رمان مروا پارت ۷۴

4.2
(19)

 

 

نگاهی به صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ کردم که دیدم توی گوگل مشغول خوندن مطالبی هست.

از بین فیلم هاش دشمن زن رو انتخاب کردم و روش کلیک کردم.

فیلم دیدن بدون تخمه و چیپس و پفک حال نمی‌داد.

بلند و سمت آشپزخونه رفتم.

سه تا کاسه برداشتم کابینت رو بار کردم و دیدم چیپسمون تموم شده، پفک رو برداشتم و توی یکی از کاسه ها ریختم.

تخمه ها رو توی یه کاسه‌ی دیگه ریختم و اون کاسه‌ی خالی رو برای ظرف پوست های تخمه برراشتم که متوجه شدم زنگ زده غذا بیارن یکی زدم تو سرم و با خودم زمزمه کردم.

“به تو گفته بود زنگ بزنی چرا احمق بازی در میاری جلوش؟” “اه اصلا خوبش شد فهمید که براش کاری نمی‌کنم” همونجور که با خودم درگیر بودم بیرون رفتم.

 

قبل از شروع فیلم به مهسا پیامک زدم.

“امروز نمی‌دونم می‌تونم بیام یا نه اگه اوضاع خوب بود میام”

براش فرستادم، گوشیم رو خاموش کردم و روی بی‌صدا گذاشتم.

وسط های فیلم بودم که زنگ خونه رو زدن.

هَویرات بلند شد و بعد از برداشتن کیف پولش از توی اتاق رفت دم در تا غذا ها رو حساب کنه.

دلم داشت ضعف می‌رفت و غذا به موقع رسیده بود.

گوشیم رو که کنارم روی کاناپه گذاشته بودم رو برداشتم و با روشن کردن صفحه دیدم مهسا یک بار بهم زنگ زده یک پیام نخونده هم ازش دارم سریع رمز گوشی رو وارد کردم و پیامش رو خوندم.

“وقتی میگم امروز یعنی امروز، بگی نه میام جلو خونتون انقدر صبر میکنم تا آماده بشی…

یک دنده بود و از خواسته‌اش کم نمی‌کرد و من مجبور بودم که همراهش برم.

صفحه کیبوردم رو باز کردم و براش تایپ کردم.

 

“باشه همون ساعتی که گفتی میام” براش ارسال کردم و نگاهی به هَویراتی که تازه در رو بست کردم.

وارد اشپزخونه شد و من رو صدا کرد.

فیلمم رو استپ زدم و بلند شدم.

بوی خوش غذا توی بینیم پیچیده بود و من بیشتر مشتاق خوردن کرده بود

 

 

 

برای نوشابه دو تا لیوان و دو تا بشقاب و قاشق و چنگال برداشتم.

روی صندلی نشستم و یکی از ظرف ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم.

مرغ سوخاری خریده بود.

ظرف سسش رو برداشتم و بدون توجه به هَویرات شروع کردم به خوردن.

بعد از اینکه غذام تموم شد نوشابه رو برداشتم و توی لیوانم ریختم.

آخی داشتم از گشنگی میمردم!

لیوانم رو هم تا ته خوردم.

نگاهی به هَویرات کردم که دیدم اونم تازه غذاش رو تموم کرده بلند شدم و بشقاب ها و و ظرف ها رو برداشتم و مشغول شستنشون شدم.

ظرف های خالی رو هم توی سطل آشغال انداختم.

با کشیده شدن صندلی روی زمین به سمت هَویرات چرخیدم که دیدم بلند شده و می‌خواد از آشپزخونه بیرون بره.

لیوان خودم و لیوان اون رو برداشتم و توی سینک گذاشتم و بعد از شستن اون دو تا لیوان دستم رو با لباسم خشک کردم و بیرون رفتم.

هَویرات روی کاناپه‌ی سه نفره دراز کشیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود.

