رمان مروا پارت ۶۹

4.1
(19)

 

 

بازوم رو گرفت و کشید که روی پاهاش

فرود اومدم.

 

-اونجا اتاقمون بوده مُروا انقدر برای من اتاقت اتاقم نکن، بس کن باشه؟ با جدا کردن اتاق ها نسبتمون رو نمی‌تونی تغییر بدی. تو مال منی اونم شرعا و قانونا…

من دوستش داشتم با این حرف ها قند تو دلم آب شد… اون یه کوه بود اما نه برای منِ زخمی.

ازش گله و شکایت داشتم اونم خیلی زیاد، من تو این دنیا چی رو می‌خواستم مگه؟ دلم خوش بود به اون بچه که اونم با بی‌رحمی ازم گرفتن هَویرات مقصر بود نباید تنهام می‌ذاشت.

درست می‌گفت نمی‌تونستم نسبتمون رو تغییر بدم اما من می‌تونستم زجرش بدم شاید کمی مرهم برای خورده‌های قلبم میشد…

جیغی کشیدم و ناخونم رو توی گردنش فرو کردم.

 

-خفه شو بی‌شعور نمی‌خوام صداتو بشنوم ازت متنفرم کثافت تو باعث بدبختی های منی صدات حالمو به هم می‌زنه.

با نشستن دستش رو لب هام ساکت شدم.

نمی‌دونم چرا اما دلم ضعف رفت برای لب هاش…توی ذهنم مدام یه جمله اکو میشد.

“کاش با لب هاش ساکتم می‌کرد.”

از مات بودنم سواستفاده کرد، دستش رو از روی لبم برداشت و دستم رو از گردنش جدا کرد.

 

-بیب تو که وحشی نبودی.

چقدر دلم برای بیب گفتنش تنگ شده بود! نمی‌دونم چی شد که چشمام پر از اشک شد و وقتی به خودم اومدم سرم روی گردنش بود و دستم دور شونه هاش حلقه بودن. منو به خودش فشار می‌داد و موهام رو نوازش می‌کرد.

 

-آروم باش جانم، چرا داری خودت رو اذیت می‌کنی؟

بینیم رو بالا کشیدم.

 

-هَویرات؟

بوسه‌ی خیسی به گردنم زد و جواب داد.

 

-جانم؟

 

-براش اسم انتخاب کرده بودم…

هق هقم نذاشت حرفم رو ادامه بدم.

 

 

-عمرش به دنیا نبوده مُروا.

من رو از روی پاهاش بلند کرد.

 

-برم لباس هاتو بیارم بریم دیرم شده.

اشک هامو پاک کردم و سعی کردم دیگه به اون موضوع فکر نکنم

چند دست لباس برام آورده بود.

 

-هر کدوم دوست داری بپوش.

بدون هیچ تشکری ازش گرفتم و وارد اتاق خودم شدم.

بعد از اینکه پوشیدم نگاهی به خودم انداختم و بعد از مطمئن شدن از ظاهرم بیرون رفتم.

 

~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

دو سه روزی بود که جدا از هم می‌خوابیدیم و بهش بی‌محلی می‌کردم، زیاد از حد کفرش رو در می‌آوردم دست خودم نبود باید یکم اذیت میشد.

شام فقط برای خودم درست کردم اما وقتی اومد و دید غذا نداره از کوره در رفت.

 

-وای مُروا! یعنی باید برم سر تو دیوار بزنم از دستت، این دو سه روزم به خاطر مراعات باهات کنار اومدم و با همه اداهات ساختم و دم نزدم دیگه اون روی سگمو بالا آوردی، بشین سرجات ببینم هی هیچی نمیگم واسه خودت می‌تازونی فکر می‌کنی خبریه؟

 

از روی خشم نفس عمیقی کشید و با جدیت ادامه داد.

