دوباره سوالم رو تکرار کردم.
-حالا نگفتی کجا میری؟
خونسرد قاشقش رو پر کرد.
-شیراز، برای زندگی دارم میرم.
بهت زده بهش خیره شدم.
-شوخی میکنی؟
سرد نگاهم کرد و گفت :
-من شوخی دارم با تو؟ فکر کنم بقیه ماجرا هم شنیدی، یه مدت که برم همه متوجه نبودنم میشن و اینجا برات زیاد امن نیست، یه خونه جمع و جور برات باید پیدا کنم که سپردم به هیرا ممکنه پیدا کردنش طول بکشه، پول برات میذارم اما اگه پول کم آوردی بهم زنگ بزن برات واریز کنم.
-منم ببر پیش خودت…
اخم کرد.
-درسات چی میشه پس؟ بمون اینجا ماه های آخر میگم هیرا یکی از بچه های خونمون رو بفرسته پیشت.
از تلفن هاش فهمیدم که فردا شب باید بره.
هر کاری کردم راضی نشد منم با خودش ببره تهش سرم فریاد زد و گفت “تو در حد من نیستی که هی میخوای کنار من باشی.”
آدم چقدر ظرفیت داره؟ چقدر میاونه سکوت کنه و تو خودش فرو بریزه؟ بیشتر از ظرفیتم خورد شده بودم بیشتر از همه توی خودم فرو ریخته بودم تنم درد میکرد از حرف هایی که توی سرم میچرخید. حرف های بابا، مامان، مِهربُد و حتی توهین های نازنین و به خصوص هَویرات بغض گیر کرده بود تو گلوم و راه تنفسم رو گاهی میبست.
حس میکنم دخترمم بخاطر حرف های باباش ناراحت شده، چون حتی تکون های ریزم نمیخورد.
برای لحظهای ترسیدم که نکنه واقعا نبض نداره.
اما این امکان نداشت، هَویرات تا شب نیومد سراغم و من از این بابت خوشحال بودم.
شب برای شام صدام کرد اما میلی به غذا نداشتم و با غذام بازی میکردم که هَویرات عصبی شد و صندلی کناریم رو بیرون کشید و به زور به خوردم داد.
مثل دیشب تا صبح بیدار بود و با نوازش و بوسه روی شکمم حضورش رو برای دخترکم پر رنگ کرد.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
ساعت چهار بعد از ظهر میخواست بره پیش پدر مادرش، مشغول جمع کردن وسایلش بود.
ساعت یازده شب پروازش بود و من هیچ جوره نتونسته بودم جلوشو بگیرم.
با پیامکی که روی گوشیم اومد از جام بلند شدم و گوشی رو از روی اپن برداشتم، پیام از طرف مهسا بود.
کنجکاو شدم بدونم پیامش دربارهی چیه برای همین سریع بازش کردم که ای کاش هیچ وقت بازش نمیکردم.
با خوندن پیامش دنیا رو سرم خراب شد.
این امکان نداره!
داشتم میافتادم که سریع به اپن چنگ زدم و بهش تکیه کردم.
تنم شروع کرد به لرزیدن.
نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاق حرکت کردم.
روی تخت نشستم.
-داری میری شیراز دیگه؟ خب آدرس بده بعد از امتحانام بیام.
همونطوری که مشغول جمع کردن وسایلش بود گفت :
-آره میرم شیراز، حالا هر وقت امتحاناتت رو دادی بهم زنگ بزن با هم در این مورد حرف بزنیم.
عصبی شدم از این همه دروغ…
-وقتی خطت دیگه کار نمیکنه زنگ زدن به چه دردی میخوره؟
سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم :
-خطت تو کانادا کار نمیکنه، کانادا میری دیگه؟
اولش مات و مبهوت بهم خیره شد اما بعد به حالت اولش برگشت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
-چه فرقی داره شیراز یا کانادا؟ ایران یا خارج؟
چقدر بیرحم و سنگ دل بود.
با لب های لرزون زمزمه کردم.
-خیلی فرق داره هَویرات…
پوف کلافهای کشید و به سمتم چرخید.
