رمان مروا پارت۷۰

4.2
(22)

 

 

با سرد ترین حالت ممکن لب زدم.

 

-فکر نکنم به تو مربوط باشه که من کجام… بین حرفم پرید.

 

-قبلا خبر می‌دادی، اومدم دیدم نیستی نگرات شدم، زود برگرد خونه یک ربع وقت داری که توی خونه باشی وگرنه وای به حالته عزیزم.

از روی لج برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم :

 

-من اصلا نمیام دیگه به اون خراب شده به منم رنگ نزن.

قهقه‌ای کرد و با صدایی که تمسخر توش بی‌داد می‌کرد جواب داد.

 

-تو خیابون می‌خوابی پس عزیزم؟ انگار متوجه‌ی مطلب من نشدی، گفتم یک ربع دیگه باید توی خونه باشی من چشمت رو نشنیدم بیب…

دندونام رو به هم فشردم و دستم رو مشت کردم.

کاش زورش رو داشتم که این کار هاشو تلافی کنم.

 

-راهم دوره یک ربع دیگه نمی‌تونم بیام.

صدای پوزخندش خطی روی اعصابم کشید.

 

-با همون چیزی که رفتی با همونم برگرد.

اصلا حوصله‌ی بحث باهاش رو نداشتم.

-پیاده رفتم زیادم راه اومدم، الان نه می‌دونم کجام نه می‌دونم چقدر دورم…

گلویی صاف کرد.

 

-لوکیشن برام بفرست خودم میام دنبالت، فقط سریع من وقت واسه هدر دادن ندارم. بخوای لج کنی اون وقت یه کاری می‌کنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن. امیدوارم شیرفهم شده باشی.

تماس رو قطع کرد بدون اینکه بذاره از خودم دفاع کنم.

بی‌شعور لجن…

اسمش رو از my love به لجن کثیف تغییر دادم

لوکیشنم رو براش فرستادم و پیامی که توی ذهنم بود رو براش تایپ کرد و بعد از یک بار خوندن سند کردم.

“وقتی کسی رو می‌خوان بُکُشن بهش فرصت دفاع کردن میدن، دیگه باید طرف انقدر نفهم باشه که نذاره طرف تز خودش دفاع کنه”

 

 

یک ماه از اون شب می‌گذره و اون انقدر بد عنقی کرد و فرداش به زور اومد توی اتاقم‌ کنار هم می‌خوابیدیم اما کاری به کار هم دیگه نداشتیم کلا، اون انقدر توی خونه بد رفتاری می‌کرد که اغلب من رو عصبی می‌کرد، منم جوابش رو می‌دادم و براش خیلی کم چیزی درست می‌کردم و کلا طبق حرف های مهسا پیش می‌رفتم و حسابی هر روز هَویرات رو آتیشی می‌کردم، اونم تلافی می‌کرد.

روانشناسمو عوض کرده بودم و انتخابم مهیار بود، اون خیلی آدم صبور و خوبی بود.

مهسا و هیرا بیش از حد رابطه رو عاشقانه و جدی گرفته بودن حتی مهسا می‌گفت هیرا گفته به خانواده‌اش میگه بیان خواستگاری، مهسا از قبل کمی پوشیده تر شده بود و مهیار می‌گفت بعد از کلی دعوا و بحث، هیرا تونسته مهسا رو یک کمی تغییر بده.

امروز با مهیار قرار داشتم و گفته بود ممکنه مهسا هم بیاد.

کمی آرایش کردم و رژ قرمزم رو برداشتم و روی لبم کشیدم بعد از برداشتن کیفم از خونه خارج شدم.

طبقه‌ی پایین آسانسور ایستاد که حسین وارد شد.

ادب حکم می‌کرد که باهاش احوال پرسی کنم.

 

-سلام.

 

-سلام خانوم، خوبید؟ ببخشید من به تازگی فهمیدم که شما سقط کردین.

