رمان مروا پارت ۷۳

4
(10)

 

 

به سختی از دستش فرار کردم اونم بخاطر مستی دیشبش دوباره خوابید.

سرم هنوز هم درد می‌کرد و نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحونه سمت اتاق رفتم و آهسته در رو باز کردم.

موبایلم رو برداشتم که گوشی هَویرات زنگ خورد.

 

اون ور تخت رفتم و نگاهی به شماره کردم.

شماره‌ی ناشناس بود.

فقط یکی به بازوش کوبیدم و با گفتن اینکه گوشیش داره زنگ می‌خوره از اتاق بیرون رفتم.

مهسا بهم زنگ زده بود اس ام اسی هم برام ارسال کرده بوده.

پیامش رو باز کردم و با دیدن متنش صورتم جمع شد.

 

“هر وقت تماس و پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن کلی کار داریم امروز باید بریم سه چهار تا کلاس ثبت نام کنیم.”

 

من اصلا دوست نداشتم که کلاسی برم بیشتر میخواستم تو خونه باشم و بیشتر وقتم رو بخوابم، از تنهایی لذت ببرم و کلی کار های دیگه انجام بدم.

زنگ زدن به مهسا رو به چند ساعت بعد موکول کردم.

بی هدف توی خونه می‌چرخیدم و اصلا نمی‌دونستم چیکار کنم.

چند ساعتی گذشته بود که بالاخره آقا بیدار شد.

بهتر بود بهش بگم می‌خوام چند تا کلاس ثبت نام کنم.

توی آشپز خونه دنبال چیز خوردنی‌ای بود.

با جدیت بهش نگاه کردم و صندلی‌ای رو بیرون کشیدم و نشستم.

بهش خیره شده بودم و داشتم توی ذهنم جمله بندی می‌کردم.

انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود که سمتم چرخید و چشم غره‌ای بهم رفت.

 

-ها؟

هول کردم و نگاهم رو دزدیدم.

 

-هیچی.

 

-ببین من اصلا اعصاب ندارم سرمم درد می‌کنه بخوای تا شب بهم بپیچی من می‌دونم و تو، اگه حرفی چیزی می‌خوای بگی الان بگو…

سیبی که برداشته بود رو گاز زد.

 

روی صندلی رو به روی من نشست و همون طور که سیب می‌خورد گفت :

 

-پاشو یا یه چیزی واسه ناهار درست کن یا یه چیزی بیار کوفت کنم؛ دارم از گشنگی می‌میرم.

به چشم هاش نگاه کردم.

 

 

 

اونم بهم خیره شده بود.

 

-دِ پاشو دیگه بر و بر منو برای چی نگاه می‌کنی؟

با شنیدن این حرفش عصبی شدم و با دست هاش مشت کرده از جام بلند شدم و با عصبانیت لب زدم.

 

-چی کوفت می‌کنی برات بیارم؟

چنان نگاهم کرد که از ترس یه قدم عقب رفتم و جمله‌م رو اصلاح کردم.

 

-منظورم این بود که چی می‌خوای امروز بخوری؟

پوزخندی زد و سوالم رو با سوال جواب داد.

 

-شام و ناهار با کیه دقیقا؟

مثل خودش پوزخندی زدم و یه دستم رو به کمرم زدم.

 

-نوکر بابات غلام سیاه…

اخمی کرد و با حالت نمایشی سوتی زد.

 

-نه بابا خوشم اومد، این زبونت رو کجا قایم کرده بودی؟ شاید اون روانشناس پفیوزت این لقمه ها رو می‌گیره برات و تو دهنت می‌ذاره؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خیلی عادی برخورد کنم.

 

-زبونم رو داشتم جاییم قایمش نکرده بودم تو دورت شلوغه از دختر اصلا من یکی به چشمت نمی‌اومدم.

بشکنی زد و با اخم جوابم رو داد.

 

-آفرین بهت که جایگاهت رو می‌دونی، از دخترای تیز خوشم میاد. شاید یه روزی گلچین کنم از بینتون و با یکی تون ازدواج کنم که البته بعید می‌دونم شما ها باب حاجی باشید.

