رمان مروا پارت ۷۱

4.3
(25)

 

 

-عموم دو تا پسر داشت یکیش تازه به دنیا اومده بود و اون یکی چند سالی ازم بزرگ تر بود حدودا پنج شش سالی…

 

مکث کردم، مکثم که طولانی شد مهیار کیک و آبمیوه رو ازم گرفت و روی داشبورد گذاشت. دست سردم رو بین دست هاش گرفت و فشرد.

 

-من حق نداشتم باهاشون بازی کنم اون با سپند و داداشم رفیق بود و با هم بازی می‌کردن.

به من همیشه دستور می‌دادن براشون چیزی بیارم. اگه این کار رو نمی‌کردم من رو می‌ترسوند.

سپند پسر یکی دیگه از عمو هام بود اما بخاطر صمیمیت بین این سه نفر سپند هم هر شب خونه‌ی ما می‌خوابید.

 

-روز هایی که خونه تنها بودم و اون بخاطر عوضی بودنش و اینکه کاری که گفته بود رو انجام نمی‌دادم گاهی اوقات سوسک و مارمولک روی من می‌نداخت.

نفس کم آورده بودم برای ادامه دادن اتاقک ماشین هوای کافی برای تنفس من نداشت.

 

فشاری به دست مهیار آوردم و اشاره کردم شیشه رو پایین بکشه.

شیشه‌ی ماشین رو پایین داد؛ بادی توی ماشین وزید و نفس کشیدن رو برام راحت کرد اما توی تنم لرز افتاده بود.

کمی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم و بتونم ادامشو بگم…

 

-یه روز آش درست کرده بودیم از قصد نبود نمی‌دونم چی شد کاسه از دستم لیز خورد و روی پاش ریخت، نسوخت اما قرمز شد انقدر ترسیده بودم که همون لحظه گریه کردم.

همه چیز آروم شده بود اما اون تا تلافی نمی‌کرد آروم نمی‌شد.

همون شب بود که….

با هق هق به مهیار نگاه کردم.

 

-نمی‌تونم، اگه ادامه بدم سکته می‌کنم.

با اون دستش من رو طرف خودش کشید و بغلم کرد.

با این کارش راحت و بدون خجالت گریه کردم.

آروم کنار گوشم لب زد.

 

-ازت چه کار هایی می‌خواست که تو انجامش نمی‌دادی؟

کمی آروم تر شدم و تلاش کردم خودم رو نبازم.

 

 

توی ماشین خوب نبود زیاد تو بغل هم باشیم درسته شیشه ها دودیه اما پنجره‌ی سمت من بازه و اگه کسی ببینه برامون دردسر میشه.

فشاری به شونه هاش وارد کردم، دستش از دورم باز شد اما همچنان اون دستم رو داخل دستش گرفته بود.

در جواب سوالش گفتم :

 

-مثلا اینکه کار هاشو انجام بدم. مثلا عموم ازش کمک می‌خواست و اون سرگرم بازی بود به من می‌گفت برم کمک عموم یا اینکه مثلا براش آب ببرم و اینا…

پوست دستم رو نوازش کرد.

 

-از اون شب بیشتر بگو می‌تونی؟

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

 

-اون شب کلی اذیتم کرد چه روحی چه جسمی، دقیق یادمه بازوم و شونه‌م تا یک هفته جای دندونش بود و درد می‌کرد.

دستِ آزادم رو به گردنم چسبوندم یه چیزی توی گلوم گیر بود و گلوم رو به درد آورده بود.

 

-راه ترس انداختن تو جونم رو پیدا کرده بود. شب هایی هم که در رو قفل می‌کردم روز یه جایی گیرم می‌نداخت و کارش رو می‌کرد.

اون شب می‌خواستم همه چیز رو به مامانم بگم اما اون کثافت گفته بود اگه بگم من رو زنده زنده چال می‌کنن… یا منو فلک می‌کنن و از این حرف ها بهم می‌زد.

افسرده شده بودم اوج افسردگیم اونجایی بود که فهمیدم معنی کار هاش چیه اون من رو آزار جنسی می‌داد.

 

-زمانی ذره ذره پودر شدم و مُردم که فهمیدم سپند از کار هاش خبر داشت اما هیچ کاری نمی‌کرد و ساکت شده بود.

 

-از اون به بعد همیشه مطیع بودم می‌ترسیدم بلای بدتری سرم بیاره، کمی بزرگ تر که شدم تو جمع هایی که اون آشغال بود نمی‌رفتم.

وقتی سپند اومد خواستگاریم همه موافق بودن و من از یک چیز می‌ترسیدم اینکه اون یه بی‌غیرت به تمام معناست، چند وقت دیگه اگه یه زمانی اون حیوون اومد خونمون اجازه میده اون لاشی بهم دست…

با صدای خش دار مهیار ساکت شدم.

 

-بسه، ادامه نده متوجه شدم.

 

 

 

ساکت شد و گذاشت به حال خودم باشم.

بعد از گذشت نیم ساعت سکوت رو شکست.

