این دفعه سرش رو سمت گردنم برد و اول بوسهای به گردنم زد اما با مکیده شدن پوست گردنم نفس توی سینهم حبس شد، آهی که ناخواسته از گلوم خارج شد اون رو به وجد آورد دستش رو از زیر لباسم رد کرد و پهلوهام رو بدون واسطه توی چنگ گرفت.
سرم رو به بالشت فشردم میخواستم از خودم دورش کنم اما مطمئن بودم ناراحت میشه.
به جهنم که ناراحت میشه رضایت من پس چی؟
همین که دهنم رو باز کردم گوشیش زنگ خورد سرش رو از گردنم بیرون آورد نفس راحتی کشیدم فکر میکردم بخواد عقب بکشه اما سرش رو پایین آورد که با دستم به قفسهی سینهاش فشار آوردم و با صدای زاری نالیدم.
-جواب بده شاید کار مهم دارن.
برای خر کردنش چشمکی زدم و لب زدم.
-برو و بیا.
به چشم هام خیره شد و با کلافگی از روی من کنار رفت.
دست عرق کردهم رو به لباسم کشیدم.
-الو مهسا پنج و نیم صبحه چرا الان زنگ زدی؟
صداش نگران شد و به سرعت از اتاق خارج شد.
فقط تونستم از حرف های این جمله رو بشنوم.
-خیلی زود اتفاق افتاد لعنتی…کی به تو گفت؟
نمیدونم مهسا چی پشت خط گفت که بعد از کمی مکث مهیار جواب داد
-الان رفت بیارتش؟
-حله مهسا ممنون که خبر دادی خداحافظ.
سریع سرم رو بردم زیر پتو سعی کردم نفس هام رو منظم کنم که فکر کنه خوابم برده.
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت دراز کشید.
پتو رو از روی صورتم کنار زد و با شنیدن صدای نفس های منظمم دستش رو از زیر پتو دور کمرم حلقه کرد و بوسهای به پیشونیم گذاشت.
کنار گوشم آهسته لب زد :
-شب بخیر کوچولویِ دوست داشتنی.
♡راوی♡
هَویرات بعد از یک ماه بالاخره آزاد شد.
همون روز های اول مجبور شد دربارهی ابراهیم همه چیز رو بگه.
با ناباوری همه چیز زیر سر یکی از کارکنان داروخونه و برادر ابراهیم بود…
برادری که ابراهیم فوت اون رو اعلام کرده بود و اون با هویتِ جعلی داشت به زندگیش ادامه میداد.
موها و ریش هاش بلند شده بود و دوست داشت خودش رو مرتب کنه.
بعد از اینکه هیرا رو بغل کرد و ابراز دلتنگی کردن سوار ماشین شدن.
هَویرات سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.
الان بیشتر از هر چیزی به یه حموم نیاز داشت.
چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به خیابون دوخت.
-گفتم سمت خونهی خودم برو نه خونه مامان بابا…
هیرا هول کرده بود و نمیدونست چی بگه.
-ساعت شش صبحه داداش اون دختره که الان خوابه میری میترسه مامان هم خیلی بیتابته بریم اونجا امشب، فردا بیدار شدی برو خونهت خوبه؟
هَویرات سری تکون داد، اما دلش بیتابِ زنی بود که توی خونه شب هاش رو تنهایی سر میکرده…
-حالش خوبه؟ مراقبش که بودی؟ چیزی کم و کسر نداشته؟
هیرا فرمون رو فشرد.
نمیدونست چطوری باید به داداشش بگه این یک ماه بهش دروغ گفته و خبری از مُروا نداره؟
فقط با سر جواب داد، الان موقعیت خوبی برای گفتنش نبود.
این یک ماه هَویرات رو آب کرده بود و کمی لاغرش کرده بود.
اما فهمیده بود چقدر مُروا براش مهمه نمیخواست قبول کنه قلبش لرزیده اما نمیتونست انکارش کنه.
ولی خبر نداشت خیلی دیر متوجه شده… خیلی دیر…
انقدر دلتنگ همه شده بود که حتی متوجهی مسیر طولانی نشد.
هیرا با ریموت در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.
مادرش با اسپند جلوی در ایستاده بود همین که پیاده شدن مادرشون با چشم های اشکی جلو رفت و صورت هَویرات رو بوسید و دور سرش اسپند رو چرخوند و قربون صدقهش میرفت.
بعد از اینکه مادرش رو به اندازهی کافی بغل کرد و بوسید سمت حاج یونس رفت.