-من از شونزده سالگی میخواستم برم دست و پای منو بستن و بهم اجازه ندادن هجده سالم که شد توی سن قانونی بودم دیگه به اجازهی ولی نیاز نبود خواستم اون موقع برم باز منو بندِ اینجا کردن. من آدم اینجا موندن نیستم.
به سولماز نزدیک شدم بخاطر اینکه اون مادرش کاناداست میتونست اقامتم رو اوکی کنه اما خودم کار هام رو درست کردم، ویزای کار گرفتم و اقامتم اوکی شد.
با هق هق چشم ازش گرفتم.
-من هیچی بچهت چی؟
شیشهی عطر محبوبش رو برداشت اما منصرف شد و روی میز گذاشت.
-خودمم نمیدونم مُروا، به دنیا که اومد یه سر میام که کار هاشو انجام بدم بهش شناسنامه بدن. یه مدت باید پیش خودت باشه بعد امکان داره ببرمش پیش خودم…
این اوج نامردی بود.
-پس من چی نامرد؟ من اینجا هویجم، خودت گفتی بمون یه جوری وانمود کردی که انگار….
سمتم اومد و چونهم رو بین دستش گرفت و توی صورتم با فریاد زد.
-انگار چی؟ انگار عاشقت شدم؟ ببین آدم الکی به کسی نمیگه بمون منم برای رفع نیازم بهت احتیاج داشتم برای همین بین دو راهی قرارت دادم. تو با خودت چی فکر کردی؟
دستش رو پس زدم و ایستادم.
بس بود هر چقدر سکوت کردم و چیزی نگفتم.
-تو خیلی بیشرفی، تو یه جوری وانمود کردی که نه تنها من حتی اگه یه دختر خارج دیده هم بود فکر میکرد دوستش داری، باید یه سر برم پیش پدر و ماردت بگم “این چه جونوریه تحویل جامعه دادین.
باید به مادرت گفت چه شیری به تو داده که انقدر حروم…..
مشتش که بالا اومد ترسیدم و خفه خون گرفتم. ممکن بود به بچهم آسیب بزنه.
-به خداوندی خدا اگه یه کلمه دیگه از دهنت زر مفت بخواد بیرون بیاد میزنمت که صدای سگ بدی!
پوزخندی زدم و با حرص اشکام رو پاک کردم.
-زودتر گورتو از خونه و زندگیم گم کن. به فکر بچه هم نباش، کور خوندی اگه یه درصد فکر کردی بچه رو بهت میدم.
پوزخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
-تو عرضه نداری خودت رو جمع کنی میخوای بچه نگه داری؟ همین نه ماه سالم نگهش داری هنر کردی.
حرفی نزدم و بغ کرده کنج تخت نشستم.
چمدونش رو برداشت و بیرون رفت.
حتی نمیخواستم ازش خداحافظی کنم حالم اصلا خوب نبود.
نمیخواستم باور کنم که برای همیشه رفته.
آهنگی پلی کردم و صداش رو زیاد کردم، بالشت رو برداشتم و صورتم رو روش گذاشتم و توی بالشت هق هقم رو خفه کردم.
منو ول نکنی تو تنهایی ها…
کاشکی مثلا یه دفعه فردا بیای…
ساعت ها از رفتنش میگذشت، گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و به آهنگ هایی که پلی میشد گوش میدادم و برای بخت سیاهم گریه میکردم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم پوزخندی زدم، حتما مهسا اومده دلداریم بده.
عجیب بود که کسی اسمم رو صدا نمیکرد اما مداوم زنگ در رو میزدن.
انقدر اشک ریختم که از خستگی به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم کل خونه تاریک بود و موزیک همچنان در حال پخش بود.
به سختی از روی تخت بلند شدم.
دستم رو روی شکم برجستهام کشیدم.
-مامانی ببخشید انقدر اذیتت میکنم و گرسنه نگهت میدارم. اما از الان به بعد فقط من و توییم عزیز مامان.
از یخچال تخم مرغی بیرون آوردم و توی ماهیتابه روغن ریختم.
