با گریه نالیدم :
-ولم کن، غلط کردم مِهربُد دستمو ول کن.
هر چقدر به دستش چنگ زدم از فشار دستش کم نکرد در رو گرفتم اما محکم منو توی اتاق کشید که ناخونم شکست سوزشش برام مهم نبود الان خشم مِهربُد مهمه.
وقتی که عصبیه هر کاری از دستش برمیاد حتی کشتن آدما.
وسط اتاق پرتم کرد.
-بهت نگفتن بابا سکته کرده ؟ فلج شده.
سپند به من چیزی نگفته بود.
دلم براش ریش شد.
هر اتفاقی بینمون بیوفته چیزی از هم خون بودن ما کم نمیکنه اون پدر منه، با تمام بد رفتاری هاش بابامه، دخترا بابایین نه؟
به حال خودم و بابا زار زدم.
با فرود اومدن اولین ضربهی کمربند به پام جیغ بلندی کشیدم و پاهام رو جمع تر کردم.
-تاوان چیو از من میگیری بیشعور؟ تو رو خدا تمومش کن، سکته بابا چه ربطی به من داره؟
خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود که بدون توجه به داد و فریاد هام محکم کمربند رو روی تنم فرود میاورد.
یهو زیر دلم خالی شد و تیر کشید.
با دیدن خون روی لباسم و زمین جیغ بلند تری کشیدم.
-کشتی بچمو، کشتیش عوضی، کشتیش روانیِ کثافت…
نمیشنید حرف هام رو انگار اومده بود تقاص کار های همه فامیلو از من پس بگیره.
درد دلم از یه طرف، از یه طرف دیگه درد کمرم شروع شد.
دردش جوری بود که انگار تمام اعضای شکم دارن تو هم میپیچیدن و نابود میشن، مثل مار به خودم میپیچیدم و با گریه ازش میخواستم بس کنه.
داشتم زیر دستش خودمم میمردم، جلوی چشمام سیاهی رفت.
انقدر زد و فحش رکیک داد تا خودش خسته شد و با پوزخند نگاهی بهم کرد و بیرون رفت.
اصلا نمیتونستم درست نفس بکشم بیشتر برای دخترکم دلم میسوخت.
نیومده رفته بود صدای زنگ موبایلم میاومد اما من تنم درد میکرد دردی که داشت نفسم رو بند میاورد.
توی دلم دعا میکردم دخترم چیزیش نشده باشه اما خونریزی بین پام بهم میفهموند که دخترم رفته منو مثل همه تنها گذاشته.
فرق من با بچه یتیم چیه واقعا؟
مرگو با چشمای خودم دیدم امشب…
تقاص کدوم کار رو دارم میدم؟
فرو میروم در آب
و چون نهنگی خسته
که ساحل را نمییابد،
مُردنم تمام نمیشود…
بار هاست که مُردم هر کی ازم گذشت و رد شد نیمه هایی از من رو کُشت.
چشم هام سیاهی رفت و تاریکی مطلق.
♡هَویرات♡
چشم هام به سوزش افتاده بود.
چه حقایق تلخی مطرح شده بود.
گند بزنن به این زندگی نکبتی.
چشم هام رو روی هم فشردم.
اسنپی گرفتم و چمدونم رو توی صندق عقب گذاشتم، داخل ماشین نشستم و آدرس خونه رو دادم.
ترافیک شدیدی بود.
سرم رو به شیشه تکیه دادم.
اصلا متوجه نشدم کِی راه باز شد و کِی رسیدیم.
-آقا رسیدیم.
تشکری کردم و پیاده شدم.
امیدوار بودم بیدار باشه.
وارد ساختمون شدم.
نگهبان با دیدنم خوشحالی سمتم اومد.
-سلام آقا خوش اومدین.
-سلام.
انعامی بهش دادم و وارد آسانسور شدم.
کلید انداختم و وارد خونه شدم.
چمدونم رو کنار در گذاشتم، دکمه های تیشرتم رو باز کردم و یه راست رفتم سراغ یخچال و شیشه آب رو برداشتم.
سکوت خونه عجیب بود .
سمت اتاق خواب رفتم، هنوز قدم اول رو داخل نذاشته بودم که مات شدم.
به سختی خودم رو جلو کشیدم و سمتش رفتم.
ترسیده بودم و بیشتر نگران بودم.
خونی که کف اتاق رو قرمز کرده بود منو بیشتر ترسوند.
-یا خدا.
توی بغلم گرفتمش.
-مُروا؟ چشماتو باز کن، صدامو میشنوی؟ چه غلطی کردی با خودت دیوونه.
نبضش کند میزد.