لبخندی زدم و آهسته لب زدم.

 

-ممنون شما خوبید؟ مادر چطورن؟ دیگه قسمت نبود به دنیا بیاد.

نگاهی به صورتم کرد و گوشه‌ی ابروش رو ماساژ داد.

 

-شکر مامان هم خوبه ببخشید یه سوال می‌تونم بپرسم؟

شالم رو کمی جلو کشیدم.

 

-بله بپرسید.

کمی مکث کرد.

 

-نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه، توی ساختمون پیچیده که بچتون با ضرب کتک سقط شده، درسته؟

 

لبم رو با زبون تر کردم.

-بله درسته

سرش رو پایین انداخت و گفت :

 

-بیشتر مراقب خودتون باشید، راستی می‌تونید از طرف شکایت کنید، کار شوهرتون بوده؟

دسته‌ی کیف رد توی دستم فشردم.

 

-نه اصلا

 

 

دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد.

به پارکینگ که رسیدیم سمت حسین چرخیدم.

 

-سلام منو به مادرتون برسونید خداحافظ.

لبخندی زد و در جواب گفت :

 

-چشم، اگه جایی کار دارید می‌تونم برسونمتون.

اشاره‌ای به بیرون از خونه کردم.

 

-نه شما به کارتون برسید اومدن دنبالم.

سری تکون داد منم با اینکه می‌فهمیدم نگاهش به منه از پارکینگ خارج شدم.

مهیار تک بوقی زد، سمتش رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم.

به هم دیگه دست دادیم.

 

-خوبی عزیزم؟ چرا یکم سرخی؟

سریع دستمو روی گونه هام گذاشتم.

 

-آره خوبم، زیادی قرمز شدم؟

 

لبخندی زد و استارت زد.

 

-نه بابا کم کم اوکی میشه.

نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.

 

-ای وای یادم رفت بپرسم تو خوبی؟

خندید و با شیطنت لب زد.

 

-صبح بخیر عزیزم.

خندیدم و مشتی به بازوش زدم.

 

-مهسا کجاست؟

لبش رو یه وری کج کرد.

 

-بنده خدا انقدر خوبه دیگه رفته کلاس تخصصی زده برای چگونگی مقابله با جنس مخالف ویژه‌ی بانوان.

لحنش جوری بود که منو به خنده وا داشت.

بین خنده هام گفتم :

 

-خیلی با نمکی ها… اگه بهش بگم مطمئن باش جنگ جهانی راه می‌ندازه.

شونه‌ای بالا انداخت و پوزخندی زد.

 

-غیر از اینه واقعا؟ یا پیش هیراست یا پیش رفیقاش… گفتش اگه وقت داشت میاد.

 

-اوووم من و تو الان داریم کجا می‌ریم؟

 

اول بریم یه کافی‌شاپ قهوه بخوریم من خیلی خسته‌ام بعد تو شهر قدم می‌زنیم.

 

 

سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم.

با ترمز ماشین چشم از بیرون گرفتم و به مهیار خیره شدم.

 

-بپر پایین دیگه، رسیدیم.

سری تکون دادم و پیاده شدم منتظرش موندم تا بیاد. بعد از اینکه اومد کمی عقب تر از اون حرکت کردم.

در رو باز کرد که مات داخل شد با کنجکاوی خواستم سرک بکشم که سریع سمتم برگشت.

 

-بریم یه کافی شاپ دیگه اینجا خوب نیست شلوغه…

معلوم بود داره دروغ می‌گه.

بازوم رو سمت ماشین کشید، به داخل نگاهی کردم که در باز شد و دختر پسری بیرون اومدن.

نگاهم به میزی خورد که رو به روی در بود.

هَویرات بود با یه دختری که تو آغوشش ولو بود و هر دو می‌خندیدن.

با شک و تردید برگشتم و به مهیار نگاه کردم.