قبل از اینکه گاز رو روشن کنم در خونه زده شد از روی اپن کاکائویی برداشتم که تا دم در ضعف نکنم.
همون طور که سمت در میرفتم کاکائو رو باز کردم و خوردم.
نزدیک در شدم.
باید از این به بعد احتیاط میکردم و قفل در رو میبستم.
-کیه؟
کسی جواب نداد اما به در کوبیده میشد.
ترسیدم و قدمی عقب رفتم.
زیر لب هر چی آیه و سوره بلند بودم خوندم.
چند بار دیگه پرسیدم کیه اما کسی جواب نداد.
به سرعت وارد اتاق شدم و بین مخاطب هام در حال گشتن بودم.
سمیرا که نبود، مهسا هم راهش دوره و معلوم نیست بتونه بیاد یا نه، هیرا هم بدتر از مهسا راهش دور تره، هَویرات رو گرفتم اما خاموش بود.
اصلا حواسم نبود که اون رفته و الان تو هواپیماست.
مهیار تنها گزینهی موجود بود.
روی شمارهش زدم چند بوق خورد اما بعدش رد تماس زد.
صدای نگهبان رو میشنیدم.
-خانوم؟ آقا؟ خونهاید؟
شالم رو از کمد بیرون آوردم و روی سرم انداختم.
این بار در رو باز کردم.
نگهبان با نگرانی گفت :
-وای خانوم شما خونهاید؟
نگرانیش به منم سرایت کرد.
-سلام بله خونه بودم، اتفاقی افتاده؟
پیرمرد لبخندی زد و لحنش از نگرانی به مهربونی تغییر کرد.
-آخه هر چی ایشون در زدن جواب ندادین فکر کردم اتفاقی افتاده.
سرم سمتی که نگهبان اشاره کرد چرخید با دیدن فرد مقابلم تنم لرزید و مات و مهبوت بهش خیره شدم.
میفهمیدم نگهبان داره حرف میزنه اما نمیشنیدم چی میگه.
با بسته شدن در آسانسور توی یه لحظه تصمیم گرفتم در رو ببندم اما قبل از بسته شدن کاملِ در پاش رو لای در گذاشت و محکم هلش داد و وارد شد.
رنگم پریده بود و به لکنت افتاده بودم.
در رو بست و حین قدم برداشتن سمتم آستین لباسش رو بالا زد.
عقب عقب میرفتم.
-بارداری؟
چیزی نگفتم.
دعا میکردم حداقل یکی بیاد.
بالاخره با هر جون کندنی بود لب زدم.
-توضیح… میدم… بهت.
خندید.
-لکنت گرفتی؟ آخی. دختره یا پسر؟
با مکث خودش ادامه داد.
-اصلا فرقی نداره چون مادر و بچه همینجا چال میشن. چه تقدیر تلخیه نه؟
دستش سمت کمربندش رفت و اون رو باز کرد.
این خونه ها اتاقاش عایق صداست یا نه؟
آخه میخوام جیغات رو کسی نشنوه.
اشک هام بی اختیار روی صورتم سرازیر میشدن.
-با من کار داری، لطفا با بچهم کاری نداشته باش، تو رو خدا…
پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
-چیز دیگهای مونده که بگی عزیزم؟
کمربندش رو دور دستش پیچید، با همین حرکتش روح از تنم رفت و باعث شد هق هقم بیشتر بشه.
-خودت بگو تقاص آبرویی که بردی رو چطوری ازت بگیرم؟ دیگه کارت به جایی رسیده که با آبروی ما بازی میکنی؟
با ترس اسمش رو صدا کردم.
-مِهربُد.
ابرویی بالا داد.
-ترسیدی خواهر کوچولو؟ خوبه، بایدم بترسی. بترس از کسی که زده به سرش…
جستی زد و مچ دستم رو گرفت.
با وحشت به دستش چنگ زدم.
دستم رو سمت اتاق کشید.
مروا چه طور این قدر راحت اجازه میده هرکه از راه رسید تحقیرش کنه ؟
شاید در موردش بعدا بگن