 

-باید خاطرات بد رو بریزی دور، بذار فقط خاطرات خوب باقی بمونن. کلا اینا رو ول کن بذار ببرمت یه پارکی جایی قشنگ با هم حرف بزنیم.

ماشین رو روشن کرد و سمت مقصدی که توی ذهنش بود روند.

 

-میگم، از دیروزت بگو، یا از دانشگاه؟ دیگه دوست نداری دانشگاه بری؟ چرا؟

دستمال کاغذی رو روی بینیم کشیدم.

 

-نمی‌خوام الان حرف بزنم.

خندید و به شونه‌ام کوبید.

 

-مگه دست توئه؟ زود برام تعریف کن.

به نیم رخش نگاه کردم اون روانشناس منه پس بهتره همه چیز رو بدونه.

 

-نه نمی‌خوام دانشگاه برم دیگه، محیطش رو دوست ندارم، می‌دونی اونجا همه یه جوری بهم نگاه می‌کردن تازه بعد از دعوای بابا و سپند توی دانشگاه با هَویرات آتویی شده بود دست پسرا بیشتری هاشون فکر می‌کردن یه خیابونیم و با چشمک باهام حرف می‌زدن.

مهیار دستم رو گرفت و لب زد.

 

-آدما تا می‌تونن دور خودشون گرگ جمع می‌کنن ذات همه‌ی انسان ها همینه آدم خوب نداریم دورمون، همه‌ی آدما آشغال و به درد نخور هستن، البته بعضی هایی که دورمونن آدمای خیلی خیلی خوبین اونا شانسی تو زندگی آدما پیدا میشن.

با کمی تعلل گفت :

 

-خب سوال بعدی رو جواب بده.

نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم.

 

-کدوم سوال؟

به ترافیک خوردیم نیم نگاهی بهم کرد و چشم هاشو ریز کرد.

 

-از دیروزت برام نگفتی.

دستمو به هم قلاب کردم و صادقانه جواب دادم.

 

-چیز قشنگی نداشت دیروز، مزخرف مثل هر روز…

آینه‌ی جلو رو تنظیم کرد و پنجره‌ی سمت من رو کامل بست، به صندلیش تکیه کرد و چشم بست.

 

-باید شیوه‌ی زندگیت رو عوض کنی، برای حال خودت بجنگ توی این دنیا و این زمونه کسی برای یکی دیگه نمی‌جنگه پس منتظر دیگران نباش، خودت باید به فکر خودت باشی.

 

 

 

سرم درد گرفته بود.

از اون ترافیک عظیم نجات پیدا کردیم، کنار پارکی نگه داشت و ماشین رو خاموش کرد.

 

-پیاده شو یکم حرف بزنیم، بیشتر از گذشته‌ات باید برام حرف بزنی تا بتونم کمکت کنم.

پیاده شد که منم به تبعیت از اون پیاده شدم.

دستم رو توی جیب پالتوم فرو کردم.

کنار هم قدم برمی‌داشتیم.

 

-هَویرات از گذشته‌ات خبر داره؟ بهش گفتی اصلا؟

سرم رو سمتش چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم.

 

-نه خبر نداره بهش نگفتم.

سمتم چرخید و با تعجب توی صورتم زل زد.

 

-پس چطور باهاش ارتباط گرفتی؟ منظورم به رابطه‌ی اوله…

به خجالت ازش رو گردوندم.

 

-سخته گفتنش، شاید اگه غریبه بودی راحت بودم اما الان چون آشنایی و چشم تو چشم میشیم سخته گفتنش…

 

-فکر کن غریبه‌ام تا نگی نمی‌تونم کمکت کنم باور کن قصدم کمک به تو هست نه چیز دیگه‌ای.

دستم رو از جیبم بیرون آوردم و به نیمکتی اشاره کردم.

 

-بریم بشینیم سرم درد می‌کنه نمی‌تونم زیاد راه برم.

سری تکون داد و سمت نیمکت رفتیم.

 

-بدون توجه به حالت هام کارش رو انجام داد، از اون شب به بعد بیشتر شب ها کابوس می‌بینم. خیلی رو خودم کار کردم تا روی پا بمونم، چندین بار افتادم طوری که می‌تونم تضمین کنم نمی‌تونستم از جام بلند بشم اما هر بار یه چیزی بهم انرژی داد و به سختی بلند شدم.

سکوت کردم بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست.

 

-خوبه که خودت بلند شدی، خیلی زود بزرگ شدی اما خیلی زود گول خوردی. گول چهره‌ی هَویرات رو… هنوز هم کابوس های گذشته‌ات رو می‌بینی؟

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به درخت کاج دادم.

 

-بیشتر از قبل می‌بینم یعنی از وقتی که سقط کردم همه چیز بدتر شده. خیلی کم قرص ها بهم آرامش میدن.

دستش رو روی لبه های پشتی نیکمت گذاشت.

