رمان انرمال پارت ۴۹

3.8
(16)

 

 

 

به ماشین که نزدیک شدیم مجتبی خم شد و نامحسوس بوسه ای روی بدنه اش نشوند و گفت:

 

 

-جوووون!عجب جیگیریه تو نمیری! عجب جیگریه!

یعنی ماشین تو در مقابل این فرغون هم به حساب نمیاد….به ابلفضل که ماشین خوب از پدر و مادر خوب هم بهتر!

 

 

در حالی که چشمهاش همچنان سمت ماشین بود دستشو دو سه بار زد رو شونه ام و خیلی محکم گفت:

 

 

-ببین آرمی…اصلا اون دُخیه شیلو رو از مغزت بنداز بیرون.

بچسب به همین دخیه داداش.

این خیلی لامصبه… با پول همین ماشین زیرپاش تا آخر عمر در رفاهیم…لامصب از صدتا شوگر مامی هم شوگر مامی تره

 

 

خیلی محکم و جدی دستشو از روی شونه ام پس زدم و گفتم:

 

 

-همون یه باری که به حرفت گوش دادم و از اون دختره ی لوس تیتیش مامانی پول گرفتم و هی کوبیدش تو سرم واسه هفت پشتم بس بود.

تو زیپ دهنتو بکشی سنگینتری!

 

 

پوکر فیس نگاهم کرد و گفت:

 

 

-داش این توفیرش با اون زیاده…این اصلا دنیا جهانبختیه واسه خودش! همینو بچسب بلکه از قِبَلت منم به یه نون و نوایی برسم

 

 

کم محلش کردم و با وا کردن در ماشین رو صندلی کناری نشستم و کمربند رو بستم.

صحرا،یه موزیک خارجی پلی کرده بود و گه گاهی هم باهاش زمزمه میکرد.

لبخند زد و چون مجی هم سوار شد رو به من پرسید:

 

 

-راه بیفتم!؟

 

 

کلاه هودی تنم رو روی سرم یالا کشیدم و جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

لبخند زد و یه قسمت از شالش رو پشت گوشش نگه داشت و گفت:

 

 

-خب…بریم که یه شب باحال و خفن کنار هم داشته باشیم…

 

 

مجتبی دقیقه رو صندلی وسط عقب نشست و دست چپ و راستش رو روی صندلی های جلوی ماشین گذاشت و پرسید:

 

 

-میگم صحرا خانم…اونجایی که قراره بریم آب شنگولی هم گیر میاد !؟

 

 

صحرا که کاملا مشخص بود دلش میخواست فقط من همراهش برم و از اومدن مجی که واسش حکم مزاحم داره ناراضیه با کمی حرص جواب داد:

 

 

-بله! پیدا میشه!

 

 

ابن جواب لبخند خبیثانه ای روی صورت شیطون مجتبی نشوند.

کف دستهاش رو بهمدیگه مالوند و زیر لب بی توجه به نگاه های من زمزمه کرد:

 

 

” ای ژوووووون ”

 

 

*شیلان*

 

 

کلید رو از توی قفل کشید بیرون و در خونه ی باز شده رو کنار زد و بعد هم رفت داخل ودرحالی که تند تند چراغارو روشن میکرد تا خونه از تاریکی مطلق بیرون بیاد، شاد و خرم و خوشحال گفت:

 

 

-خیلی خوش شانسیم دختر خیلی!

 

 

از پشت سر پرسیدم:

 

 

-چرا !؟

 

 

با هیجان گفت:

 

 

-یعنی اولا عاشقتم که مثل خیلی از این دخترا که تا بهشون میگی بریم خونه پیف پیف اه اه راه ننداختی دوما اینکه پاقدم خوبت مامان و بابام این دوسه روز تعطیلی رو رفتن کیش پیش آبجیم…آخه تازه بچش دنیا اومده!

 

 

از اونجایی که همه جای خونه موکت و فرش بود، به اجبار کتونی هام رو از پا درآوردم و قدم زنان ، پشت سرش جلو و جلوتر رفتم.

خونه شون خوشگل بود.

یه خونه ی کاملا تروتمیز و مرتب و منظم که رو درو دیوارش کاشی های سنتی طرح قاب با رنگ آبی فیروز ه ای و با نوشته های آموزشی بود یا حتی جملات معروف از شاعران کهن ایرانی .

مثل فرودسی و سعدی و حافظ و …

خوشگل بودن و خاص واسه همین گفتم:

 

 

-چقدر این تابلوها خوشگلن!

