چشم هام رو بستم.
-نمیدونم دوست نداشتم برم، پشیمون شدم.
معلوم بود که خوشحال شده.
-الان کجایی بیام پیشت؟
-بیمارستان.
بدون تعلل جوابش رو دادم.
-یا خدا چت شده؟ بیمارستان چیکار میکنی؟
پوزخندی زدم و جدی لب زدم.
-از امانتیم خوب نگهداری نکردی هیرا…
با کمی تاخیر گفت:
-برای دختره اتفاقی افتاده؟
از دستش عصبی شدم.
-دختره چیه؟ اسم داره!
ریلکس جواب داد.
-خب حالا، آدرس بده بیام پیشت.
موبایل رو پایین آوردم.
-برات پیامک میکنم.
تماس رو بدون خداحافظی خاتمه دادم و براش آدرس رو پیامک کردم.
حدودا یک ساعتی منتظر موندم تا اومد، براش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده، ناراحت شد و کلی معذرت خواهی کرد.
چند روزی با همین شرایط گذشت.
دکترش میگفت روند بهبودیش خوبه. من رو میدید اما کلمهای باهام حرف نمیزد.
امروز قرار بود مرخص بشه، بعد از حساب کردن این چند شب سمت اتاقش رفتم تا کمکش کنم لباس هاشو عوض کنه.
وارد اتاق شدم، روی تخت نشسته بود.
سمتش قدم برداشتم.
-عزیزم بلند شو آماده شو بریم.
سرد نگاهم کرد.
-برو بگو یکی بیاد کمکم لباس هامو عوض کنم.
وا رفته نگاهش کردم.
-مُروا؟
با مکث ادامه دادم.
-بگم یکی محرم تر از من بیاد؟ یعنی چی؟
پوزخندی زد که خطی رو اعصابم انداخت.
-تو محرمی؟ تو؟ یه چیزی بگو خنده دار نباشه، همه از تو به من محرم ترن اعصابم رو خورد نکن بگو یکی بیاد.
بیتوجه به حرفش جلو رفتم و خودم سعی کردم لباسش رو عوض کنم اولش تقلا کرد که ولش کنم اما انگار زیر دلش درد گرفت که دیگه آروم شد.
تاپش رو تنش کردم مانتوش هم تنش کردم و دکمه هاشو با آرامش بستم.
شلوارش رو سمتش گرفتم.
-به من تکیه کن و شلوارت رو پا کن.
لج کرده بود و سرش سمت دیگهای بود و اخم داشت.
چونهش رو گرفتم و سرش رو سمت خودم برگردوندم.
-لج نکن جان من، هم من خستهم هم تو بپوش بریم.
توی چشم هام خیره شد.
سرم رو جلو بردم و بوسهای به گونهش زدم. شلوارش رو باز سمتش گرفتم که با حرص از میون دستم شلوارش رو بیرون کشید، بهم تکیه کرد و به سختی شلوارش رو پوشید.
شالش رو روی سرش انداختم موهای بلندش از پشت سرش بیرون بود.
دستم رو دور شونهش حلقه کردم.
-آقای رادان؟
سوالی سمت پرستاری که صدام کرده بود برگشتم.
-دکتر عباسیان با شما کار دارن گفتن تا نرفتید بگم برید پیششون.
سری تکون دادم و مُروا رو روی صندلی های انتظار نشوندم.
-اینجا بمون تا من برم و بیام عزیزم.
به پرستار هم سپردم مراقبش باشه تا بیام.
سمت اتاق دکترش رفتم و بعد از در زدن وارد شدم.
-خوش اومدین آقای رادان، باید قبل رفتن چند نکته رو بهتون بگم.
رو به روی میزش ایستادم.
-مُروا درخواست داده اتاقش جدا باشه، منظورش اتاقِ تویِ خونه هست. این مدت زیاد بهانه گیری میکنه شما سعی کنید باهاش لج نکنید و هر چیزی که میخواد رو براش فراهم کنید.
دکتر نوریان فقط برای مُروا اینجا میاومد چون وضعیت مُروا بد بود، الان که خوب شده و میتونه حرکت کنه اون رو باید ببرید مطب آقای نوریان.
کارتی سمتم گرفت.
ازش گرفتم و نگاهی بهش کردم.
-آدرس مطب دکتر نوریان روشه. لطفا حرف هام رو به یاد داشته باشید.