از روی زمین بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش پتویی دورش پیچیدم و بعد بغلش کردم، با برداشتن سوئیچم از خونه خارج شدم.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
دکتری که بالای سرش بود از اتاق بیرون اومد و با تاسف بهم خیره شد.
-بچه سقط شده آقا، باید هر چه سریع تر خانوم رو برای کورتاژ آماده کنیم.
امشب بیش از حد شکستم، اوج درد توی جملهی اولش بود.
روی صندلی سقوط کردم، برای اولین بار بعد از سال ها بغض به گلوم حجوم آورد.
-آقا؟ اجازه داریم ببریمش؟ لطفا بیاید برگه رو امضا کنید.
پرستاری که همراه دکتر بود این رو پرسید.
سری تکون دادم.
سرم رو بین دست هام گرفتم.
کسی کنارم نشست و دستش رو روی شونهام گذاشت.
از عطرش فهمیدم کیه، خودم این عطر رو براش خریده بودم.
-نگفته بودی یه دختر ازت بارداره.
عصبی شدم و با خشم دستش رو از شونهام برداشتم.
مثل خودش جوابش رو دادم.
-نگفته بودی دوست پسرِ دیگهای داری.
پوزخندی زد و با ناخونش ور رفت.
-دنیا همینه تو یه چیزی پنهان کردی منم یه چیزی پنهان کردم. شاید نباید از اول وارد رابطه میشدیم، بودن یه سری از آدما ممکنه برات دردسر داشته باشه پس همون بهتر اون یه سری آدما از اول نباشن، مثل تو دردسر نبودی اما الان که فکر میکنم ضرر کردم، دودش آخر تو چشم خودم رفت، وارد شدن ما به رابطهی عاشقانه اشتباه بود، اشتباهی جبران ناپذیر…
از جام بلند شدم و با خونسردی لب زدم.
-خودت پیش قدم شدی یادت بیارم؟ من بهت همه چیز رو گفتم یادت رفته؟
بلند شد و کنارم ایستاد، لبخند دندون نمایی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
-باید به این دختره مدال بدم که تونسته اخلاق گندت رو تحمل کنه و ازت حامله بشه.
بازوش رو گرفتم و یه دور چرخیدم و به دیوار کوبیدمش.
-سولماز…رو مخ من نرو، برو پی کارت…
لبخند ملیحی زد.
-برات قهوه بیارم؟
خندیدم و با تمسخر گفتم :
-تو که الان میگفتی همه چیز رو تموم کنیم.
دستش رو روی دستم گذاشت، دستم رو از بازوش جدا کرد.
-گفتم رابطه دوست دختر دوست پسریمون رو تموم کنیم، من و تو تا ابد با هم دوستیم. من خیلی خوشحالم که دوست و برادری مثل تو دارم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-برو رضایت نامه رو امضا کن و بعد بیا توی محوطه برات قهوه میارم.
سری تکون دادم و سمت پذیرش رفتم و بعد از امضا کردن وارد محوطهی بیمارستان شدم بعد از کمی گشتن سولماز رو پیدا کردم، روی نیمکتی نشسته بود.
کنارش جا گرفتم ماگ قهوه رو سمتم گرفت، ازش گرفتم.
به نیم رخش چرخیدم.
-امشب شیفتت نیست که.
ماگش رو سمت لب هاش برد و کمی از قهوه رو خورد.
-جای یکی از بچه ها موندم. تو چرا نرفتی؟ وقتی دیدمت خیلی تعجب کردم.
از اتفاقی که افتاده بود باز قلبم گرفت.
-یه اتفاق باعث شد نرم.
قهوهی تلخم رو مزه مزه کردم.
-از کجا فهمیدی با یکی دیگهام؟
دستی بین موهام کشیدم و پام رو روی اون پام انداختم.
-اون شب خونت پر بود از عطر مردونه حدسش سخت نبود.
زانوهام از درون میلرزید، پلکامو محکم به هم فشار دادم و با گزیدن گوشهی لبم کنارش جا گرفتم و دست سرد و ظرفیشو بین مشتم گرفتم. نوک انگشتم رو روی زخم ها و کبودی هاش کشیدم و چشمامو به هم فشردم… تنش پر از زخم بود، پر از رد کبودی های سبز و بنفش…
دلم براش میسوخت… برای خودمم… هر دو از گذشتهای اومده بودیم که جز تلخی، جز آزار و درد هیچی برامون نداشت و حالا… توی این روز ها حالمون هر ثانیه سنگین تر از همیشه میگذشت.