هویرات مهارت خاصی تو عصبی کردن و حرص دادن داشت.

تونسته بود آرامش من رو به هم بزنه و به اوج عصبانیت من رو برسونه.

دندون قروچه کردم و با عصبانیت شیشه‌ی مربا رو با کره رو روی میز کوبیدم.

 

-سر کار نمی‌ری تو؟

با پیروزی بهم خیره شد و لبخند حرص دراری زد.

 

-بشقاب و چاقو عزیزم.

مطمئن بودم که از عصبانیت سرخ شدم.

بشقاب و چاقویی هم برداشتم و روی میز گذاشتم.

لبخند دندون نمایی زد و جواب سوالم رو داد.

 

-نه کلی کار عقب مونده دارم باید انجامشون بدم.

 

 

 

بعد از خوردن صبحونه بیرون رفت، با لپ‌تاپش مشغول بود و کاری به کارم نداشت، منم یکم توی آشپزخونه موندم و بعدش وارد اتاقم شدم.

تختم بوی عطر هَویرات رو گرفته بود.

نمی‌دونم چرا اما روی اون قستمی که خوابیده بود دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.

چشم هام رو بستم و توی دلم اعتراف کردم.

 

“اون یکی از بهترین مردایی هست که تو زندگیم دیدم درسته خودخواه و مغروره اما اگه وارد زندگیش بشی توی هیچ شرایطی برات کم نمی‌ذاره.”

لبم رو گزیدم و باز به اعترافاتم ادامه داد.

 

“عشق چیز قشنگیه اگه توی چهار چوب خودش باشه یه حس جدید اصلا عشق که اتفاق بی‌افته زندگی دو حالت میشه زندگی قبل از عشق و زندگی بعد از عشق؛ انگار قبل از این اتفاق زندگی نمی‌کردی. یه چیز خیلی پیچیده‌ای هست که اصلا نمیشه زیاد عشق رو درک کرد و ازش حرف زد فقط باید حسش کرد.”

اصلا نمی‌دونم عشق رو با چه کلماتی توصیف کنم.

حسم به هَویرات اون چیزی نبود که اوایل بهش داشتم…

 

با حس و حال خوب به مهسا زنگ زدم و باهاش حرف زدم مهسا می‌گفت بعد از ظهر بریم کلاس های مختلف اسم بنویسیم، مخالفت شدیدی کردم اما گفت دستور مهیاره و اگه باهاش نرم باید منتظر یه جنگ و دعوا از طرف مهیار باشم.

 

گوشیم رو روی یک ساعت قبل از بیرون رفتنمون کوک کرد و یه چرخ زدم و سرم رو بیشتر توی بالشت پر عطر هَویرات فشار دادم.

با صدای بلند هَویرات از خواب پریدم.

 

-الان این خونه‌ی بی‌صاحاب چه فرقی با گدا خونه داره؟ والا بخدا اونجا حداقل دو لقمه زهر ماری پیدا میشه کوفت کنن، اونجا هنوز بهتر از اینجاست…

حقشه یکم بذار سختی بکشه قبل از من چیکار می‌کرده؟

خوابم پریده بود بلند شدم و تخت رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم که باهاش چشم تو چشم شدم.

پوزخندی زد و با جدیدت گفت :

 

-انقدر کار نکن عزیزم چرا چند مدل غذا درست کردی؟ دورت بگردم خسته میشی که اینجوری…

جوری این کلمات رو با حرص ادا می‌کرد که نتونستم خودم رو کنترل کنم و آروم خندیدم.

 

 

 

چشم غره‌ای بهم رفت.

 

-آره دیگه تو نخندی من بخندم؟ حداقل زنگ بزن دو تا غذا بیارن.

سری تکون دادم و سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.

همین که در دستشویی رو باز کردم صدای موبایلش بلند شد و نگاهم بهش خیره شد.

یه دستش ماگ قهوه بود، خم شد و موبایلی که به تازگی خریده بود رو برداشت و سمت تراس رفت.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرفم بهم غلبه نکنن.

وارد شدم و بعد از شستن صورتم بیرون اومدم و با آستین لباسم صورتم رو خشک کردم.