موبایلم رو از کنار پاهاش برداشتم و سمت اتاقم رفتم لباس هامو انتخاب کردم و وارد حموم شدم دوش بیست دقیقه‌ای گرفتم و بیرون اومدم. چون هوا سرده و ممکنه سرما بخورم موهام رو سشوار کشیدم و بستمشون.

روی به روی میز توالت ایستاد و آرایش خیلی کمی کردم.

لباس هامو برداشتم و پوشیدم.

ادکلنم رو برداشتم و به خودم زدم.

شالم رو سرم کردم، پالتوم رو هم پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم از اتاق بیرون رفتم.

کیفم رو چک کردم که نکنه کارت پولم رو جا گذاشته باشم.

بالای سر هَویرات ایستادم و دستم رو روی بازوش کشیدم.

دستش رو از روی چشم هاش برداشت و بهم خیره شد.

 

-من دارم میرم بیرون با سمیرا می‌خوایم چیزی بخرم.

 

 

 

سری تکون داد و با صدای خش داری گفت :

 

-قبل از ساعت نه شب خونه باشی‌ها…

باشه‌ای گفتم و بعد از پوشیدن کفش هام در خونه رو باز کردم که با حسین و چند مرد دیگه رو به رو شدم اونا هم مثل من شوکه شدن و انتظار بیرون اومدن من رو نداشتن.

خودم رو جمع و جور کردم و در رو نیمه بسته کردم.

 

-سلام اتفاقی افتاده؟

حسین به خودش اومد و جواب داد.

 

-نخیر… یعنی بله یه اتفاقاتی افتاده آقا هَویرات خونه هست؟

اومدم چیزی بگم که یکی از مردا گفت :

 

-فقط نگید نیست که می‌دونیم هست.

متعجب شدم و بی‌اختیار زبونم تند شد.

 

-وا مگه من گفتم نیست؟ اصلا اول بذارید آدم حرف بزنه!

حسین نگاه معنا داری بهش کرد که یعنی تو خفه شو.

سرم رو داخل خونه بردم و بلند گفتم :

 

-هَویرات؟ همسایه ها باهات کار دارن میای دم در؟

کناری ایستادم تا بیاد و ببینم چی می‌خوان به هم بگن.

انگار می‌خواستن من رو دست به سر کنن که حسین گفت :

 

-جایی داشتین می‌رفتید؟ برید خب…

هَویرات اومد و نشد چیزی بگم.

با همشون دست داد و سلام کرد.

 

-بفرمایید چیزی شده؟

حسین نگاه دیگه‌ای بهم کرد و با خوش برخوردی رو به هَویرات کرد و گفت :

 

-یه چند کلام حرف مردونه‌ست باید خصوصی صحبت کنیم.

هَویرات خیلی تیز بود و سریع نگاهش رو سمتم چرخوند و با مهربونی که ازش بعید بود لب زد.

 

-دیرت میشه عزیزم، برو بهت خوشبگذره آژانس منتظرته…

دروغ که شاخ و دم نداشت، داشت؟

نه من آژانس خبر کرده بودم نه اون…

لبخندی زدم و با خجالت سرم رو نکون دادم و خداحافظی کردم.

تا سر خیابون پیاده رفتم و بقیه‌ی راه رو آژانس سر راهی گرفتم.

 

 

 

محل قرارمون رو به روی پاساژِ بزرگی که جدیدا افتتاح شده بود.

خیلی دلم بند شده بود که بدونم حسین و اون آدما با هَویرات چیکار دارن.

اما نمی‌تونستم بیشتر بمونم شک برانگیز بود.

دلم به شور افتاده بود و استرس داشتم. می‌ترسیدم یه چیزی مربوط به من باشه…

نگاهم الکی به گوشیم بود و فکرم رو پشت در خونه جا گذاشته بودم.

 

-خانوم از این راه می‌خوریم به ترافیک از کوچه به کوچه بزنم؟راه رو بلدم.

از آینه‌ نگاهی بهش کردم. جدیدا انقدر اتفاقات بد منتشر میشه که آدم می‌ترسه.

