رمان مروا پارت ۶۵

4.4
(16)

 

 

هَویرات وارد اتاق شد، بدون در نظر گرفتن من سمت کمد لباساش رفت و لباس و شلواری بیرون آورد، روی دسته‌ی صندلی گذاشت.

سمت حموم رفت، من فقط با بغض تماشاگرش بودم.

یک ربع بعد بیرون اومد و لباس هاشو پوشید.

باز سمت کمدش رفت و چمدونی بیرون کشید.

به سختی از روی تخت بلند شدم.

کنار کمدش نشستم.

 

-جایی می‌خوای بری؟

انگار اصلا حضور ندارم حرصم گرفت تموم لباس هایی که توی چمدونش چیده بود رو چنگ زدم و روی زمین ریختم.

بازوم رو توی مشتش گرفت و فشرد.

 

-باید یه مدت از تهران خارج بشم، کنجکاویت خوابید دیگه؟ گمشو اونور…

به صورتش خیره شدم و التماس رو توی چشم هام ریختم.

 

-چند روز میری؟

پوزخندی زد و با ضرب بازوم رو ول کرد.

 

-نمی‌دونم، امیدوارم وقتی برگشتم اینجا رو به گند نکشیده باشی.

یک ساعتی از اومدنش می‌گذشت؛ توی بالکن داشت با موبایلش حرف می‌زد.

 

-اون رو کنسل کن به مشکل خوردم کل برنامه هام یه مدت عقب افتادن.

پشت خطش انگار سولماز بود چون هَویرات هی می‌گفت عزیزم…

 

-می‌دونم عزیزم اما یهویی شد، بلیط گرفتم خودم حدودا سه ساعت دیگه پروازمه.

هَویرات نگاهی به ساعتش کرد.

 

-پس تا یک ساعت دیگه پیشتم.

گوشیش رو پایین آورد و وارد اتاق شد.

با بغض آشکاری گفتم :

 

-منم با خودت ببر.

چمدونش رو برداشت و بیرون رفت منم دنبالش رفتم.

 

-هَویرات اینجوری نکن تو رو خدا، به خاطر تو مریض شدم تب کردم.

پوزخندی زد و از خونه خارج شد.

همون‌جا روی زمین نشستم و گریه کردم.

نمی‌دونستم روزگارِ من و بچه‌م چی میشه.

اصلا تنهایی دووم میاریم؟ خونه غرق سکوت و تاریکی بود.

 

 

 

 

 

پنج ماهی از نبود هَویرات می‌گذشت.

به من حتی زنگ نمی‌زد، منم که زنگ می‌زدم اصلا جواب نمی‌داد.

شب ها چند تا چراغ رو روشن می‌ذاشتم. با این که مهسا گفته بود برم پیش اونا اما من خجالت می‌کشیدم و هر بار می‌گفتم “خونه‌ی خودم راحت ترم”

انقدر توی فکر بودم که اصلا متوجه‌ی باز و بسته شدن در رو نفهمیدم.

 

-مگه حامله نیستی توله سگ؟

با صدای هَویرات کمی ترسیدم، اما ثانیه‌ای بعد اخم کردم، بدتر از خودم اخم ترسناکی کرد و غرید :

 

-لباس بپوش لعنتی، یخ کرد بچه‌م.

تاپ گشادی تنم بود اما خونه زیاد سرد نبود اون داشت بهونه می‌گرفت.

لب هام از بغض لرزید.

 

-بچه‌ت یا من؟

پوزخندی زد و لباسش رو از تنش بیرون آورد.

 

-بچه‌م.

ناباور بغض کردم، زیر پتو خزیدم با همون اخم ترسناکش کنارم دراز کشید، سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.

 

-زیادی خوش به حالت شده این مدت نه؟

بی‌توجه بهش بیشتر پتو رو بالا کشیدم فین فین کنان لب زدم.

 

-حالم از خودت و بوی سیگار لعنتیت بهم می‌خوره

دروغ می‌گفتم تنها چیزی که این لحظه می‌خواستم چسبوندن بینیم به گردنش، تکیه دادن سرم به سینه‌ش و استشمام عطر خوش بوی تنش و سیگارش بود…

 

-مهم نیست.

دلم بدجور شکست.

 

-بچه‌ت اذیت میشه.

فهمیدم که سیگارش رو خاموش کرد، پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم.

از پشت که تو بغلش فرو رفتم بهت زده خشکم زد با حرف سردش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید.

 

-هوا برت نداره، این هم بخاطر بچمه.

دخترم که به دنیا اومد، برای همیشه تن نحس و کثیفت رو از این خونه و قلبم میبری و خودم می‌مونم و پرنسسم.

 

 

پس هیرا بهش گفته بود بچم دختره…

خودش بهتر می‌دونست جایی ندارم که برم. خودش دخترونگیم رو ازم گرفته بود.

همه جا بی‌عفتم کرد تا راحت تر به دستم بیاره، اما حالا…..

