گوشی رو همون جا گذاشتم و برق ها رو خاموش کردم فقط یکی از لامپ ها رو روشن گذاشتم که اگه مهسا میاد چشم هاش اطراف رو ببینه، وارد اتاقم شدم.
نگاهی به ناخن های کاشته شدهم کردم طرح قشنگی هم داشت و رنگ طرح ها با رنگ موهام ست بود…
قرص هام رو دو سه روزی بود نمیخوردم چون حالم بد میشد و گیج و منگم میکردن و من از این حالت و این ضعف متنفر بودم.
موهای کوتاهم بیشتر از قبل روی صورتم میریختن.
حس میکردم خیلی از منِ گذشتهام فاصله گرفتم و از این تغییرات و فاصله خیلی خوشحال بودم.
روی تخت خودم رو پرت کردم و آهنگ مورد علاقهم رو زیر لب خوندم.
“هرجایی ها رو تحویل نگیر…
هرجایی نرو شأن داشته باش
اهمیت نداره از کی حرف میشنوی
بیاهمیت به همه شک داشته باش
بر میاد همه چی از همه… ”
پتو رو تا گردنم بالا کشیدم، خیلی کم پیش میاومد که برق اتاقم رو روشن کنم، چراغ خواب رو هم خاموش کردم.
خونه غرق در سکوت و تاریکی شد.
به پهلو شدم و با فکر اینکه کیم و چیم به خواب رفتم.
-من خوبم همه چی خوبه نگران نباش، اذیتت که نمیکنن؟
-وای انقدر اینجا خوبه، آخه کسی مثل تو نیست که رو مخم بره.
-من کِی رو مخت رفتم؟
-کِی رو مخ من نرفتی؟
به صورت پراکنده داشتم خواب میدیدم و فقط میخواستم نشونی یا اسمی این خواب ها به من بده.
بخاطر کابوس و حرکت چیزی روی موهام با هینی از خواب پریدم.
به عقب نچرخیدم چون میدونستم مهساست… دستی به صورت گر گرفتهام کشیدم و با دست خودم رو باد زدم.
-ساعت چنده مهسا؟
در کمال ناباوری صدای مهیار اومد.
-چهار و نیمه صبحه…
سمتش چرخیدم و روی تخت نشستم.
-کِی اومدی؟
پتوم رو کمی کنار زد و کامل روی تخت نشست.
-یک ربعی هست رسیدم.
دست هاش رو از هم باز کرد و لبخندی زد.
خودم رو سمتش کشیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
-دلم برات تنگ شده بود مهیار.
دستش رو دورم حلقه کرد و روی موهام رو بوسید.
-منم دلم برات تنگ شده بود. داشتی کابوس میدیدی؟
ازش کمی فاصله گرفتم.
-داشتم خواب گذشتهمو میدیدم.
یک لحظه حس کردم نگرانی تو چشم هاش نشست.
-چیزی هم فهمیدی؟
سرم رو به معنای نه به طرفین تکون دادم.
-هیچی اصلا…. ولش کن…
نمیدونستم سوالم رو چطوری بپرسم که بهش بر نخوره. انگار درد من رو فهمید و اخم ریزی کرد.
روی تخت دراز کشید.
-کلید خونهمون رو جا گذاشته بودم دیگه گفتم دیر وقته اگه بخوام زنگ بزنم، بد خواب میشن کلید یدک اینجا رو داشتم اومدم اینجا…
سری تکون دادم و پتو رو کنار زدم و خواستم پام رو روی زمین بذارم که مچ دستم رو چسبید.
اخم هاش شدید توی هم بود.
-کجا؟ به من اعتماد نداری؟ من و تو بچهایم که حد و حدود ها رو ندونیم؟
متعجب شدم، منظورش رو گرفتم اما فکر نمیکردم بخواد همچین فکر مزخرفی رو به زبون بیاره.
دستم رو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و با جدیت لب زدم.
-این خیلی خوبه که هم تو حدت رو میدونی هم من اما بهتره مغزت رو شستشو بدی من با همچین افکار مزخرفی کنار نمیام. الان میخواستی ثابت کنی ترسیدم؟
بلند شدم و خم شدم و از زیر تخت بالشت دیگهای برداشتم و روی تخت کوبیدمش.
-رفتم دنبال این چون هر دومون نمیتونیم سرمون رو روی یه بالشت بذاریم.