 

-نه من دیرم نمیشه اگه میشه از همین راه بریم.

راننده سرش رو تکون داد و از همون راهی که خواستم رفت.

نمی‌تونستم طاقت بیارم‌، برای همبن به هَویرات زنگ زدم که گوشیش رو جواب نداد.

حرصی شدم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم و به رادیوی مزخرف ماشین گوش دادم و دستم رو زیر چونه‌م زدم و به بیرون خیره شدم.

مسیر یک ربعه رو یک ساعت و بیست دقیقه طی کردیم به قدری کلافه شده بودم که هر لحظه به لحظه به خودم فحش می‌دادم که چرا نگفتم از کوچه پس کوچه بریم.

بازم شکر خدا می‌دونستم تو ترافیک قراره گیر کنم دو ساعت قبل از تایمِ قرارمون از خونه بیرون اومده بودم

وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.

مهسا رو هر چی گشتم پیدا نکردم برای همین بهش زنگ زدم.

بعد از دو تا بوق برداشت.

 

-اومدم بخدا یه پنج دقیقه‌ی دیگه پیشتم.

حتی امون ندهد بپرسم ازش.

پنج دقیقه‌ی بعد خودش زنگ زد و گفت کجاست و من باید از خیابون رد می‌شدم.

برام دستی تکون داد متقابلا دستی تکون دادم و تماس رو قطع کردم.

نمی‌دونم ذهنم درگیر چی بود که اصلا متوجه نشدم نگاه باید بندازم و نگاه نکردم.

 

 

 

وسط خیابون بودم که بوق کر کننده‌ای رو شنیدم.

یک لحظه همه چیز از جلوی چشم هام رد شد و جیغ بلندی که به گوشم رسید مطمئن بودم این جیغ مهساست…

لحظه‌ای بعد پرت شدم و به شدت روی زمین فرود اومدم سرم محکم به زمین خورد.

جیغ و فریاد ها رو می‌شنیدم گرفتن دستم رو توسط کسی متوجه شدم، من همه چیز رو متوجه می‌شدم و می‌شنیدم از درد نای ناله کردن هم نداشتم، همه چیز جلوی دیدم داشت تار و تار تر می‌شد و چشم هام بسته شد و گوشم سوت کشید سوتی که نمی‌ذاشت چیزی رو بشنوم…

 

♡راوی♡

 

مهسا به دخترک غرق در خونی نگاه کرد که روی برانکارد دراز به دراز افتاده بود، این اتفاقات کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاده بود و به شدت گیج و منگ بود. هر دقیقه فکر می‌کرد کابوسه و برای اینکه از خواب بیدار بشه رون پاهاش رو نیشگون می‌گرفت.

هیرا بالای بیست بار بهش زنگ زده بود اما اون توجهی نکرد و با دست های خونی شماره‌ی مهیار رو گرفت.

فشارش افتاده بود و باید از پرستار ها می‌خواست بهش سِرُم قندی بزنن اگه تا رسیدن به بیمارستان زنده میموند…

 

-الو جانم خواهری؟

نمی‌تونست کلامی حرف بزنه مُروا توی این مدت برای مهسا جایگاه خواهر کوچولوش رو گرفته بود حکم مهرسا رو داشت…

 

-مهسا داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟

انگار زبونش گرفته بود یکی از پرستار ها که دید نمی‌تونه حرف بزنه با دلسوزی دستش رو سمت مهسا دراز کرد.

 

-می‌خواید من بگم؟

مهسا استقبال کرد و گوشی رو به دست پرستار داد.

دست مُروا رو گرفته بود و فشار می‌داد.

 

-افت فشار داره بهش دست میده سریع تر برو…

با لکنت زبون پرسید.

 

-یعـ.‌.. یعنی… چی؟

اون پرستار گوشی رو به دست مهسا داد و به کمک اون یکی پرستار رفت سِرُمی به دست دیگه‌ی مُروا زدن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

واییییییییییی پارت بزار بفهمیم مروا چیکار شدش…

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x