 

-باید قرصت رو عوض کنم قوی تر بهت بدم، وسواس داری؟ نه از اون وسواس ها از این وسواس فکری ها از اونا که نخوای کسی نزدیکت باشه؟ متوجه میشی چی میگم؟

 

 

 

-آره داشتم و دارم. دارم تلاشمو می‌کنم که بتونم این وسواس رو از خودم دور کنم اما نمیشه.

گوشه‌ی لبش رو خاروند.

 

-یه برنامه برات می‌نویسم بهت که پول میده؟ آزادی داری؟

گوشیم توی جیبم لرزید حین بیرون آوردنش جواب دادم.

 

-آره آزادی دارم پولم در اختیارم می‌ذاره.

نگاهی به صفحه کردم.

لجن کثیف خودنمایی کرد.

از جام بلند شدم چند قدم از مهیار دور شدم.

 

-الو.

صدای عصبیش با صدای فندک زدنش هم‌زمان توی گوشم پیچید.

 

-کجایی تو؟ هر قبرستونی که می‌خوای بری خبر بده.

اون دستم رو توی جیبم فرو کردم و بدون استرس جواب دادم، آرامش مهیار به منم سرایت کرده بود.

 

-بیرونم امروزم باید می‌رفتم پیش روانشناس خودم رفتم الانم اومدم یکم قدم بزنم.

سکوتش باعث شد به خودم بیام و طعنه‌ای بهش بزنم.

 

-امروز کجا بودی؟

با کمی مکث طولانی جوابم رو داد.

 

-داروخونه بودم.

پوزخندی زدم و کنایه وار گفتم :

 

-داروخونت خیلی قشنگ بود، جای دنجی هم داروخونه زدیا.

صدای پوزخندش اومد.

 

-آهان پس کلاغ ها برات خبر آوردن.‌‌..

آروم خندیدم و با حرص زمزمه کردم.

 

-کلاغا نیاوردن با چشم دیدم. قشنگم تو بغل هم می‌لولیدین.

گوشی از دستم کشیده شد برگشتم سمت مهیار دیدم که تماس رو قطع کرد.

با تشر بهم نگاه کرد.

 

-چته تو؟ این چرت و پرت ها چیه میگی؟ باید کاری کنی حتما بفهمه بهش علاقه داری؟ با حرص چرا حرف می‌زنی؟ باهاش سنگین باش، بی‌تفاوت باش.

گوشیم توی دستش لرزید، به سمتم گرفت.

گوشیمو ازش گرفتم و چشم هام رو به چشم مهیار دوختم.

 

-الو.

 

-چرا قطع کردی؟

مهیار لب زد “بگو قطع شد.”

 

-نمی‌دونم خودش قطع شد.

 

 

 

با لحن بی‌تفاوتی گفت :

 

-اصلا لازم نمی‌بینم بخاطر قرار هام با تو حرفی بزنم، تا یک ساعت دیگه خونه باش.

منم مثل خودش با بی‌تفاوتی گفتم :

 

-منم لازم نمی‌بینم برام توضیح بدی اصلا قرار های تو به من چه ربطی داره، من کاری به تو ندارم تو هم کاری به من نداشته باش.

بلند و رسا خندید انگار خندیدنش از روی مسخره کردن بود، بعد از خندیدنش با تمسخر گفت :

 

-بیا پایین بچه سرمون رفت، بلبل زبونیات تنبیه داره ها.

بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم تماس رو قطع کرد.

اشک توی چشم هام جمع شد دلم می‌خواست بمیرم.

عشق درد بدیه…

و من به اون نقطه‌ای رسیده بودم که میشد به حسم گفت عشق اما هر بار یکی از ته دلم فریاد می‌کشید که اون عاشق نیست همش بازیه به خودت بیا….

منی که پر از درد بودم فقط هَویرات درمون و مرهم من بود.

مگه میشه یک نفر هم درد باشه هم درمون؟

 

-عشق یک طرفه بدتر از مرگه مُروا، تو هنوز توی مرحله‌ی وابستگی هستی و این یعنی شانسی داری توی زندگیت، این شانس طلایی رو از دست نده! تو لایق بهتر از اونی! ازش فاصله بگیر کم کم حسی که داری از بین میره، عشق یک طرفه یه روش خودکشیه، تهش به خودت میای می‌بینی تموم شدی! نکن این کار رو با خودت…

چونه‌م لرزید و اشک های مزاحم از گوشه های چشمم پایین ریخت.

 

-نذار دل و ایمونت رو برای کسی ببازی که آدمش نیست، بذار ساده تر بهت بگم، مدیون اونی که تو رو زخمی می‌کنه نباش! اسم این حس ها عشق نیست باور کن، فرصت عاشقی رو بخاطر یکی که قراره ولت کنه و لهت کنه و آخرش فقط زخم هایی که برات به جا گذاشته خودنمایی کنه از دست نده.

دستش رو روی بازوم گذاشت و من رو به جلو هل داد.

 

-بهتره بریم عزیزم داره هوا سرد تر میشه تا برسونمت هم یک ساعت میشه.

باد سردی که می‌وزید به صورتِ خیسم می‌خورد و سرما به تنم نشسته بود و دندون هام به هم برخورد می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x