 

-نه عزیز من هیچ خبری نیست چون دکترت گفته بود حالت بده مثل آدم باهات رفتار کردم اما انگار نه انگار هر چی بیشتر می‌گذره پرو تر میشی. به جای اینکه من از تو و برادرت شاکی باشم تو از من شاکی هستی؟

گوشیش رو برداشت و سمت اتاقش حرکت کرد، برگشت و با صدای بالا رفته‌ای غرید.

 

 

-اومدم بیرون رفتارت مثل آدم باشه، وحشی و چموش باشی حالتو بد می‌گیرم پا رو دم من نذار مُروا حرف گوش کن باش به نفع خودت هست، آب از سر من گذشته چه یه وجب چه صد وجب زر اضافی مساوی با کتک خوردن خودت میشه! گوشاتو باز کن پس حواستو هم جمع کن.

در اتاقش رو محکم به هم کوبید.

بی‌شرف عوضی، از من شاکیه؟ لیوان دوغِ داخل دستم رو روی میز کوبیدم و ولش کردم.

به حرفاش فکر کردم، اعصابم بهم ریخت و با دست لیوان رو هل دادم ثانیه‌ای بعد صدای شکستنش توی آشپزخونه پیچید.

سرم رو روی میز گذاشتم و موهام رو کشیدم.

با صداش که از پشت سرم بلند شد از ترس جیغی کشیدم.

 

-جمعش کن.

دستم رو روی قلبم گذاشتم!

 

-مواظب باش خورده شیشه توی پات نره باز خونه رو به گند می‌کشی.

چشم غره‌ای بهش رفتم و روم رو برگردوندم.

پوزخندی زد و روی صندلی کانتر نشست.

 

-حق چشم غره رفتن هم نداری! از این به بعد چشم فقط باید تو دهنت بچرخه!

نگاهی به ساعتش کرد و بین موهاش درست کشید.

 

-از فردا سر ساعت ناهار و شام باید آماده کنی.

پوزخندی زدم و عصبی نگاهش کردم از سرم داشت دود بلند میشد

به صندلی تکیه داد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و به من خیره شد.

 

-چشمت رو نشنیدم عزیزم!

پشت بند حرفش لبخند ملیحی زد.

با حرص و عصبانیت پوزخندی زدم و گفتم :

 

-من به تو نمیگم چشم، تو خواب باید ببینی که من به تو بگم چشم…

با چهر‌ه‌ی سردی خواست بلند بشه که حرف قبلیم رو فراموش کردم و سریع جوابش رو دادم.

 

-چشم.

نگاه پیروزمندانه‌ای بهم انداخت و به حالت اولش برگشت.

 

-از فردا شب هم میای تو اتاقمون می‌خوابی.

 

 

عصبی روی میز کوبیدم و با حرص گفتم :

 

-اگه ازم بخوای خودم رو از طبقه‌ی هشتم پرت کنم پایین این کار رو می‌کنم اما دیگه محاله پیش تو باشه و توی اون اتاق بخوابم.

ریلکس پوزخندی زد.

 

-عیبی نداره عزیزم تو نیا من میام پیشت می‌خوابم‌. اتاقمون هم جدیده تنوعِ خوبیه…

 

-تو حق نداری پات رو توی اتاق من بذاری!

بلند شد و ابرویی بالا انداخت.

 

-زیادی زبون دراز شدی قشنگم، مراقب نباشی زبونتو به روش خودم کوتاه می‌کنم.

از حرص دندون هامو روی هم فشردم و دستم رو مشت کردم.

 

-فعلا یادم نیست بقیه‌ی چیز ها رو بعدا بهت میگم.

بلند شد و بیرون رفت.

 

-شامت رو بخور و خورده شیشه‌ها رو جمع کن. بعدش بیا فیلم ببینیم.

دهن کجی بهش کردم و از حرص اون انقدر آروم آروم خوردم که پیشش نرم.

بعد از اینکه شامم رو خوردم ظرفم رو برداشت و شروع کردم به شستنشون، خورده شیشه ها رو هم جمع کردم و با سردرگمی روی صندلی نشستم. باید با مهیار حرف می‌زدم خیلی بد باهاش حرف زدم.

