رمان مروا پارت ۷۹

بدون دیدگاه
    این دفعه سرش رو سمت گردنم برد و اول بوسه‌ای به گردنم زد اما با مکیده شدن پوست گردنم نفس توی سینه‌م حبس شد، آهی که ناخواسته از…

رمان مروا پارت ۷۸

۱ دیدگاه
    گوشی رو همون جا گذاشتم و برق ها رو خاموش کردم فقط یکی از لامپ ها رو روشن گذاشتم که اگه مهسا میاد چشم هاش اطراف رو ببینه،…

رمان مروا پارت ۷۷

۱ دیدگاه
      -باشگاهم. صدای موزیک بی‌کلام توی گوشم نشست.   -می‌تونی ویدیو کال کنی گلم؟ موهام رو از صورتم کنار زدم.   -خوب نیستی، من تو رو می‌فهمم چی…

رمان مروا پارت ۷۶

۴ دیدگاه
    مُروا رو برده بودن توی اتاق عمل و دکتر و چند تا پرستار وارد شده بودن. دکتر زیاد امید نداشت به زنده بودنش… مهیار طول و عرض راه‌رو،…

رمان مروا پارت ۷۵

۱ دیدگاه
          مهیار که نفهمیده بود با چه هول و ولایی مطب رو ول کرده و فحش بیمار ها رو به جون خریده… با سرعت سمت بیمارستانی…

رمان مروا پارت ۷۴

۱ دیدگاه
    نگاهی به صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ کردم که دیدم توی گوگل مشغول خوندن مطالبی هست. از بین فیلم هاش دشمن زن رو انتخاب کردم و روش کلیک کردم. فیلم…

رمان مروا پارت ۷۳

بدون دیدگاه
    به سختی از دستش فرار کردم اونم بخاطر مستی دیشبش دوباره خوابید. سرم هنوز هم درد می‌کرد و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. بعد از شستن دست و صورتم…

رمان مروا پارت ۷۲

بدون دیدگاه
      خیسی صورتم رو با دستم پاک کردم. به ماشین که رسیدیم تازه مهسا زنگ زد به مهیار و آدرس خواست که بیاد پیشمون و مهیار بهش گفته…

رمان مروا پارت ۷۱

بدون دیدگاه
    -عموم دو تا پسر داشت یکیش تازه به دنیا اومده بود و اون یکی چند سالی ازم بزرگ تر بود حدودا پنج شش سالی…   مکث کردم، مکثم…

رمان مروا پارت۷۰

۱ دیدگاه
┊     با سرد ترین حالت ممکن لب زدم.   -فکر نکنم به تو مربوط باشه که من کجام… بین حرفم پرید.   -قبلا خبر می‌دادی، اومدم دیدم نیستی…

رمان مروا پارت ۶۹

بدون دیدگاه
    بازوم رو گرفت و کشید که روی پاهاش فرود اومدم.   -اونجا اتاقمون بوده مُروا انقدر برای من اتاقت اتاقم نکن، بس کن باشه؟ با جدا کردن اتاق…

رمان مروا پارت ۶۸

۲ دیدگاه
    چشم هام رو بستم.   -نمی‌دونم دوست نداشتم برم، پشیمون شدم. معلوم بود که خوشحال شده.   -الان کجایی بیام پیشت؟   -بیمارستان. بدون تعلل جوابش رو دادم.…

رمان مروا پارت ۶۷

۱ دیدگاه
      با گریه نالیدم :   -ولم کن، غلط کردم مِهربُد دستم‌و ول کن. هر چقدر به دستش چنگ زدم از فشار دستش کم نکرد در رو گرفتم…

رمان مروا پارت ۶۶

۲ دیدگاه
  دوباره سوالم رو تکرار کردم.   -حالا نگفتی کجا میری؟ خونسرد قاشقش رو پر کرد.   -شیراز، برای زندگی دارم میرم. بهت زده بهش خیره شدم.   -شوخی می‌کنی؟…

رمان مروا پارت ۶۵

۵ دیدگاه
    هَویرات وارد اتاق شد، بدون در نظر گرفتن من سمت کمد لباساش رفت و لباس و شلواری بیرون آورد، روی دسته‌ی صندلی گذاشت. سمت حموم رفت، من فقط…