 

-تو مطمئنی با همن؟ یعنی چی؟

صداش کمی عصبی شد و صورتش رو به قرمزی داشت می‌رفت.

 

-گوه خورده‌ دختره‌ی بی‌شرف خوبه بهش گفتم تا اسممون با هم میاد با آبروی من بازی نکن…

سکوت کرد گویا طرف پشت تلفن داشت حرف می‌زد.

 

-عکسشون رو برام ایمیل کن… آیدا بیش از حد وقیح شده وای وای چطور آخه! من میگم آیدا زیاد پا پیچم نیست نگو سرش با یه پسر گرمه.

چشم هام گرد شد آیدا با یکی دیگه بود یعنی چی؟

 

-برادر من اون الان همه جا اسمش کنار اسم منه ها همه میگن نامزدین الان گندش در بیاد به اصطلاح نامزدم دوست پسر داره همه میگن تو بی‌بخاری و کلی دری وری میگن مردم…

صداش رو کمی بالاتر برد.

 

-بفرس برام عکسا رو اعصاب منو بهم نریز عباس فعلا هم به کسی نمیگی تا شرش رو از زندگیم کم کنم. خودش آتو دستم داد خیلیم عالی ولی من سرجاش می‌شونمش برای اون پسره‌ی احمقم دارم نگو دارم توی آستینم دو تا مار خوش خط و خال دارم پرورش میدم زیر گوش خودم دارن کثافت کاری می‌کنن!

روی کاناپه نشسته بود و دستش رو مشت کرده بود.

شونه‌ای بالا انداختم و مثلا خودم رو مشغول نشون دادم اما همه‌ی حواسم به تماسش بود.

 

 

 

موبایلش رو پایین آورد و تماس رو قطع کرد.

انگار براش ایمیل اومده بود که لپ‌تاپش رو روشن کرد.

دلم می‌خواست ببینم عکس چی رو براش فرستادن.

 

-مُروا بیا قهوه‌ام رو عوض کن.

لبخندی روی لبم نشست و دلم آروم گرفت.

الان میرم به طور نامحسوس نگاهی هم به صفحه لپ‌تاپش می‌ندازم.

نیشم رو بستم و اخمم رو حفظ کردم.

ماگ قهوه‌ش رو برداشتم و سعی کردم نگاهم رو نامحسوس به لپ‌تاپش بندازم اما صفحه‌ی لپ‌تاپ رو طرف خودش کشیده بود و دیدی بهش نداشتم.

به خاطر این موضوع عصبی شدم اما نمی‌شد کاریش کرد مهیار می‌گفت بی‌تفاوت باش باید سعی کنم بی‌تفاوت باشم اما مگه میشه؟

قهوه‌اش رو براش عوض کردم و این بار به جای لجبازی کنارش نشستم و تلویزیون رو روشن کردم.

 

-صداش که اذیتت نمی‌کنه؟

متعجب نگاهش رو سمتم کشوند.

 

-نه راحت باش.

سرم رو تکون دادم و کانال ها رو جا به جا می‌کردم فیلم هایی گذاشته بودن که خوشم نمی‌اومد.

 

-انقدر این تلویزیون رو الکی بالا و پایین نکن فیلماشو دوست نداری برو تو اتاق کارم فلشم رو بردار فیلم زیاد توشه…

می‌خواستم لج کنم و نرم اما قطعا حوصله‌ام سر می‌رفت پس بدون حرف بلند شدم و سمت اتاق کارش رفتم.

وارد اتاقش که شدم با تن صدای بلندی گفت :

 

-توی کشوی پاتختیه…

روی پام کنار پاتختی نشستم اتاقش رو ندیده بودم قشنگ بود.

فلشش رو پیدا کردم و برداشتم.

رو به روش ایستادم و فلش رو سمتش گرفتم.

 

-می‌زنی به تلویزیون؟ نمی‌دونم چطوری باید بزنم.

لپ‌تاپشو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و فلش رو ازم گرفت.

وقتی وصلش کرد کنارم نشست، لپ‌تاپش رو برداشت و باهاش مشغول بود.

دقیقا داشت چی‌کار می‌کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x