تلفنم هنوز هم روی حالت پرواز بود پاورچین پاورچین سمت اتاقم رفتم که وسط های راه صداش به گوشم خورد.

 

-خر خودتی دختر، من تو رو حفظ می‌خوای فرار کنی یه جور دیگه باید فرار کنی که من متوجه نشم.

به راهم ادامه دادم و وارد اتاقم شدم.

در رو از داخل قفل کردم و گوشیم رو برداشتم و از حالت پرواز بیرونش اوردم سیل پیام ها و تماس های از دست رفته روی گوشیم خودنمایی می‌کرد.

از بین مخاطیبنم روی شماره‌ی مهیار کلیک کردم‌.

دیگه داشت قطع می‌شد که صدای خواب آلودش به گوشم خورد.

 

-بله؟

با کمی مکث جواب دادم.

 

-سلام، خوبی؟

تک سرفه‌ای کرد تا صداش صاف بشه.

 

-به من زنگ نزن دیگه!

 

 

لب هامو کج کردم.

 

-قهری الان؟

کمی بعد صدای دری از اون ور اومد.

 

-کسی که نمی‌خواد با من تو بدبختی هاش حرف بزنه تو خوشی های زندگیشم زنگِ من نزنه، نمی‌خوام اسمم بد در بره و بقیه بگن آره دیدی طرف تو خوشی ها باهاش بود تو بدبختی ها ولش کرد.

لبخندی روی لبم اومد.

 

-حالم بد بود درک کن، به تنهایی نیاز داشتم اگه به تو زنگ نمی‌زدم یا جوابت رو نمی‌دادم، اگه رفتارم با تو اینجوری بوده با بقیه هم همین‌جوری بوده، الان اولین نفر به تو زنگ زدم، کاری نکن پشیمون بشم از زنگ زدنم.

چیزی گفت که نشنیدم جمله‌ی بعدیشو بلند گفت.

 

-همیشه انقدر خودخواه و مغروری؟ من از آدمای خودخواه بدم میاد.

دهن کجی کردم.

 

-اما تو هم خودخواهی!

صدایی مثل پوزخند زدن اومد.

 

-من برای آدم هایی که دوستشون دارم و یه سری از مسائل خودخواهم نه برای زنگ زدن به این و اون، اولویت بندی نکن منو! یا اول و آخرت باید من باشم یا هیچ وقت با من تماس نگیر.

از حرفش دلگیر شدم.

 

-خب حالا چیزی نشده که اتقدر تو من می‌پَری.

کمی هر دومون سکوت کردیم، مهیار سکوت رو شکست.

 

-فراموشش کن، الان خوبی؟

لبخند کمرنگی زدم.

 

-آره خوبم فقط، می‌خوام باهات حرف بزنم.

 

-شندیم روانشناس داری که پیش اون حرفات رو بزن.

کش موهام رو کشیدم و گذاشتم موهام نفس راحتی بکشن.

 

-اون رو هَویرات انتخاب کرده و اون فقط برای افسردگی سر بچه‌ام با من حرف میزنه، به عنوان دوست می‌تونم روت حساب باز کنم؟

 

-یک دقیقه صبر کن.

صدای روشن شدن ماشین اومد.

 

-جایی می‌خوای بری؟

با تعجب پرسیدم که به آرومی گفت :

 

-میرم خونه، توی مطب خوابم برده بود زنگ که زدی بیدار شدم.

 

 

صدای بوق ماشین توی گوشم پیچید.

 

-اگه الان تنهایی می‌تونم بیام پیشت…

سریع جواب دادم.

 

-نه هَویرات خونه‌س نرفته خارج، همون شب برگشته بود اما… فردا لطفا وقتت رو به من بده.

بی توجه به حرفم گفت :

 

-مهسا دلش برات تنگ شده اونو نمی‌خوای ببینی؟

پوزخندی زدم.