نمیدونستم اگه چشم باز کنه و سراغ دخترکمون رو بگیره باید چی جواب بدم. چطوری باید بگم پارهی تنمون…
آهی کشیدم و نگاهم رو به صورت رنگ پریدهاش دوختم. دکترش میگفت ممکنه با بحران افسردگی رو به رو بشه و بهتره زیر نظر یه روانشناس باشه تا درمان بشه.
دیگه باید کم کم بهوش میاومد و من هنوز نمیدونستم چی باید بهش بگم و چطوری آرومش کنم. پلکاش به آرومی تکون خورد که خودمو جلوتر کشیدم و فشار ملایمی به دستاش دادم.
-صدامو میشنوی؟ مُروا خوبی؟
اون دستش رو بالا آورد و روی شکمش گذاشت.
-بچهم…
اشک های داخل چشمم رو با فشردن پلک هام عقب زدم و دندونامو بهم فشردم، بغضش شکست و با صدای بلند به گریه افتاد.
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و لبامو به پیشونیش چسبوندم.
-این روز ها میگذره…
با دست سالمش دستم رو پس زد.
-عوضی…
کلمهی “عوضی” شیشه خورده شد و تو قلبم فرو رفت.
الان هاست که دیگه قلبم از حرکت وایسته.
-من… لایق بدتر از این هام عزیزم اما الان آروم باش، خب؟ با هم درستش میکنیم… کی اومده بود خونمون؟ ابراهیم و دار و دستهاش؟
جیغی کشید و با فریاد گفت :
-خفه شو عوضیِ لجن، بیوجود تر از تو ندیدم کثافت.
با صدای دادش دو تا پرستار با سراسیمه وارد اتاق شدن.
مُروا تا چشمش به پرستار ها افتاد با گریه نالید.
-این عوضی رو بیرون کنید لطفا.
پرستاری سمت من اومد و اون یکی هم سمت مُروا رفت.
پرستار با آرامش شروع کرد به حرف زدن :
-آقای محترم وضعشون رو از این بدتر نکنید لطفا بیرون باشید تا ایشون با خودشون کنار بیان.
با وضع آشفتهای از اتاق خارج شدم.
پرستاری که پیشش بود بعد از چند دقیقه بیرون اومد.
با صدای آروم و بم شده از غم پرسیدم :
-حالش خوبه؟
سری تکون داد و آهی کشید
-اصلا حال همسرتون خوب نیست. الان هم درد داشتن بهش آرامش بخش تزریق کردم خوابش برد وگرنه نمیخوابید.
بیتوجه به حرفش گفتم :
-من الان یه کاری دارم باید برم، تا برمیگردم لطفا مراقبش باشید.
پرستار لبخند دلگرم کنندهای زد.
-حتما.
نگاهی به درِ بستهی اتاقش کردم و از بیمارستان بیرون زدم.
باید میفهمیدم کدوم بیشرفی یوده.
سوار ماشینم شدم و سیگاری روشن کردم.
زیر لب یه ریز غر میزدم.
“ابراهیم… ابراهیم اگه کار خودت باشه آتیشت میزنم. ”
بعد از دیدن فیلم مشتم رو روی میز کوبیدم.
-من تویِ بیهمه چیز رو میکشم.
چطور یه برادر میتونست انقدر بیوجدان باشه؟
اون بچهی منو کشته بود، پارهی تنم رو…
مُردن لایقش بود.
نمیدونم با اون حالِ خرابم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم.
درخواست یه سِرُم دادم فشارم پایین بود، به زور خودم رو کنترل میکردم که نرم همون جا چالش کنم.
روی تختی دراز کشیدم و ساعد اون دستم رو روی چشم هام گذاشتم.
انقدر فکر کردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد.
از خواب پریدم، با اینکه پردههای پنجره کشیده بود اما آفتاب سرکشانه خودش رو از لا به لای پرده نشون میداد، اتاق روشن شده بود و این یعنی نزدیک های ظهره…
از روی تخت بلند شدم، همین که از اتاق خارج شدم با یکی از پرستار های بخش رو به رو شدم.
عصبی موهای بلوندش رو داخل مقنعهش فرو کرد.
-ای بابا آقای محترم کجایید؟ خانومتون همه رو دیوونه کرده، قبل از دیدنش حتما سر به دکترش بزنید منتظرتونه.
سرم رو تکون دادم با عذرخواهی از کنارش رد شدم.
رو به روی پذیرش ایستادم.
-سلام وقت بخیر، اتاق خانوم عباسیان کجاست؟
پرستاری که پشت میز نشسته بود با لبخند ملیحی جوابم رو داد.
-سلام طبقهی بالا مطبشون هست.
تشکری کردم و سمت اتاق دکترش رفتم.
پشت در ایستادم و در زدم.
-بفرمایید.
وارد شدم و در رو بستم.