بالاخره زبونم رو حرکت دادم.
-سعی میکنم تا جایی که میشه باهاش کنار بیام، ممنون از لطفتون خانوم دکتر.
از مطبش خارج شدم و کارت رو توی جیبم گذاشتم.
سمت مُروا رفتم و کمکش کردم بایسته.
-دستت رو بردار از روی شونهم خودم میتونم راه برم.
چقدر سرتق بازی در میآورد، کمی شونهش رو فشردم.
-میوفتی قربونت برم.
اینبار چیزی نگفت، آستانهی تحملم خیلی ضعیف شده بود به طوری که اگه یه بار دیگه میگفت ولم کن ولش میکردم.
در ماشین رو براش باز کردم و بعد از اینکه نشست ماشین رو دور زدم و خودم سوار شدم.
توی راه هر دومون سکوت کرده بودیم.
~•~•~•~•~•~•~•~•~
در خونه رو باز کردم و کنار رفتم که اول مُروا وارد بشه.
وقتی وارد شد نگاهش به در اتاق خوابمون خیره موند.
در رو بستم و بشکنی جلوش زدم تا به خودش بیاد.
-اتاقم کجاست؟
خونسرد سمت آشپزخونه رفتم تا آبی بخورم و برای مُروا شیر گرم کنم.
-منظورت اتاقمونه عزیزم؟
پشت سرم وارد آشپزخونه شد، دستش رو به صندلی گرفت.
-من حالم بده بگو اتاقم کدومه برم استراحت کنم.
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهش انداختم و بطری رانی هلو رو بیرون اوردم و بعد از باز کردن درش جلوش ایستادم.
-اینو بخور تا یه چیزی سفارش بدم رنگ به رو نداری.
اومد لج کنه که عصبی غریدم.
-با من لجی با خودِ احمقت که لج نیستی، حالت بده میگم این بیصاحاب رو بخور تا حالت بدتر نشده.
کمی ترسیده بود برای همین سریع ازم گرفت و مشغول خوردن شد.
از توی جیبم موبایلم رو بیرون آوردم و بعد از سفارش غذا رو به روی مُروا نشستم.
-اگه خواستی بری حموم حتما بهم بگو بیام کمکت به تتهایی از پسش برنمیای.
به چشم هام خیره شد و خیلی سرد گفت :
-قبلا هم بهت گفته بودم از ترحم متنفرم، کلا دیگه هیچکدوم کار های من به تو ربطی نداره.
کوبیدم روی میز و با لحن آروم و ملایمی حرف زدم.
-قبلا هم بهت گفته بودم که من ترحم نمیکنم. اگه دختر تو رفته دختر منم رفته اگه تو زجر کشیدی به پیر به پیغمبر منم زجر کشیدم، اسمش ترحم نیست دورت بگردم بهش میگن درک، همدردی کردن.
اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد.
چه غلطی کردم یادآوری کردم بین موهام دست کشیدم و موهام رو به عقب روندم.
-جان عزیزت گریه نکن این چند روز بس نبود؟ میدونم دلت پره اما هر دقیقه به دقیقه که نباید آدم اشکش دم مشکش باشه.
اشکش رو پاک کرد و از روی صندلی بلند شد رانی رو روی میز گذاشت.
قبل از اینکه سوال بپرسه گفتم :
-یه مدت توی اتاق مهمان باش. احتمالا باید خونمون رو عوض کنم.
سمت اتاق رفت و من سمت تراس رفتم.
الان فقط یه نخ سیگار آرومم میکرد.
بعد از یک ساعت غذا هامون رسید کباب گرفته بودم با مرغ روی میز چیدم و وارد اتاقش شدم.
روی تخت توی خودش جمع شده بود و خوابش برده بود.
پتو زیرش بود و روش چیزی نبود.
شوفاژ رو روشن کردم و رفتم پتویی آوردم و روش انداختم.
قرصش رو باید نیم ساعت دیگه میخورد همون موقع برای ناهار صداش میکردم.
وارد اتاق خوابمون شدم و توی اتاق نگاهی کردم.
چند روز پیش یکی رو آوردم تا خون های روی زمین رو تمیز و کمی خونه رو مرتب کنه.
موبایلش رو اون طرف تخت گوشهی بالشتم دیدم.
خاموش شده بود، گوشیش رو به شارژ زدم ممکنه کاری باهاش داشته باشه.