 

 

کاپشنش رو از تن درآورد و برخلاف آرمینی که گمونم عادت داشت همه چیزش رو پرت کنه اینور اونور، با احترام و مثل آدمای منظم و مرتب و مقرراتی، آویزونش کرد و بعد گفت:

 

 

-آره …مادرم عاشق این جور چیزاست…سعدی رو هم خیلی دوست داره!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-با اینهمه علاقه تو چه جوری اسمت نشد سعدی و شد پارسا… !؟

 

 

خندید و رفت سمت آشپزخونه شون و منم به سمت شومینه رفتم.

چون دیدی به سمتی که من بودم نداشت دقیقا مقابل شومینه ایستادم و دستهامو رو به سوی شعله های آتیش گرفتم و زیر لب درحالی که از گرمای آتیش نهایت لذت رو میبردم گفتم:

 

 

“اووووف! هوای گرم…هوای گرم….خونه خونه! به به! خونه چقدر خوبه…شومینه چقدر خوبه… ”

 

 

چشمهام رو بستم و در اون لحظه فقط سعی کردم از گرمای آتیش منتهای لذت رو ببرم.

منی که خسته ی بی هدف چرخیدن تو شهر بودم.

خسته ی خونه ی آرمین و خسته ی خونه ی خودمون!

لعنتی ها!

دیدین من بی خانمان نمی مونم…..

دیدین ؟!

 

 

 

تا صدای قدمهاش رو شنیدم فورا چشمهام رو وا کردم و برگشتم سمت مبل و شق و رق روش نشستم.

گرچه دلم میخواست همچنان دقیقا تو دل اون شومینه باشم و سراسر وجود سردمو گرم بکنم اما اگه اونجا وایمستادم خیلی زود میفهمید چرت و پرتهایی که بهش گفته بودم دروغ محض بود!

 

بچه پررو اومد و دقیقا کنارم نشست و بعد هم فنجون قهوه ای که برام آماده کرده بود رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-یه قهوه ی داغ برای یه خانم داغ!

 

 

خانم داغ !؟

چه اصطلاح آنرمالی برای من به کار میبرد.

برای منی که درواقع واسه اولین بار و واسه حفظ در امان بودن خودم کنار یه مرد اصلا دلبری نکردم.

فنجون رو ازش گرفتم و یه لبخند خشک و خالی تحویلش دادم و بعد هم گفتم:

 

 

-مرسی…

 

 

پا روی پا انداخت و بعد هم یکی از دستهاش رو پشت سر من رو تکیه گاه مبل انداخت و خیره به نیمرخم گفت:

 

 

-من خیلی خوش شانسم

 

 

انگشتهامو دور لیوان گرم حلقه کردم و بعد درحالی که یا سر خمیده قهوه رو فوت کردم و پرسیدم:

 

 

-چرا ؟

 

 

اینو حس کردم که فاصله اش رو باهام نزدیک کرده.چیزی که من اصلا نمی پسندیدم.

من اومده بودم اینجا که آواره و سرگردون نباشم نه اینکه با اون لاس بزنم و لاو بترکونم.

باز هم لبخند زد و بعد هم گفت:

 

 

-چون دختری مثل تو گیرم اومده…دختری که ناز و ادای بیخودی نمیاد و خوش و خرم و بی ناز و ادای خرکی میره خونه دوست پسرش…قبول کن این رفتارها دِمده و واسه دختر اسکلاس!

 

 

نامحسوس و از گوشه چشم با غیظ تماشاش کردم.

بچه پرو!

شیطونه میگفت همین قهوه ی داغو بریز رو خشتکش تا تمام این عقاید مزخرف از سرش بپره…

یکم از قهوه رو چشیدم و پرسیدم:

 

 

-پس از نظر تو دختری که نخواد بره خونه ی دوست پسرش دمده و اسکله! هوم؟

 

 

خیلی ریلکس مزخرفاتش رو به زبون آورد و جواب داد:

 

 

-خب آره! آخه اصلا چه معنی ای داره این ناز واداها…مگه اگه بیان خونه ی دوست پسرشون چی میشه؟ لولو میخورتشون!؟

 

 

ایشششش! ببین خدا منو محتاج چه دیوثی کرده!

قشنگ معلومه از اون ناکسهاس…از اونایی که خدا میدونه به چندتا دختر پیشنهاد اینجا اومدن داشته باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x