الان که فکر میکرد خیلی بیشتر از خیلی دلتنگ خانوادهش شده بود حتی دلتنگ حاج یونس هم شده بود…
فکر میکرد مثل همیشه حاج یونس فقط باهاش دست میده دستش رو جلو برد اما حاج یونس اون رو بغل کرد.
حس خوبی داشت بعد از یک ماه دوری به این بغل خیلی نیاز داشت لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و اون هم دست هاش رو دور پدرش حلقه کرد و روی شونهی پدرش رو بیاختیار بوسید.
حاج یونس با جدیت گفت :
-فکر کنم این یک ماه زندان بیشتر با تجربهات کرده.
هَویرات بیاختیار تلخ شد و گفت :
-نه به اندازهی گذشته…
هیرا دنبال فرصتی بود که بگه از مروا بیخبره اما فرصتش جور نمیشد.
مادر هویرات بازوی هویرات رو گرفت و طرف اتاقش کشید.
-مادر برو خستگی در کن و به سر و وضعت برس صبح با هم حرف میزنیم.
هَویرات که خیلی مادرش رو دوست داشت نتونست دلش رو بشکنه و بگه “اول صبح میخواد بره”
-چشم عزیز دلم. شما هم برید استراحت کنید.
با خستگی وارد اتاقش شد و در رو بست اصلا نای اینکه بره دوش بگیره نداشت و گرم بودن اتاق اون رو ترغیب به خواب کرد.
روی تختش دراز کشید.
به قدری خسته و تشنهی خواب بود که به سرعت خوابش برد.
هیرا چشم هاش میسوخت اما خوابش نمیبرد از واکنش برادرش میترسید…
این دومین باره که مُروا رو دستش سپرده بود و اون امانت داری نکرده بود از عزیزِ دل برادرش…
تا خود صبح خوابش نبرد مطمئن بود که هَویرات تا دوازده یا یک ظهر بیدار نمیشه اگه هم بشه اول میره حموم و کارش یک ساعت الی دو ساعت طول میکشه.
چشم های سنگینش رو روی هم گذاشت و با کلی بدبختی تونست فکر نکنه و بخوابه.
هویرات صبح ساعت ده از خواب پرید این مدت که توی زندان بود خیلی بد خواب شده بود گاهی از شدت پریشون حالی از خواب میپرید.
با اینکه هنوز هم دلش خواب میخواست اما به زور دل از تختش کند و وارد حموم شد.
تقریبا یک ساعت توی حموم بود و صورتش رو اصلاح کرده بود.
باید یه سر به آرایشگاه برای موهاش میزد.
حولهی تن پوشش رو برداشت و پوشید. از حموم بیرون رفت، بعد از پوشیدن یه دست لباس و شلوار با همون مو های نم دار سمت تخت رفت و رو تختی رو مچاله کرد و پایین تخت انداخت.
باید دنبال کارش میرفت تصمیم داشت داروخونه رو بفروشه و یه جای دیگه رو بخره با یه اسم دیگه از صفر شروع کنه چون پلمپ داروخونه ضرر کلانی به اعتبار داروخونه زده بود.
نگاهش سمت پیانوی گوشهی اتاق افتاد.
لبخندی از خاطراتش با مُروا روی لبش نشست.
دخترک شیرین زبان انگار همین چند روز پیش بود که داخل این اتاق نشسته و ازش خواسته بود که براش پیانو بزنه.
سمت میزش رفت و شیشهی ادکلن رو برداشت و باهاش دوش گرفت.
از بوی خوش ادکلنش آرامش گرفت.
از اتاق بیرون رفت و وارد آشپز خونه شد کمی ضعف کرده بود و میخواست قبل رفتن صبحونه بخوره.
مادرش روی صندلی منتظرش نشسته بود و با دیدن هَویرات به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت :
-اومدم توی اتاق بیدارت کنم دیدم حمومی گفتم برات صبحونه آماده کنم.
هَویرات لبخندی زد و روی سر مادرش رو بوسید.
-ممنون مامان…
کنار مادرش نشست و مشغول صبحونه خوردن شد.
مادرش که از ماجرای آیدا خبر داشت دیگه از آیدا حرفی نمیزد اما از دختر دیگهای حرف میزد و میخواست که هَویرات فقط گاهی مواقع باهاش رفت و آمد کنه.
هَویرات کلافه از اینکه نمیتونست پیش مادرش چیزی بگه دستش رو که زیر میز روی پاهاش بود مشت کرد.