صبر کردم تا مُروا بیدار بشه و ناهار رو با هم بخوریم.
تایم قرص هاش که شد صداش زدم.
-مُروا؟ باید قرصتو بخوری بلند شو.
خوابِ خواب بود و توی خواب پرت و پلا میگفت :
-یک ساعت دیگه میخورم بزار بخوابم.
روی صورتش خم شدم و بوسهای به لب هاش زدم.
-الان باید بخوری عزیزم.
شوکه چشم هاش رو باز کرد و با دستش به عقب هلم داد.
-برای چی اومدی اینجا؟
ازش فاصله گرفتم.
-ناهار گرفتم، خواب بودی بیدارت نکردم الانم باید قرصت رو بخوری اول بیا ناهار و بعد دارو هاتو بخور.
شونه هاش رو گرفتم و روی تخت نشوندمش.
-بلند شو دیگه گرم کردم غذا رو الان باز یخ میکنه.
بلند که شد منم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، وارد آشپزخونه شدم و منتظرش موندم.
لباس هاش رو عوض کرده بود، صندلی نزدیک بهش رو بیرون کشید و نشست.
براش کباب کشیدم.
-مرغم برات گرفتم هر کدوم رو خواستی بخور، دکتر میگفت خیلی ضعیف شدی باید تقویت بشی.
پوزخندی زد و با تمسخر لب باز کرد.
-اون موقع که باید به فکر من میبودی نبودی، الانم به فکرم نباش.
نفس عمیقی کشیدم تا چیز بدی بهش نگم.
-چیکار کنم برات که دست از طعنه زدن برداری؟
قاشقش رو برداشت و بدون گفتن حرفی شروع کرد به خوردن.
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و از جام بلند شدم، گوشیش رو از اتاقم بیرون آوردم و توی اتاق خودش گذاشتم.
بعد از برداشتن گوشیم و سوئیچم بلند رفتنم رو اعلام کردم.
-من میرم بیرون و زود برمیگردم. موبایلت رو توی اتاقت گذاشتم لازم داشتی میتونی ازش استفاده کنی.
سمت در رفتم که صدای ترسیده و آرومش به گوشم خورد.
-نرو لطفا… من…من میترسم یا منو با خودت ببر.
راه رفته رو برگشتم و با آرامش توی چشم هاش نگاه کردم.
-از چی میترسی؟
نگاهی به اطراف انداخت.
-نمیدونم از تنهایی میترسم اون شب تنها بودم…
اگه ادامه میداد اوضاع بدتر میشد برای همین حرفش رو قطع کردم، دستم رو روی گونهاش گذاشتم.
-کافیه، من کارم واجبه باید برم با هم میریم الان برو غذات رو بخور.
با سر اشاره کردم بره کمی نگاهم کرد و بعد رفت.
روی کاناپه نشستم و سیگاری رو روشن کردم.
سرم کمی درد میکرد.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
♡مُروا♡
ناهارم رو و بعدش داروهامو خوردم.
بیرون رفتم که دیدم نشسته سیگار میکِشه.
سمت اتاقم رفتم همین که وارد شدم گوشیم زنگ خورد.
جلوی میز توالت ایستادم و نگاهی به صفحهی موبایل انداختم مهیار بود. حتما این مدت خیلی نگرانم شده اما برای من دیگه هیچ چیز و هیچ کسی مهم نبود.
گوشیم رو برداشتم و آیکون سبز رو کشیدم.
-الو سلام کجایی مُروا چند روزه هر چی زنگ میزنم گوشیت جواب نمیدی و بعدش خاموش کردی تلفنت رو… خوبی؟ نگرانت شدم، خونتون هم که نبودی کجا بودی؟
سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم لباس مردونه بود و هیچ چیز دخترونهای توی این اتاق وجود نداشت.
همهی لباس هام توی اون اتاق نحس بود.
روی تخت نشستم.
-سلام این چند روز بیمارستان بودم.
قبل از اینکه حرفی بزنه خودم جملهم رو کامل کردم.
-برای سقط بستری بودم. من باید قطع کنم ببخشید خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
رو به روش ایستادم و موهام رو پشت گوشم فرستادم.
-میشه لباس هامو از اتاقت بیاری؟
عزیزم چرا پارت ۶۹ رو نمیذاری؟؟
سلام فردا میزارم برنامه پارت گذاری رمان ها عوض شده