من از چیزی نمیترسم چون من وسط خودِ خودِ ترس وایسادم جایی که تو یا امثال تو نمیفهمن یعنی چی! پس از ترس با من حرف نزن…
روی تخت دراز کشیدم و با اینکه ازش حرصم گرفته بود اما دلم نیومد کل پتو رو دور خودم بپیچم.
نصفشو روی خودم انداختم و نصفشو هم روی مهیار انداختم و بدون نگاه کردن بهش چشم هام رو بستم.
دستش رو روی گونهم گذاشت و با لحن دلجویانه آروم حرف زد.
-معذرت میخوام عزیزم حالم خوب نبود سر تو خالی کردم.
چیزی نگفتم اما دستم رو روی دستش گذاشتم.
خودش رو سمتم کشید و دستش رو از زیر دستم بیرون آورد و دورم حلقه کرد.
سرم روی سینهش بود نمیدونم چرا اما یهویی از دهنم در رفت.
-من قبلا با کسی بودم که زندان بوده؟
کمی صورتم رو فاصله داد از تنش که صورتم رو ببینه.
-تو چی فهمیدی از گذشتهات؟ قرص هات رو میخوری اصلا؟
از کجا میخواست بفهمه من بهش دروغ گفتم؟
-آره اون ها رو مرتب میخورم. چیزی یادم نیومده فقط خواب دیدم با یکی تو رابطه هستم و اون زندان رفته همین دو شب پیش هم خواب یه بچه رو دیدم میگی بچگی های خودم بوده؟
زمزمهی ریزش به گوشم خورد.
-زوده…خیلی زوده…
متعجب لب هام رو خیس کردم و پرسیدم.
-چی زوده؟
انگار تو حال خودش نبود که با حرفم به خودش اومد لبخند محوی زد و جواب داد.
-هیچی عزیزم.
سرش رو جلو آورد و به قصد بوسه چشم هاش بسته شد.
با این که حس خوبی به این کار نداشتم اما نمیخواستم باز دعوامون بشه مخالفتی نکردم و چشم هام رو بستم.
نفسش توی صورتم پخش میشد.
-بیب.
صدای مهیار نبود و مهیار از کلمهی بیبی استفاده نمیکرد سیگنال های مغزم تازه به کار افتادن و قبل از اینکه لب هاش روی لب هام بشینه ناخودآگاه سرم رو به سمت دیوار چرخوندم.
لب های مرطوبش روی گونهام نشست.
با استرس پهلوش رو چنگ زدم تقریبا مطمئن بودم عصبی میشه..
-الان نه…
عقب کشید و نفس بریده لب زد.
-کی میخوای به خودت بیای؟
میخوای یه بار دیگه امتحان کنیم؟ این رابطهای نبود که من و تو داشتیم.
دست هام یخ کرده بود، لعنتی فرستادم به این حافظه و همچنین به مهسا…
با اینکه خودم در یسری مواقع سادگی رو دوستدارم و ترجیح میدم••
اما گفته بودم از تو سری خور کسی به اسم نامزد یا شوهر بودن متنفرم😠😡
مُروااا سادگیش خوب بود••• اما توسرخور آدمی مثل هویرات بود بدجور باعث رنجش، اعصابخوردی و زجرآور بود توهین و تحقیر کننده بود
[آدمایی مثل اهوراا، نیما/ تو۲ رمان/ ، و••••••••••• همین هویرات اعصابخوردکن های روانپریش ••••]
{ من به شخصه وضعیت الان مُرواا رو ترجیح میدم* ) امیدوارم مدتی دیگه که حافظش برگشت (حالا میخواد چند ماه دیگه باشه یا ۱سال دیگر یا بیشتر ) زحمتها و محبتهای مهسا و مهیارو فراموش نکنه•••
[ برنگرده به عقب بشه همون دخترک بیچارهبدبختی•••• که بخاطر آسیبی که از طرف خانواده، فامیلش دیده به بهانه دانشگاه از روستاشوون فرار کرده و بخاطر
بی کسی پناه برده به یک پسر، مردک جوانی مشابه خانوادش که بهش مکان زندگی بده اما از بی کسی و بی پناهیش سوء استفاده کنه و تا میتونه آزارواذیتش کنه توهین و تحقیر و بدتراز خدمتکارها باهاش برخور بکنه••••] امیدوارم دیگرعاقل بشه، توسری خور هویرات نباشه و بگه عاشقشم🤒🤕💔 عشق یکطرفه بددردی 😵😳😨😱
آدم از بی کسی بمیره بهتر از اینکه عاشق کسی که شکنجش میکنه، باشه•••• ]