 

-میرم از این خونه‌ی نحست، شده هر شب با یکی می‌خوابم ولی میرم.

فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید.

 

-فقط هرزه نشده بودی که اونم به زودی میشی.

از ترس نفس توی سینه‌م حبس شده بود، چشمام رو روی هم فشردم.

 

-وقتی کسی رو نداشته باشی همین میشه

اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی

بعد به تخت بکشونیم بشی آغاز بدبختی هام، بعد بشی پشتیبانم و بُکنیم ملکه‌ی خونه‌ت، کمتر از هفت ماه توله‌تو بکاری فقط بعد از سه هفته بارداری، یهو سیصد و شصت درجه تغییر کنی و بشی آدمی بی‌رحم که تو عمرم ندیدم .

موهام رو ول کرد.

 

-شجاع شدی.

دستی بین موهام کشیدم.

 

-بودم؛ از همون اول…

سر تکون داد کمی پایین رفت سرش به شکمم چسبوند که نفسم رفت، به ملحفه چنگ زدم تا نفسم بالا بیاد.

 

-داره تکون می‌خوره، می‌فهمم.

صدای هَویرات پر از ذوق بود.

بی‌اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه این اولین باری بود که انقدر نزدیکم میشد.

 

-بچه‌م می‌خواد باباش‌و حس کنه.

بی‌اراده دستم رو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد، بوسه‌ای به شکمم زد که غرق در لذت شدم با پایین کشیده شدن شلوارم بهت زده لب زدم.

 

_چیکار می‌کنی؟

با صدای بم شده‌ای لب زد.

 

-باباش می‌خواد توله‌شو حس کنه.

با نزدیک شدن سرش به شکمم لرزون لب زدم.

 

-نکن.

بی اهمیت به حرف من، تا خود صبح نذاشت بخوابم، یا شکمم رو می‌بوسید یا نوازش می‌کرد.

 

 

فرشته کوچولومم از اومدن باباش مثل من خوشحال بود، فکر کنم به عطرش ویار دارم.

دیشب از بس نفس عمیق کشیدم که تابلو شد و آخر سر لباسش رو بهم داد، خوشی هام لحظه‌ای بود چون هر کاری می‌کرد می‌گفت به خاطر بچمه.

کم کم خودش از خستگی خوابش برد. دستش دور شکمم حلقه شده بود و نمی‌ذاشت حتی تکون بخورم.

با اینکه تنم سِر شده بود اما چیزی نگفتم و منم توی آغوشش به خواب رفتم.

صبح با صدا های ریزی بیدار شدم.

زیاد واضح نبود اما میشد فهمید چی میگن.

 

-دیشب رسیدم، سولماز ردیف کن برام بعد مدارک رو ایمیل کن.

بازم سولماز؟ چرا هَویرات نمی‌فهمه باید رابطه‌ش رو با سولماز قطع کنه؟

 

-آره این دفعه حتمیه، هر چی زود تر بهتر…

بعد از گذشت چند دقیقه دیدم دیگه صدایی نمیاد با چشم های نیمه بسته دوباره سرم رو توی بالشت فرو کردم.

به ثانیه نکشید که در باز شد.

 

-پاشو، لنگ ظهره بچه از گرسنگی تلف شد. عقل نداری تو؟ این طفلک از تو تغذیه می‌کنه.

همه‌ی فکر و ذکرش شده بود بچه‌…

احساسات منِ حساس رو نادیده می‌گرفت.

با بغض روی تخت نشستم.

 

-پاشو بیا صبحونه بخور بعد برو حموم، با دل خالی نرو حموم مشکلی برای بچه‌م پیش میاد.

دستم رو مشت کردم و از اتاق بیرون رفتم.

صبحونه روی میز رو آماده کرده بود.

به زور بهم لقمه می‌داد و دم به دقیقه دستش روی شکمم بود.

دیگه کلافه شده بودم.

هر کاری می‌کردم داد و بیداد می‌کرد که چرا این کارو می‌کنی برای بچه‌م ضرر داره.

از عمد می‌گفت بچه‌م که منو حرص بده و بگه بچه‌ی تو نیست و از وقتی اومده بود فقط داشت استرس و اضطراب بهم وارد می‌کرد.

 

 

ساعت 6 عصر بود که زنگ خونه به صدا در اومد.

خواستم بلند بشم که هَویرات نذاشت و زیر لب گفت :

 

-برای بچه ضرر داره زیاد راه رفتن.

ادایی براش در آوردم.

صدای تلویزیون رو کم کردم.

 

-سلام، چرا بی‌خبر اومدی؟

حدس از روی صداش کاری سختی نبود و فهمیدم هیرا اومده.

هَویرات با سرد ترین لحن باهاش حرف زد.

 

-حالا اومدم دیگه مشکلی داری؟

 

-نه چه مشکلی ولی یه چیز دیگه هم شنیدم که….

هویرات توی حرفش پرید.

