشد و اون هم، لیوان توی دستش رو داد دست صحرا و بعد هم بدو بدو دنبال من اومد و همزمان از پشت سر مثل پشه ای که هی وز وز کنه پشت سرهم بدون توقف گفت:

 

 

-داش تو این کندوی عسلو ول کردی که بری کدوم گوری؟

تو صحرا و دشت و دمن رو ول میکنی که بچسبی به دختر شوهر ننه ات؟

بقول اون یارو گفتنی این یعنی چی ؟ یعنی خریت محض.

خریت نسبی هم نه هاااا…خریت محض!

یعنی خود خری!

نه اینکه مثل خری…

خر بودن تویی!

اصلا خر رو از رو تو اسم گذاشتن اگه اینکارو بکنی

یعنی تو بودی که خر از تو یاد گرفت خر شد…

خررر ، خر تر نشو….این دختره رو از دست نده تا توی کفه!

 

 

بی توجه به تمام چرت و پرتهایی که بهمدیگه میبافت رفتم سمت خیابون اصلی و منتظر موندم یه تاکسی سر برسه و سوار بشم و همزمان اسنپ رو هم‌چک کردم و گفتم:

 

 

-مجی شات آپ!

 

 

کنارم ایستاد و گفت:

 

 

-داش خر بازی درنیار دیگه!

آخه آدم دختری که هی میخواد بهش بچسبه و عینهو اسب پیشکشی می مونه رو ول میکنه !؟

چرا اینقدر تو شل مغزی…یزیدی بخداااا….

 

 

جوابی ندادم و فقط نگاهی به دور و اطراف انداختم.

اونوقت از شب تو اون هوای سرد مگس هم اون حوالی پر نمیزد چه برسه به تاکسی…

اسنپی هم در کار نبود.

دستهامو تو جیبهای هودی فرو بردم و بازهم بی توجه یه مجتبی که یه بند فک میزد نگاهی به انتهای مسیر انداختم تا شاید یه ماشین سر برسه اما همون موقع صحرا از پشت سر گفت:

 

 

-یعید بدونم این وقت شب ماشین گیرت بیاد…ساعت 12 است!

 

 

مجی نیشخندی زد و بعد سر شرو برگردوند سمت صحرا و گفت:

 

 

-دقیقاااا ! پس بهتره قبل ار اینکه اینجا قندیل ببندیم برگردیم داخل و مابقی آب شنگولیمونو نوش جون کنیم…یکم قر دیگه هم تو کمر من مونده که باس خالی…

 

 

چپ چپ که نگاهش کردم فهمید باید خفه بشه و شد.

صحرا سوئیچ ماشینش رو به صورت آویزون با انگشتهاش گرفت و گفت:

 

 

-با ماشین من برو!

 

 

چون اینو گقت چشمهای مجتبی درخشید و حتی صدای قورت دادن آب دهنش هم به گدش رسید اما من بلافاصله گفتم:

 

 

-نیازی نیست…با تاکسی میریم!

 

 

مجتبی که میدونم چرا باز دندونای طمعش تیز شده بود فورا گفت:

 

 

-تاکسی چرا داداش!؟ اصلا تاکسی پیدا میشه این وقت شب؟ هوا اونقدر سرده سگ و گربه های ولگرد هم الان خونه هاشونن البت بلانسبت شما صحرا خانومااا…

 

 

اینو گفت و دوید سمت صحرا و با دراز کردن دستش گفت:

 

 

-خیر از خوشگلیت ببینی! سوئیچ رو عنایت میفرمایین؟

 

 

صحرا، قبل از اینکه سوئیچ رو بده مجی مردد و با شک پرسید:

 

 

-احیانا تو که قرار نیست رانندگی کنی هااا ؟

 

 

مجی نیشخندی زد و جواب داد:

 

 

-من که دست به فرمونم هلوئہ اما سوئیچو میدم دست آرمین

 

 

چون اینو گفت خیال صحرا کمی راحت شد و سوئیچ رو داد دست مجتبی و گفت:

 

 

-اوکی!

 

 

بدو بدو برگشت سمتم.

من حتی از هم او فاصله هم میتونستم درخشش چشمهاش رو ببینم.

سوئیچ رو آبدار ماچ کرد و گفت:

 

 

-آخ که من قربون قد و بالای این ماشین برم!

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و با لحن تندی بهش توپیدم:

 

 

-نسناس تو باس جلو همه آبروی منو ببری؟ واسه چی سوئیچ رو ازش گرفتی؟

 

 

با دست اشاره ای به این سر و اون سر خیابون کرد و گفت:

 

 

-داش یه نگاه به اینور اونور بکن ؟ تو اصلا تاکسی میبینی اینورا ؟ اسنپ هم پیدا نمیشه…میخوای با چی بری پیش شیلو؟ با پای پیاده؟

بپر بالا که قراره سوار یه ماشین در حد تخت خواب بشیم…بپا خوابت نبره

 

 

با اینکه به صحرا گفته بود خودش پشت فرمون نمیشینه اما مجتبی مگه روده ی راست هم داشت !؟

اولین کاری که کرد هم این بود که یه موزیک شاد پلی کنه و چند تا سلفی از خودش بگیره و شروع کنه با آهنگ همخونی کردن!

در ماشین رو زدم و با بستن کمربند گفتم:

 

 

-عکس میگیری باز لاف بیای ماشین خودته و مخ بزنی؟

 

 

حق به جانب گفت:

 

 

-اشکالش چیه؟

 

 

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-راه بیفت نسناس دیر شده!راه بیفت…

 

 

کمرش رو صاف نگه داشت و گفت:

 

 

-ای به چشم!لطفا کمربندهای خودرو بسته و آماده ی پرواز شوید!

دین دین دین! شرکت هواپیمایی مجی ایرلاین سفر خوبی رو با این جیگر برای شما آرزومند هست!

 

 

با حرص گفتم:

 

 

-مجتبی راه بیفت تا نفله ات نکردم!

 

 

بالاخره راضی شد ماشین رو روشن بکنه و وقتی اینکارو کرد، حین رانندگی گفت:

 

 

-داداش یه چیزی رو آویزه ی گوشت کن…

 

 

از گوشه چشم نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-باز رفتی بالا منبر !؟

 

 

سیس و فیگور همچی دون هارو به خودش گرفت و گفت:

 

 

-بجای نق زدن و پارازیت فرستادن به عرایض من توجه کن…اگه تو خانواده فقیری به دنیا اومدی تو مقصر نیستی اما اگه با زن پولدار ازدواج نکردی مقصر خود خرتی!

داش…یا این دخیه رو میگیری یا خودم دست به کار میشم آستین بالا میزنم واسه خودم!

 

 

از اونجایی که گوشم از این چرندیات پر بود صدای موزیک رو اونقدر زیاد کردم که دیگه صدای مجتبی به گوشم نرسید….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x