 

-هَویراته؟ به خاطر این گفتی بریم یه جای دیگه؟

مهیار که دید سست شدم‌ سمتم اومد و شونمو گرفت.

 

-بریم عزیزم وقت هست هنوز بعدا راجبش حرف می‌زنیم.

 

پوزخندی زدم و با پاهایی که دنبال خودم می‌کشیدم همراهش شدم.

من رو روی صندلی نشوند و صورتم رو سمت خودش چرخوند.

 

-بشین من برم از هایپر مارکت دو تا آبمیوه و کیک بگیرم بیام، جایی نری ها!

اصلا متوجه‌ی حرفش نشدم، تو حال خودم بودم. الکی سری تکون دادم.

در رو بست و رفت تا آبمیوه بگیره.

فکر من پیش اون دو نفر موند.

هَویرات دوست دختر داشت؟ بچه‌ی من به تازگی سقط شده بعد این آقا اومده نشسته با پلنگ ملنگ میگه و می‌خنده.

تمام تنم آتیش شد بود و دلم می‌خواست دهنشونو صاف کنم هَویرات بیش از اون چیزی که نشون می‌داد هوسباز بود

در ماشین باز شد و مهیار پشت رُل نشست، آبمیوه و کیکی رو از پاکت بیرون آورد و به دستم داد.

 

 

پلاستیک رو روی داشبورد گذاشت و ماشین رو به حرکت در آورد.

کمی جلو تر باز توقف کرد و سمت من چرخید.

 

-بخور کیک و آبمیوه رو ضعف کردی حتما. انتظار هر چیزی رو باید از این جور آدم ها داشته باشی، بگذریم قرار بود امروز بریم دور بزنیم.

پوزخندی زدم و با پشت دست اشک های روی صورتم رو پاک کردم.

 

-من رو برسون خونه…

آبمیوه از دستم کشیده شد، سرم رو سمت مهیار چرخوندم.

نی رو توی توی آبمیوه فرو کرد.

به دستم داد کیک رو هم بزام باز کرد.

 

-بخور تا برگردونمت خونه، اما قبلش باید با هم حرف بزنیم. بهم نگفته بودی اعتماد به نفست انقدر پایینه.

دستش رو زیر دستم گذاشت و بالا آورد، آبمیوه رو سمت دهنم برد.

 

-خدا شاهده لج کنی منم لج می‌کنم از اینجا تکون نمی‌خورم این اخلاقای گند و از مهسا یاد نگیر، نمیگم همیشه مطیع و رام باش اما با نخوردن چیزی و ضعف کردنت خیانت اون پفیوز برات قابل هضم میشه؟ به خودت ضرر نزن، یعنی لج کن اما لجی که به خودت ضرر نزنه، امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی.

دستم رو ول کرد، مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.

 

-بعدش باید با هم مفصل حرف بزنیم، تو فقط بخش کمی از گذشته‌ت رو بهم گفتی.

لج کردن رو کنار گذاشتم و کمی از آبمیوه رو خوردم.

 

-گذاشته‌ی من به دردت نمی‌خوره، پر از سیاهیه چرا می‌خوای بدونی؟ بهت کمکی می‌کنه؟

شیشه‌ی سمت من رو بالا داد.

 

-آره بهم کمک می‌کنه حالت رو بهتر کنم. من یه روانشناسم پس قطعا گذشته و حال مریض هام به روند درمانشون کمک می‌کنه.

 

حس می‌کردم خیلی چیز ها رو دلم سنگینی میکنه وقتش بود خاطرات لجن زندگیمو بیرون بریزم.

برای شروع ‌کردن نفسی گرفتم.

 

– هفت هشت سالم که بود عموم اینا بخاطر سیلی که اومده بود مجبور بودن بیان خونه‌ی ما نه اینکه خونشون کلا خراب شده بود نه کمی خرابی داشت و تا تعمیرش طول می‌کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

احتمالا بهش تجاوز شده.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x