 

-درست شنیدی!

هیرا صداش گرفته شد.

 

-دلت میاد این کار رو انجام بدی؟

حس کردم هَویرات از بحث کردن خسته شده.

 

-هیرا تمومش کن باشه؟

بلند شدم و به در نزدیک شدم اما پشت دیوار قایم شدم.

صدای هَویرات فروکش شده بود.

 

-اینجا یه مدت دیگه فروشش اوکی میشه می‌فروشم یه جای دیگه باید بخرم همون جوری که بهش قول داده بودم، اون‌جا می‌تونه راحت باشه…

 

-بچه‌ت چی پس؟

صدای هَویرات کلافه شد.

 

-یه گوهی می‌خورم، کشش نده لطفا.

هیرا عصبی بود و این رو میشد از صداش تشخیص داد.

 

-داری میری چه غلطی می‌خوای بکنی برادر من؟

هَویرات می‌رفت؟ کجا می‌رفت؟

 

-برمی‌گردم نمیرم که بمیرم.

کمی سکوت بینشون حکم فرما شد.

 

-کجا میری؟

هَویرات نفس عمیقی کشید.

 

-هر جا بهتر از اینجا…

هیرا با تمسخر خندید.

 

-هیچ کجا بهتر از اینجا نیست.‌

هَویرات پوزخند صدا داری زد.

 

-نمی‌تونی منو نگه داری، من شونزده سالم که بود می‌خواستم برم، الان نزدیک سی سالمه خودم می‌تونم راهم رو پیدا کنم.

 

 

هیرا نچی کرد و با کمی حرص شروع کرد که صحبت کردن.

 

-مشکل اینجاست که راهت غلطه. این راه تهش بن بسته هَویرات… این دختره گناه که نکرده ، شب های تهران پر از گرگه البته روزشم پر گرگه فرقی نداره.

می‌خوای بین این همه گرگ تنها ولش کنی؟ خودت یادش دادی بین دو راهی کدوم رو انتخاب کنه.

 

-هیرا درس به من نده، من خودم یه کتابم یکی باید بیاد منو یاد بقیه بده.

 

-کسی بهت درس نمیده…

هیرا این رو گفت و باز بینشون سکوت شد، تا اینکه هَویرات سکوت رو شکست.

 

-قضیه تُرنج رو فعلا ماست مالی کردم من که برم حتما میاد به دیدن مامان، کسی نیست جلوش رو بگیره. ازت می‌خوام کم کم به مامان بگی و اون رو آماده کنی، مادر تُرنج حالش خوب نیست زیاد، نهایتا چند ماه دیگه موندنیه بهشون رسیدگی کن.

در آخر می‌خوام بهت بگم دور مهسا رو باید خط قرمز بکشی.

صدای هیرا فروکش و وا رفته شد.

 

-چرا؟

هَویرات واقعیت تلخی رو توی صورتش کوبید.

 

-چون اون دختر در شان ما نیست و خودت هم خوب می‌دونی حاجی و مامان راضی نمیشن همچین دختری عضوی از خانوادشون بشه.

هیرا عاجزانه نالید.

 

-تو راضیشون کن.

هَویرات باز پوزخند صدا داری زد.

 

-نه که خیلی حاجی باهام خوبه، من هر چی بگم سریع گوش میدن.

کمی بحث دیگه‌ای کردن، من دیگه حوصله‌م نکشید بمونم، برگشتم و به تلویزیون خیره شدم اما فکر و ذکرم پیش رفتنِ هَویرات بود.

حتی اومدنش رو هم نفهمدیم.

دیگه نتونستم خوددار باشم!

 

-جایی داری می‌ری؟

اخمی کرد و قاشقش رو توی بشقابش گذاشت.

 

-اصلا از فالگوشی خوشم نمیاد.

مثل خودش اخم کردم‌.‌

 

-یهویی شنیدم.

با تمسخر پوزخندی زد و چپ چپ نگاهم کرد.

 

-آره جون خودت. تو گفتی و منم باور کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

هویرات چقدر عوضی شده
گلبم شکست💔😓

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

یکی از اول ماجرا برای من تعریف کنه لطفاً

نیوشا
1 سال قبل

هویرات از اولش هم جزء اون دسته پسر،مردهای روانپریش بود [ همونایی که من از شوون متنفرم••••] چه عاشق این دختره مُروا بشه، چه عاشق اون دختره سولماز باشه•• چه دختره دیگه ای من ازش بدم میاد مثل اون خانزاده ه.و.س ب.ا.ز اهوراا و•••••••••••

Reyhaneh Ghavi Panjeh
پاسخ به  نیوشاخاتون
1 سال قبل

وای گفتی خانزاده…
نمیدونی پارت گذاریش از کی یا کجاست؟؟

نیوشا
پاسخ به  صغرا ۱۱
1 سال قبل

دختره گلم تو پارت،قسمت جدید ۶۷
توضیح دادم•••

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x