دکتر با دیدنم از جاش بلند شد.
-سلام آقای رادان خیلی وقته منتظرتونم. بفرمایید بشینید.
لبخند کم رنگی زدم.
-ببخشید که منتظرتون گذاشتم.
روی کاناپه نشستم و اون شروع کرد به حرف زدن.
-خب بهتره مقدمه چینی نکنم و برم سر اصل مطلب وضع همسرتون از اون چیزی که من حدس میزدم بدتره…
همسرتون کابوس میدیدن شب ها؟
ابرویی بالا انداختم و دستم رو داخل هم قلاب کردم.
-بله میشه گفت اکثر شب ها کابوس میدید.
از جاش بلند شد و رو به روی من نشست و تعجب زده پرسید :
-شما هیچ وقت پیگیر کابوس های همسرتون نشدین؟
دستی به گوشهی لبم کشیدم.
-نه خودش اصرار داشت که خوبه و نیاز به دکتر نداره، چه ربطی دارن این سوالات به وضع الانش؟
پروندهای رو باز کرد و نگاهی به صفحه های اون کرد، من رو داشت کلافه میکرد با این مکث هاش، بالاخره دست از بررسی پرونده کشید.
-آخه دیشب بعد از رفتن شما سه یا چهار بار از خواب پریدن و بعدش دربارهی خوابی که دیده با کسی حرفی نمیزده و نمیزنه اما انگار با فرزندش صحبت میکنه، جوری که پرستار ها به من اطلاع دادن زمزمه های ریزی از اتاق میاد و اون در زمانی که بهوشه مدام داره اتفاقات رو برای جنینش توضیح میده..
روسریش رو با دستش درست کرد که توجهی من به ناخن های مانیکور شدهش جلب شد.
-راستش رو بخواید باید بگم همسرتون افسردگی اولیه رو داشتن و الان با سقط جنینشون این افسردگی بیش از حد حاد شده.
من از همکارم که روانشناسه درخواست کردم که دکتر خانومتون باشه و الان ایشون داخل اتاق مُروا جان هستن.
جناب رادان اگه میخواید پزشک خانومتون یکی دیگه باشه هیچ اشکالی نداره، میتونید پزشک رو عوض کنید.
دستی میون موهام کشیدم.
-نه هیچ مشکلی با این قضیه ندارم. فقط ممکنه چقدر طول بکشه تا حالش بهتر بشه؟
شونهای بالا انداخت و با خستگی و صدای تحلیل رفتهای جواب داد.
-معلوم نیست جناب رادان، بستگی به مُروا داره که تا چه حد خودش کمک میکنه. حالا من یه وقت ملاقات براتون از آقای نوریان میگیرم که در جریان روند کار و بهبودی همسرتون باشید.
بلند شدم و تشکر کردم.
-با اجازتون.
سرش رو تکون داد.
-به سلامت آقای رادان.
بلند شد و سمت میزش رفت منم سمت در قدم برداشتم.
-آهان راستی باید بگم متوجه شدیم که نمیخواد شما رو ببینه، لطفا درکش کنید و اذیتش نکنید.
در جوابش باشهای گفتم و بیرون زدم.
چون بیدار بود نمیشد به دیدنش برم از بیمارستان خارج شدم و داخل ماشینم نشستم.
موبایلم رو از روی داشبورد برداشتم و روشنش کردم.
قرار بود رسیدم اونور به هیرا زنگ بزنم اما نزده بودم.
با گرفتن شمارهی هیرا سیگاری روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم.
-الو!
احمق، تا لنگ ظهر خوابیده بود..
-ساعت دو ظهره هنوز خوابی؟ دیشب چه غلطی میکردی؟
انگار خواب از سرش پرید.
-عه داداش تویی؟ امروز بابا رفت شرکت منم گفتم فرصت رو غنیمت بشمارم و بخوابم. پرواز خوب بود؟ خونت چی خوبه؟
پک دیگهای به سیگار توی دستم زدم.
-نرفتم.
معلوم بود ماتش برده چون حدودا یک یا دو دقیقه بعد به حرف اومد.
-یعنی چی؟ چرا؟
یکی از(دوستان) بچه ها، به نام صغرا سوال کرده بود، دختره گلم (اگر دقیق یادم مونده باشه) رمان: خانزاده ه•و•س ب•ا•ز[ اهورا••••] برای سایت رماندونی بوده بعد تا فصل۳ هم ادامه پیداا کرده دوستداشته باشی( به اسپوئیل؛ لو رفتن فیلم نامه یا داستان•قصه) حساس نباشی میتونم تاجایی که خوندم یادم مونده رو خلاصش برات بگم•• تا ادامش پیداا بکنی