 

-من اصلا خودمم نمی‌خوام ببینم این مدت جلوی آیینه نرفتم بقیه رو ببینم؟ مهسا دوستمه اما ترجیح میدم الان با تو تنها باشم…

آهنگ بی‌کلامی رو گذاشته بود.

 

-باشه فردا وقتم خالیه بهت پیام میدم مکان رو میگم.

چیزی یادم اومد و با هول و ولا اسمش رو صدا زدم.

 

-مهیار.

با صدای هول شدم ترسید و با لحنی که نگرانی توش موج میزد جواب داد.

 

-جانم؟ چیزی شده؟

دستی به موهای سرم کشیدم این مدت شونه نکرده بودمشون.

 

-چیزی نشده فقط من هر شب کابوس دخترم رو می‌بینم باهام حرف می‌زنه و چیزایی زمزمه می‌کنه که متوجه نمی‌شم.

نفسی از روی آسودگی کشید.

 

-چیز خاصی نیست یه مدت دیگه کابوس هات تموم میشه، بهش فکر نکن دیگه هر چی بیشتر بهش فکر کنی بیشتر روی روانت تاثیر می‌ذاره.

 

-قرص آرامش بخش بهت داده؟ سر ساعت می‌خوری؟

روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.

 

-نمی‌دونم یه عالمه بهم دارو داده، اوهوم اگه یادم نره می‌خودم.

با تاخیر جوابم رو داد.

 

-خوبه، فردا می‌بینمت، شبت خوش!

 

-اوهوم، شب تو هم خوش.

تماس که قطع شد گوشیمو خاموش کردم و سعی کردم به هیج چیزی فکر نکنم و کمی موفق شدم، و بالاخره خواب من‌و به دنیای بی‌خبری کشید.

 

 

صبح با شنیدن صدای بسته شدن در خونه بیدار شدم، تصمیم داشتم دانشگاه رو ول کنم.

بعد از خوردن صبحونه به سمیرا زنگ زدم و دلیل غیبتم رو بهش گفتم بابت سقط دخترکم ناراحت شد و کمی دلداریم داد.

برای انصراف از دانشگاه هنوز کمی تردید داشتم.

باید با مهیار حرف می‌زدم.

بعد از سمیرا به مهسا زنگ زدم که اولش با کلی فحش ازم استقبال کرد و کلی تهدیدم کرد که فردا یا پس‌فردا به دیدنش برم.

از داشتن دوستی مثل مهسا و سمیرا خوشبخت بودم، درسته سمیرا کمتر احوالم رو می‌پرسید اما منم بهش حق می‌دادم بعد از کلی سال که عشقشون پنهان بوده الان ازدواج کرده بودن و بهتر بود زیاد وارد مسائلم نشه، اون خودش فعلا درگیری به اندازه‌ی کافی داره.

توی خونه حالم بد میشد نمی‌تونستم توی خونه بند بشم دوست داشتم بیرون برم.

مانتو و شلواری برداشتم و پوشیدم، کارتم رو با گوشیم برداشتم و توی کیفم انداختم، از ساختمون بیرون رفتم و هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و صدای آهنگ رو زیاد کردم.

نمی‌دونم چقدر راه رفته بودم اما انگشت های پام درد گرفته بود کنار مغازه‌ای ایستادم تا کمی پام دردش آروم بشه که گوشیم زنگ خورد.

گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به صفحه کردم اسم “My love” توی ذوقم خورد.

یادم رفته بود اسمش رو عوض کنم.

پوزخندی زدم به خودم، اسم کی رو “عشق من” سیو کرده بودم.

من چقدر احمق بودم و الان دارم پی می‌برم به خر بودنم…

تماس قطع شد و دوباره زنگ خورد، بدون تعلل ایکون سبز رو کشیدم.

 

-بله؟

صداش با کمی حرص و نگرانی که به هم آمیخته بود گفت :

 

-کجایی خونه نیستی! دلم هزار راه رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x